۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

شادابی و گه گیجه!

نفیسه بانو دیروز رفت، عجیب جاش خالیه، روزهای رویایی رو باهاش سپری کردم، بیشتر جاهایی که من هر بار که دلتنگ بودم میرفتم و میگفتم کاش بچه ها بودن رو همراهش قدم زدم، نشستم، دیدم و بی نهایت لذت میبردم از اون فضا و مکان برای بودن یکی از جنس خودم، یکی از جنس دوستی!
انقدر بلند بلند خندیدیم، انقدر همدیگر رو بغل کردیم، انقدر گفتیم وای باورم نمیشه اینجایی، که حد نداشت، چهار روز یکی از بهترین سفرهامو داشتم، سفری با یک همسفر خوب، هرچند هوای سوئد و آسمان اوپسالا همراه خوبی نبود و بی وقفه ابری بود اما زیبایی شهرم به دل دوست نازنینم نشست. از این روزها هر چی بگم کم گفتم.
نوشته بودم اتفاق نرمالی در زندگیم داره میفته، بلاخره یکی از دانشجویان ایرانی اینجا دل رو به دریا زد و بیشتر از بقیه سمج بازی در اورد و از ادا و اطوار و کنایه و این و گفتم که اونو بفهمی ،دست برداشت و مثل بچه آدم به من پیشنهاد دوستی داد و چون مدتی بود میشناختمش و مورد پسند بود، بنده هم مثل بچه ادم جواب مثبت دادم غافل از اینکه درگیری های ذهنی من همیشگی است چرا؟؟ برای اینکه در آخرین روزهای زیبای بودن نفیسه اتفاقات عجیبی افتاد! اتفاقاتی که باعث شد من بفهمم وقتی عاشقی یعنی عاشقی و هیچ منطقی و هیچ اصل اعتقادی سابق و فعلی نمیتونه تو رو به راه راست بکشونه! دو سه پست پیش نوشتم حقیقت چیز دیگه ایه و مستر کامپلیکیت رو باید بذارم کنار ! اما  باز کم اوردم وقتی اسمش رو دیدم، صداش و شنیدم و ایمیلهاشو خوندم!
جمعه بود که دیدم بعد از چندین و چند روز غیر فعال بودن مستر کامپلیکیت در فیس بوک امده و تند و تند رو عکسهای من لایک زده، و بعد هم ایمیل که از خوشحالی من خوشحاله! براش نوشتم که نبودی یه مدت و یک حواب بند بالا گرفتم که خجالت کشیدم از خودم با قضاوتهام! نوشت پاییز من به زیبایی پاییز تو نبود و خیلی بیمار شده بود و یک هفته استراحت مطلق داشت، همینطور تصادف کرد و شانس اورد که باز اتفاقی برای خودش و خانواده اش نیفتاد و ....  وقتی ایمیل رو فرستاد تا اومدم جواب بدم دیدم اسمش رو موبایلم افتاده و داره زنگ میخوره! اصلا نمیدونستم چی کار کنم، تلفن رو جواب دادم و صداش که تمام بدنم رو لرزوند! خوب میدونه کی و چطور باید دست و دلم رو بلرزونه! 
شنبه بعد از رفتن نفیسه وقتی غمگین و ناراحت برگشتم خونه دیدم بعد از مدتها در اسکایپ آنلاینه، نمیتونست صجبت کنه چون ساختمون دانشگاهشون در حال تغییره و فعلا اتاق نداره و باید توی کتابخونه مینشست، بعد از یک ساعت یکی از اتاقهای خصوصی خالی شد وما تونستیم حرف بزنیم.. محکم گله هامو کردم. گفتم تو همیشه نیستی، هر وقت دلت بخواد هستی و هر وقت نخواد نیستی، به همون اندازه برای من هستی که برای بقیه! خب تمام شکایتهامو رد کرد، گفت تو برای خودت میشینی فکر میکنی، احیانا با یه عده هم که من و نمیشناسن مشورت میکنی و خودت برای خودت نتیجه گیری میکنی، و بعد دوساعت توضیح داد.. برام قابل قبول بود توضیحاش و قانع شدم! غیر ازاین هم ممکنه؟! باید میرفت سر کلاس و خداحافظی کردیم. قبل از خداحافظی بهش گفتم راستی من با یکی دارم آشنا میشم! و گفت فردا در موردش صحبت میکنیم!

