۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روز دوم، اعدام


- روز دوم بدون فیس بوک هم داره به پایان میرسه. نمیگم آسونه ولی اونقدا هم که فکر میکردم سخت نیست! اخبار رو از خود سایتهای خبری دنبال کردم تازه امروز موفق شدم اخبار جهان رو هم بخونم! بعد از طریق وبلاگهای سابقم و لینکها به تک تک دوستانی که مدتهاست فرصت خوندنشون رو نداشتم سر زدم و دلم گرفت. تقریبا کسی به روز نبود. خیلی ها از اخرین باری که خونده بودمشون تا حالا چیز ننوشته بودن، خیلی ها بسته بودن و خیلیها.... یه حس بدی بود.. گذری زدم به گذشته ، به روزهای خوبی که منتظر میشدم شب بشه و وبلاگ خونی ها رو شروع کنم. رقابتی بود بین به روز کردن ها، هر کدوم دیر مینوشتیم دیگری حواسش بود و تذکر میداد! و حالا وبلاگ ها دارن خاک میخورن. راستش اصلا حس خوبی نبود.. بیایم دوباره همه شروع کنیم.. با همه بدیهاش، با همه سختیهاش..

- در جین وبگردی از طریق این وبلاگ روایت لحظه به لحظه ا..ع..د..ا..م امروز رو خوندم و چیزی جز آه برام نموند.. متحیر از اینکه تمامی جوانها دیدن ا..ع..د..ا..م رو تفریح میدونستن، یا دوست داشتن ببینن یه آدم چه جوری جون میده! این خوی حیوانی داره روز به روز در ایران زیاد و زیاد تر میشه و وقتی از نوجوانی کسی به دیدن وتجربه چنین چیزهایی عادت کنه معلومه که آینده به چه شکل میشه. داشتم فکر میکردم امروز صبح تو خیابونهای این شهر چه چیز هایی دیدم؟! برگهایی که دارن زرد میشن، نوجوونهایی که دارن میرن مدرسه یکی یه دونه هدست رو گوششونه و دارن به اهنگ گوش میدن، زنها و مردهایی که دارن میرن سر کار و رو صورت همه یک ارامش هست بدون اینکه دلشون بخواد بدونن یه انسان حتی شیطان صفت ترینش چه طور جون میده! از همه زیباتر وقتی بود که اتوبوس رسید دم ایستگاه دبیرستانی که سر مسیرمه ودانش اموز ها پیاده شدن.. از در عقب یه دختر پیاده شد شاید 16 ساله، به سمت یه پسر همون سنی رفت همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن. آره! من صبح شاهد این صحنه های دل انگیز بودم و جوونهای کشورم تخمه میشکستن تا ببینن یه نفر بالای دار چطور تاب تاب میخوره!
از همه چندش آور تر گزارشگر بود که دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه رو نوشته بود. انگار گزارش از این مهمتر تو اون مملکت وجود نداره، انگار  که بزرگترین جشن یک کشوره که باید دقیقه به دقیقه اش مو به مو گزارش داده بشه!
- تو همین دوروز که نبودم بیشتر کسانی که به فکرم هستند برام ایمیل دادند، دوستایی اینجایی هم بهم زنگ زدن، اما اونی که باید ایندفعه سکوت اختیار کرده! میدونه من از سکوت بدم میاد اما انگار دلش میخواد آزارم بده! میدونم دو فردای دیگه همه حرفهام رو پس میگیرم با اولین پیام سلامی که بهم بده، اما الان ... الان دلم میخواست اون هم مثل بقیه عزیزانم به من ایمیل میداد و راهنمایی میکرد مثل همیشه!
حقیقت و بگم همه این حرفها بهانه است، من دلم براش تنگ شده، میدونستم نباید برای اخر اکتبر نقشه میکشیدم، میدونستم باید میومد بعد ابراز خوشحالی میکردم میدونستم نباید تو شهر قدم میزدم و میگشتم ببینم کدوم رستوران بریم، کدوم سمت رودخونه قدم بزنیم ، از سفر در پیش روم که وقتی اون بیاد من هم تازه برگشتم چی براش بگم،  و ..... آره نباید این همه ذوق میکردم و نقشه میکشیدم همیشه خدا، تو تمام زندگیم وقتی برای چیزی نقشه کشیدم بهم خورد! حالا نمیدونم اصلا سر حرفش هست برای آخر اکتبر یا نه؟ اگر اوایل نوامبر بیاد میشه درست یکسال... یکسال از اولین دیدار!! اما اگر بیاد! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر