در مقابل همه آدمها و خواسته هاشون سرسختم و گستاخ و گاهی وحشی! کسی نمیتونه من رو مطیع خودش کنه در حالیکه سازگاری بالایی دارم، کسی نمیتونه به راحتی من رو وادار به کاری کنه یا تغییری در عقیده ام ایجاد کنه! مگر... مگر وقتی بر روح و روان و مغز و جسمم تسلط پیدا کنه! دو بار این اتفاق برام افتاد! یکی که تمام شد و دیگری که هنوز با منه با تمام باگهای موجود در رابطه! رابطه ای بیمار که خودم بیشتر از هر کسی به بیمار بودنش باور دارم و نمیتونم دست بردارم!
حالا عصبانیم از خودم، به شدت! هزار بار با خودم عهد میبندم که مقاوم باشم، که نه بگم، که مطیع نباشم ، که خودم باشم، اما باز کافیه یک سلام کوچک ازش ببینم که یادم بره! اما این بار واقعا عصبانیم!
ازاینکه قرار دو هفته گذشته در 25 ساعت مونده به قرار بهم خورد بگذریم، ازاینکه تمام هفته پیش نیست و نابود بود و خبری ازش هیچ جا نبود بگذریم با خودم قرار گذاشته بودم اگر بر فرض محال در شبهای تعطیل روی خط اسکایپم آمد بگم وقت ندارم! اما درست با اینکه وقت نداشتم، با اینکه آن ور خط داشتم با "مهربان" صحبت میکردم به چتش جواب دادم! جالب اینجا بود که خب چون در حال حرف زدن بودم پاسخ دادنم ثانیه ای بیشتر طول میکشید و بعد از اونور خط مینوشت : اگه داری با کس دیگه ای صحبت میکنی برو بعدا باهم حرف میزنیم" و این رو درست از وقتی میگه که میدونه من شبها با "مهربان" صحبت میکنم!
خلاصه کنم، دیشب قرار گذاشتیم امروز ساعت 4 با هم صحبت کنیم! چون شاید دوشنبه بتونیم همدیگر رو ببینیم یا دوشنبه بعد! صبح رفتم تبلیغ پخش کردم، خسته اومدم خونه کمی فیس بوک گردی کردم، چند تا مقاله که باید میخوندم رو خوندم و دیدم ساعت شد 3.. از خواب داشتم میمردم! اما نخوابیدم، تنم کوفته بود و واقعا نیاز به استراحت داشتم اما نخوابیدم و استراحت نکردم که یه باز ساعت 4 از دستم نره و بد قول نشم! با همه اینها ساعت حوالی 3:30 خوابم برد. نیمساعت بعدش با هول بیدار شدم و بلافاصله وصل شدم به اسکایپ با 5 دقیقه تاخیر. وقتی وصل شدم مسیجی رسید.. به فکر این بودم که الان باید در جواب برای تاخیرم عذر خواهی کنم، اما چیزی که خوندم این بود: من از صبح تا همین الان داشتم درس میدادم و خیلی خسته ام میشه یه وقت دیگه ای صحبت کنیم؟ میبوسمت.....!"
دو بار خوندم که ببینم چی میخونم! خستگی رو از غلطهای تایپی فراوانش میشد فهمید اما مبهوت بودم! فقط نوشتم اکی!
چند ثانیه خیره به اسکایپ و عکسش موندم، و یهو سر درد گرفتم برای اون از خواب پریدن یهویی! اگر بارها باهاش صحبت نکرده بودم و حرفهامو نزده بودم و جوابهامو نگرفته بودم شک نمیکردم داره بازیم میده! اما حیف که نمیتونم حتی با همچین چیزی خودم رو آروم کنم! بازی دادنی در کار نیست همینه که هست! من عاشقشم و وقتی پای اسمش در میون باشه اولویت زندگیم در هر موردی میشه! اما من اگر عشقش هم باشم اولویت که چه عرض کنم اخریتش هم نیستم!
دقایقی بعد براش نوشتم.. نوشتم که من هم چقدر خسته بودم اما بخاطر قرارمون به خستگیم محل نذاشتم. نوشتم مگه میشه چیزی غیر از اکی گفت؟ مثلا بگم اکی نیست مگه فرقی میکنه؟! و ازش خواهش کردم دیگه با من قراری نذاره.. قراری که مطمئن نیست میتونه عمل کنه بهش چون من همه برنامه هام رو تغییر میدم!
ازاینکه قرار دو هفته گذشته در 25 ساعت مونده به قرار بهم خورد بگذریم، ازاینکه تمام هفته پیش نیست و نابود بود و خبری ازش هیچ جا نبود بگذریم با خودم قرار گذاشته بودم اگر بر فرض محال در شبهای تعطیل روی خط اسکایپم آمد بگم وقت ندارم! اما درست با اینکه وقت نداشتم، با اینکه آن ور خط داشتم با "مهربان" صحبت میکردم به چتش جواب دادم! جالب اینجا بود که خب چون در حال حرف زدن بودم پاسخ دادنم ثانیه ای بیشتر طول میکشید و بعد از اونور خط مینوشت : اگه داری با کس دیگه ای صحبت میکنی برو بعدا باهم حرف میزنیم" و این رو درست از وقتی میگه که میدونه من شبها با "مهربان" صحبت میکنم!
خلاصه کنم، دیشب قرار گذاشتیم امروز ساعت 4 با هم صحبت کنیم! چون شاید دوشنبه بتونیم همدیگر رو ببینیم یا دوشنبه بعد! صبح رفتم تبلیغ پخش کردم، خسته اومدم خونه کمی فیس بوک گردی کردم، چند تا مقاله که باید میخوندم رو خوندم و دیدم ساعت شد 3.. از خواب داشتم میمردم! اما نخوابیدم، تنم کوفته بود و واقعا نیاز به استراحت داشتم اما نخوابیدم و استراحت نکردم که یه باز ساعت 4 از دستم نره و بد قول نشم! با همه اینها ساعت حوالی 3:30 خوابم برد. نیمساعت بعدش با هول بیدار شدم و بلافاصله وصل شدم به اسکایپ با 5 دقیقه تاخیر. وقتی وصل شدم مسیجی رسید.. به فکر این بودم که الان باید در جواب برای تاخیرم عذر خواهی کنم، اما چیزی که خوندم این بود: من از صبح تا همین الان داشتم درس میدادم و خیلی خسته ام میشه یه وقت دیگه ای صحبت کنیم؟ میبوسمت.....!"
دو بار خوندم که ببینم چی میخونم! خستگی رو از غلطهای تایپی فراوانش میشد فهمید اما مبهوت بودم! فقط نوشتم اکی!
چند ثانیه خیره به اسکایپ و عکسش موندم، و یهو سر درد گرفتم برای اون از خواب پریدن یهویی! اگر بارها باهاش صحبت نکرده بودم و حرفهامو نزده بودم و جوابهامو نگرفته بودم شک نمیکردم داره بازیم میده! اما حیف که نمیتونم حتی با همچین چیزی خودم رو آروم کنم! بازی دادنی در کار نیست همینه که هست! من عاشقشم و وقتی پای اسمش در میون باشه اولویت زندگیم در هر موردی میشه! اما من اگر عشقش هم باشم اولویت که چه عرض کنم اخریتش هم نیستم!
دقایقی بعد براش نوشتم.. نوشتم که من هم چقدر خسته بودم اما بخاطر قرارمون به خستگیم محل نذاشتم. نوشتم مگه میشه چیزی غیر از اکی گفت؟ مثلا بگم اکی نیست مگه فرقی میکنه؟! و ازش خواهش کردم دیگه با من قراری نذاره.. قراری که مطمئن نیست میتونه عمل کنه بهش چون من همه برنامه هام رو تغییر میدم!
شک ندارم همین چند خط اون روی سگش رو بالا میاره و دوباره میره تو دنده چپ! اما به درک ! خسته شدم از بس من مطیعم، از بس من سازگارم، از درسم میزنم بخاطرش، از کارم میزنم بخاطرش! از استراحتم میزنم بخاطرش! و اون هیچ کاری نمیکنه بخاطر من! طبیعیه زندگی خودش و داره و من هیچ جایی تو زندگیش ندارم.
بیشتر ازاین لجم میگیره که که اینی رو که اینجور دیوانه وار دوست دارم برای من هیچ وقتی نمیذاره و بعد کسی که برام عزیزه اما نوع دوست داشتنم و حسم بهش متفاوته همیشه هست، هروقت که بخوام!
از یه چیز دیگه هم لحم میگیره، فکر میکردم دوست پسر داشته باشم دیگه احساسم از سرم میفته بخاطر تمام دوریها و مشکلات! اما دوست پسر داشتن هم فقط به علاقه ام به اون بیشتر اضافه کرد!
از یه چیز دیگه هم لحم میگیره، فکر میکردم دوست پسر داشته باشم دیگه احساسم از سرم میفته بخاطر تمام دوریها و مشکلات! اما دوست پسر داشتن هم فقط به علاقه ام به اون بیشتر اضافه کرد!
امان ازاین درگیری سه گانه! ولی اون دو تای دیگه به من آزاری نمیرسونن انقدر که اونی که عاشقش هستم آزار دهنده شده! نمیدونم دلم رو به چی خوش میکنم به دو سه خط صحبت دو هفته یه بار که میگه دلم برات تنگ شده و باید هر چه زودتر ببینمت و بعد هی هر هفته این بایده داره عقب میفته!؟ یا به کامنتهای هزار در میونش ! یا به صحبت کردنهایی که بر خلاف قبل که هر روز بود حالا شده دو ماه یه بار!!!!!!!





















الان کفشدوزک در سوگ از دست دادن وبلاگ زرد جیغش دلش یه بغل گریه میخواد
استاد یه نگاهی کرد و گفت این دقیقا همون راه حلیه که شما باید برای این اساینمنت انجام میدادین و من هنوز وقت نکردم ببینم چند نفر این راه رو رفتن! (البته قبلش من گفته بودم که همه یه راه رفتن و من از هر کی پرسیدم یه جواب دیگه ای داد که من ناچار شدم روشم رو عوض کنم) و بعد یه کوچولو توضیح اضافه کرد که البته باز اخرش نفهمیدم چون یه نموره به ریاضیات ربط داشت یا من این طور فکر میکنم ! خلاصه خیلی ناراحت شدم که چرا با همکلاسی ها همفکری کردم و راه حل غلط رو فرستادم در حالیکه میتونستم راه حل درست رو حتی نصفه بفرستم و همچین قیافم رفته بود تو هم که استاد هم فهمید و گفت: اصلا مهم نیست چه جوری حل کردی من هدفم از این اساینمنت این بود که شماها فکر کنید و سعیتون رو بکنید و الان میبینم که تو خیلی دقیق کارت رو کردی و مطمئنم حالا دقیقا فهمیدی چطور باید این کار رو انجام بدی و این هدف ما از تدریسه نه این که شما نمره بالا بگیرید!
و ازش خواستم بعد از امتحان اساینمنت رو بهم برگردونه تا بتونم جواب درست رو پیدا کنم و .... خلاصه خوشحال و شاد و خندان از دانشگاه اومدم بیرون و برای تشویق خودم رفتم یه نموره پاستیل خریدم یه ساعتی با نوشی نشستیم تو بیمارستان صحبت کردیم(بیمارستان چون نوشی پی اچ دی میخونه و محل کارش بیمارستانه، منم چپ راست امروز بهش میگفتم وای اینجا خیلی خانوم دکتریه و کفرش رو در میاوردم- با اینکه پزشکه ولی اصلا از این اداها نداره که حتما بگی دکتر و ....- ) بعدش رفتم دستم رو به دوست دیگم که ارتوپده اما برای من مثل بابا جکم همه چی رو داره و پزشک مورد اعتماد بنده است و البته دوستان من هم بی بهره نیستند نشون دادم و خیالم جمع شد که گوشت اصافه نیست و مشکلی نداره فقط باید مراقبش باشم. بعد هم اومدم خونه قهوه دبش گذاشتم با یه مافین کوچولو خوردم-اینا همه قسمتهای جایزه است ها- و بعد دیگه رفتم سراغ درس!
)


ولی از شوخی گذشته قرار بود اول دسته جمعی بریم بعد دیدیم خیلی ها نمیتونن بیان گفتم نوشی بیا دو نفری بریم یه بار جدید کشف کنیم. البته بین دیسکو و بار مونده بودیم که دو تایی نظرمون رو بار بود. دیسکوهای اینجا حال نمیده فقط اهنگ ایرونی و مهمونی ایرونی