شب رفته بودم دیدن دوست پسرجدید. تو فاصله دم کردن چای فیس بوکم رو چک کردم، دیدم دو تا ایمیل دارم از مستر کامپلیکیت. یاد روزهای ایتالیا افتادم، که میرفتم بیرون ، خوش میگذشت و.... و وقتی میامدم خونه ایمیلهاش بود که دل بلرزونه! تا بیام بخونم دوستم آمد، صفحه رو بستم اما ذهنم درگیر بود. سعی کردم فراموش کنم، سعی کردم به آدمی که کنارم نشسته فکر کنم، برای چند ساعتی موفق شدم!
ظهر امروز تا به نت وصل شدم دیدم برام کامنت گذاشته، اسکایپش باز بود و شروع کردیم به صحبت.. گفت من همیشه سکوت میکنم اما دیروز وقتی دیدم تو همش به من گله میکنی که نیستم باید بگم که تو خودت هم خیلی موقع ها نیستی! و شروع کرد شمردن زمانهایی که وقت داشته و من نبودم!!!!
براش آروم آروم از کارهای این چند هفته ای که نبوده و خبرهم و نداشتیم گفتم، از ایتالیا، میزبان، جاهایی که رفتم، غذاهایی که خوردم، شرابهایی که نوشیدم و تو دلم نیمی از پیکها به یادش بود، و بعد رسیدم به اوپسالا، به روزهایی که نفیسه بود، به جاهایی که با هم رفتیم، به عظمت موزه واسا، به زیبایی استکهلم واوپسالا در پاییز و اخرین روز و فرودگاه، و بعد رسیدم به اینکه باید میگفتم راستی من دوست پسر گرفتم!
وقتی این و گفتم چهره اش برگشت، اما خیلی سریع کنترل کرد. گفت خب چطوره؟ و شروع کردم به تعریف! چطور اشنا شدیم، چطور ادامه دار شد و چطور در نهایت دوست شدیم!
و حالا نوبت اون بود که برای اولین بار بپرسه: رابطه تو با من چیه؟!
سکوت من، نگاه منتظرش از پشت وبکم و سکوت!
شروع کردم تمام موانع سر راهمون، تمام جرفها و حدیثها، تمام انتظارات و ... براش گفتن . بهش گفتم تا همین یه ماه پیش خودم رو تو رابطه با تو میدونستم و به کسی فکر نمیکردم اما این رابطه که 9 ماه نشده همو ببینیم و دو ماهه که صحبت نکرده بودیم و .... اسمش رابطه نیست! احساس سر جاش، اما من یه روزهایی دلم میخواد اونی که تو زندگیمه کنارم باشه اما تو نبودی. 
چیزی نمیگفت، مطمئنا حق میداد اما.... و اخر من که فکر میکردم بهم میگه خوش باش ،و زندگیت رو بکن و خودش رو فقط یه دوست در کنار من میدونه، رو کرد به من و گفت: 10 روز دیگه میای .....؟  و من مبهوت نگاهش کردم
اینجاست که باید بی ادب بشم و بگم گوه گیجه گرفتم! من به مستر نه نمیتونم بگم؛ 7 روز دیگه درست یک سال از آغاز ارتباطمون میگذره- ارتباط عاطفی- ارتباطی که برای همه بی معناست و برای من پر از معنا!
حالا نمیدونم چه کار کنم؟ در تصورم هم نمیگنجید یه روزی من اینطور ارتباط هایی داشته باشم!  منی که پابند اخلاق بودم و تعهد حالا زندگیم شده پر یواشکیو توجیه هم میکنم! توجیه مثل اینوریها!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر