۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

"نه"! بی عذاب وجدان.

جمله معروف "مجبورم میفهمی مجبور " داستان این روزهای من شده! اولین بار نیست که بخاطر درس از خیلی از علایقم دست کشیدم، اصلا مشکل من با رشته ای که میخوندم این بود که باعث شده بود من از همه چیزهای دوست داشتنیم فاصله بگیرم و نتونسته بود انگیزه ای هم در من ایجاد کنه که از این مسئله ناراحت نباشم. و این روند همینطور ادامه پیدا کرد. مهمترین چیزهایی که بخاطر دانشگاه در ده سال گذشته کنار گذاشته بودم اول از همه خوندن روزنامه، حضور در فضای سیاسی و اجتماعی، کتاب خوندن، زبان انگلیسی و به مرور زمان فیلم دیدن بود . اما دو چیز همیشه با من بودن یکی شبی سه چهار ساعت چت کردن و دیگری نوشتن! 
خب به ازای از دست دادن این چیزها قاعدتا باید چیزی به دست میاوردم که در اون زمان به دست نیاوردم، بعد از اون هم دیگه پشتی که باد خورده بود و تنی که پرورده شده بود نمیتونست سریع برگرده به روزهای گذشته. تازه داشتم راه میفتادم و عادت دوباره شبی حتی یه صفحه کتاب خوندن رو از سر میگرفتم و به دنبال علایقم میرفتم که مسیر زندگیم عوض شد و آمدم به سرزمینهای شمالی. و دوباره درسی که باید در اولویت قرار میگرفت و چیزهای دیگر کنار گذاشته میشد. باز اولین قربانی کتاب و زبان انگلیسی و فیلم بود. اما این بار قربانی دیگه ای هم داشت، وبلاگ نویسی قربانی جدید این تغییر مسیر بود. اما چت چندین ساعته جاش رو به فیس بوک چندین ساعته داده بود.
بلاخره تصمیم گرفتم به تعداد قربانی ها اضافه کنم و یا حداقل جایگزین کنم. پس فیس بوک رو با وبلاگ عوض کردم، حالا 9 روزه که از فضای سایبری محبوبم دورم. تنها استفاده ام از اینترنت باز کردن اینباکسها و داشتن تعداد مخدودی پیفام و نوشتن خاطرات روزانه ام هست. اما امروز اتفاق جدید تری هم افتاد؛ بعد از یک سال تصمیم گرفتیم سینما بریم اون هم فقط چون فیلم "جدایی نادر از سیمین " فقط به مدت یک هفته در اوپسالا به نمایش گذاشته میشد. جتی من از طرف یکی از دوستان دعوت شده بودم و قرار از دو هفته قبل گذاشته شده بود. امروز هم مطمئن بودم میرم ولی وقتی ساعت شد سه و دیدم برای از دست ندادن فیلم مجبورم اساینمنتم رو دیرتر بدم و حداقل نمره رو بگیرم ترجیخ دادم که فیلم رو از دست بدم اما اساینمنت رو غلط یا درست سر ساعت بفرستم. معلوم نیست نمره اساینمنتم سه(حدافل) میشه یا چهار یا پنج. ممکنه همون سه رو بشم که اگر سینما رو هم میرفتم همین سه رو می شدم. اما یه موقعی یه چیزی از وجودت بهت نهیب میزنه... این بار این "مجبورم میفهمی مجبور" برای من خیلی حس بد ونفرت انگیزی نداشت، البته علاقه نسبی به کورس این ترم در به وجود اومدن این نهیب ها بی تاثیر نیست.
در هر صورت امروز من یاد گرفتم "نه " بگم به چیزی که دوست دارم اما نه با عذاب وجدان و ناراحتی! شاید من هنوز به دانشکده کشاورزی نفرین میفرستم که من رو 10 سال از زندگیم عقب انداخت، شاید هنوز خانواده ام رو سرزنش میکنم شاید حتی خودم رو سرزنش میکنم اما مطمئنم ده سال دیگه اگه برگردم به تاریخ 27 سپتامبر و تصمیمی که گرفته بودم نفرین نخواهم فرستاد.

پی نوشت:
دو شبه پینه دوز مهمان داره، خودش و مهمانهاش برای من خیلی عزیزند، عین این دو شب پینه دوز زنگ زده تا من بتونم با مهمونهاش صحبت کنم، که بگن در هر لحظه به یادم هستند... و من این ور دنیا توی "تنهایی مخصوص خودم" دلم به این خوشه که اونهایی که دوستشون دارم من رو واقعا دوست دارن و یادم بره تنهایی مخصوصم! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر