۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

بهار در پاییز

روزهای قشنگی رو میگذرونم، یکی از اونها که یار جانی بود این روزها کنارم هست، باورش سخته، گاهی در حین راه رفتن یا نوشیدن یک فهوه جیغ میکشم که" وای باورم نمیشه نفیس که اینجایی"
اره باورش سخته، مثل یه خواب میمونه، باور نمیکردم یه روزی یکی از کسانی که دوست داشتم لحظه های نابی رو باهاشون قسمت کنم، خیابانهای شهرم رو باهاشون گز کنم، از دردهام براشون بگم و حتی از شادیهام، جاهایی رو برم که در این شهر عاشقانه دوست دارم حالا کنارم باشه و با من بیاد به کافه هایی که دوست دارم، که هر وقت مینشستم میگفتم کاش بچه ها بودن، در خیابانی قدم بزنه کنارم ، دوش به دوشم، که هر بار تنها، خسته و پر از درد رد میشدم ازش تو دلم میگفتم کاش بچه ها بودن.
اره این روزهایم در اوج پاییز بهاریست. بهاری و آفتابی..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر