۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

شادی ، گذشته و دوستی

نزدیک امتحان شده و من در نهایت ریلکسی هستم! عجیب نیست؟ یک دلیلش اینه که درسم رو خوندم و با اینکه هنوز سوالهای سال قبل رو نتونستم خیلی خوب جواب دم اما برام نتیجه امتحان مهم نیست. من باید حداقل به خودم ثابت میکردم وقتی چیزی رو دوست داشته باشم میتونم وقت بذارم و بخونمش، بفهمم، و حتی از خیلی از چیزها بخاطرش بگذرم و این به خودم ثابت شد  و میدونم به خیلی های دیگه هم ثابت شد. هیچ نمیدونم دو روز دیگه وضعیت امتحانم چی میشه، پاس با نمره خوب؟ فقط پاس یا حتی افتادن! البته شکی نیست که اگه نمره دلخواه رو نگیرم کمی ناراحت بشم و غصه بخورم اما حداقل از خودم بیزار نمیشم!
امروز روز باحالی بود. بی هیچ دلیل خاصی شاد بودم! یه انرژِی مضاعف. یه از خود راضی بودن درست و حسابی.. (از خود راضی به معنای مغرور بودن نه یعنی از خودم راضی بودم)
حدود یک ماه هست که به واسطه آشنایی با دوستی گرامی مدام به نوشته های گذشته ام سر میزنم و براشون ارسال میکنم و خودم هم نوشته ها رو میخونم. امروز نوشته ای که در روز تولد 28 سالگیم نوشته بودم رو خوندم. اونجا از ناکامیها و کامیابیهای زندگیم نوشته بودم، وقتی خوندم خندیدم ناکامیهای من همیشه فقط یک چیز است و کامیابیهام هم تقریبا ثابت. اصولا ادم کم توقعی هستم که به کوچکترین چیز مثبتی میگم کامیابی. اما نکته جالبتر این بود که در اون یادداشت از هنرمندی اسم برده بودم که اعتماد به نفس رفته من رو به من بازگردونده بود، کمک کرده بود دوباره به نوشتن روی بیارم و به سبکی که دوست دارم، اون موقع اون هنرمند رو شاید فقط دو - سه هفته بود که میشناختم اما تاثیرش در همون دو هفته انقدر بود که ازش یاد کنم. اول با اسم استاد یاد کرده بودم برای اینکه از همون اولین نگاه به عکسش، به موهای جو گندمیش و لبخند شیطانش نا خودآگاه حس کردم که همون استاد شبهای روشنه که من همیشه در جستجویش بودم. بعد که خواستم متن رو بفرستم ازش پرسیدم دوست داری به چه نامی ازت یاد کنم، جا خورده بود! و گفت ایده ای ندارم چون نمیدونم چی نوشتی ولی استاد بنویسی همه شاید متوجه بشن منظورت کیه(اون موقع تو فیس بوک خیلی کسی تو فرند لیستم نبود و تنها استاد دانشگاه فرند لیستم اون بود) خلاصه اسمش رو کردم هنرمند چون نه تنها هنر تدریس داشت که شاعری و نقاشی هم بلد بود. و حالا هنرمند شده مستر کامپلیکیت، معدودند کسانی که ندونن مستر کامپلیکیت کیه و چه ارتباطی با من داره! اما برام جالب بود، یک لحظه برگشتم به اون روزها، و تمام خاطرات، تمام ایمیلها، تمام مسیجها، تمام چتها ، و بعد به خودم اومدم مهم نیست مستر کامپلیکیت الان کجای زندگی من هست مهم اینه که بزرگترین نقش رو تو زندگی من داشته، و قطعا خواهد داشت. میدونم باز روزی که از همه جا خسته بشم و حتی کمک های فکری دوستان دیروز و امروز و همیشه ام نتونه کمکم کنه فقط و فقط اونه که میتونه راهنماییم کنه، حتی اگر این روزهای سخت نبود کنارم. و اینبار خواست که تنها تصمیم بگیرم اما نمیدونست من تنها نیستم!
این ها رو گفتم که بگم جالبه که همیشه دوستان من (که مثل همیشه بیشتر مردها هستند) و از جوانان دهه 30 و 40 تاثیر خیلی زیادی در روند فکری و سبک زندگی من دارند. یعنی وقتی از راه اصلیم دور میشم صد در صد یکی هست از این دوستان که من رو برگردونه به مسیر زندگیم. به همون شادابی که داشتم، به امید واری و مثبت اندیشی به ایمان به "دم را غنیمت شمار" به لذت بردن از زندگی حتی در بدترین شرایط و یقین به آینده ای روشن.. 
بله این یک ماه در کنار بودن همیشگی دوستان جان، همراهی فکری دوست گرانقدرم باعث شد روزهای کف سینوسیم گذری باشه و امیدوار بشم دوباره به آینده، به استفاده از تواناییهایم و به یاد بیارم که من انقدر قوی هستم که با این چیزهای کوچک از هدفم دور نشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر