۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

درد مشترک

گاهی اوقات یه چیزهایی میخونی یا میبینی که شوک بزرگی بهت وارد میکنه، ولی باعث میشه خیلی فکر کنی، فکر کنی که ببینی کجای کار اشتباه بوده و چرا این طور شده؟ اما در کنارش زندگی روزمره ات رو هم داری. روزمره ای که خودش گرفتاریهای خودش رو داره. دیروز شیرین عبادی در دانشگاه اوپسالا سخنرانی داشت. از خونه من تا دانشگاه فقط 7 دقیقه با اتوبوس و 25 دقیقه پیاده راهه و من به همین سادگی نرفتم! انگیزه برای رفتن کافی نبود. شاید زمانی که ایران بودم ارزو میکردم بتونم پای صحبتش بشینم(البته واقعا آرزو نمیکردم چون برام خیلی جذبه یک وکیل رو نداشت) اما حالا در دو قدمی من هزاران اتفاق میفته و بی تفاوت و بیخیال از کنارش میگذرم. خسته بودم و کار داشتم ترجیح دادم بشینم تو خونه و بعد دو تا از دوستانم رو دعوت کردم به یک بزم دوستانه. نشستیم و نوشیدیدم و پا به پای این نوشیدن ها حرف زدیم. وای چقدر درد مشترک، چقدر حس مشترک، چقدر شرایط مشترک، سه نفر بودم در سه مقطع سنی متفاوت با سه کاراکتر متفاوت، از دو شهر متفاوت! یکی 40 ساله که ایران مهندسی شیمی گرفت و کار کرد و برای خارج شدن ازایران ناچار شد دنبال ادامه تخصیل در رشته آی تی باشه! یکی 31 ساله لیسانس برقش رو ایران گرفته بوده 6 سال پیش در سوئد فوق لیسانس گرفته بلافاصله سر کار رفته اما برادرش(همان 40 ساله) از تو عکسهاش متوجه میشه این آدم در صورتش رضایت نیست و در نهایت برمیگرده ایران اما با کمک همین برادر رشته دیگه ای رو انتخاب میکنه که شاید صد در صد به علایقش ربط نداشته اما بهتر از هیچ بوده و دوباره این دوست من فوق لیسانس در رشته مرتبط با کشاورزی و محیط زیست میگیره و حالا هم قرار دادهای موقت کاری میبنده هنوز برای رشته قبلیش آفرهای کاری بهتری داره اما میگه دیگه نمیخوام برم سراغش هفت سال از زندگیم رو براش گذاشتم! و من که دیگه داستانم مشخصه! دلیل این انتخاب رشته ها یکی بوده! من تعریف میکردم اونها میخندیدن میگفتن انگار داری از خونه ما میگی! اونا تعریف میکردن من میخندیدم میگفتم انگار زندگی منه! 
بعد از مبحث درس رسیدیم به ایرانیهای اینجا،و بعد ایرانیهای آنجا و بعد نقطه حساس : زن!
خلاصه شبی بود دیشب. پر از صحبتهای مورد علاقه من و نکته هایی که نمیدیدم! یا سعی میکردم نبینم. شب موقع خواب داشتم دوباره بحثهامون رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم و دیدم چقدر انرژی میگیر وقتی با افرادی صحبت میکنم که دغدغه های مشترک دارند هرچند همه اول دغدغه دارن بعد یه شکل دیگه میشن اما تو این مدت این یکی از بهترین گفتگوهایی بود که داشتم. 
صبح سرحال و سرمست از یک روز سرد پاییزی اما به غایت زیبا، در فیس بوک چرخ میزدم که یکی از دانشجویان اینجا چت رو باز کرد و شروع کردیم به چت کردن- یکبار دیدمش در همان برنامه فرهنگها- یک ساعت چت کردیم و دلیلش لینکهایی بود که دیروز گذاشته بودم مخصوصا در مورد کتاب قدمت رو چشم. البته خجالت کشیدم هر کتابی رو پرسید که خوندی گفتم نه . ولی خب میدونید که تو بحث کم نمیارم! خلاصه تقریبا حرفها مشترک بود البته یه جورایی چلنج بود. سوال میکرد و ذهن رو درگیر میکرد. هی مقایسه میکرد سوئد و با ایران و منم تایید میکردم حرفهاشو- جزء معدود کسانی که تو این مدت دیدم اینطور از سوئد تعریف کنند- هی از ضعفهای تو ایران گفت، از سیستم آموزشی غلط از فرهنگ غلط و دوباره دغدغه های مشترک.. به شوخی گفتم وای نگو سرم درد گرفت! و بعد نوشت میدونید من عاشق جامعه شناسی و مردم شناسی هستم! اما خب سر از کامپیوتر در آوردم!! 
یعنی مونده بودم چی بگم؟ در کمتر از بیست و چهار ساعت سه نفر میبینی که علایقشون مثل توه و شرایطشون هم مثل تو ! فقط تفاوت اینه که اونها سعی کردن مدیریت کنن و در کنار درسی که دوست ندارن علایقشون رو پرورش بدن  من نمیتونم این کار رو بکنم! اما واقعا درد داشت.. درد اینکه این همه انرژی از ما رفته برای هیچ!
 واقعا ما چی فهمیدیم از زندگی در ایران؟ یک سری قانونهای نانوشته و الزامات، یک خط کشیهای احمقانه، تفکرات نابود کننده و زندگی سراسر حسرت و آه! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر