۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

روی مرز

یک روز ننوشتم! نه اینکه نخوام یا یادم رفته باشه، مسئله اینه که تاریخ وبلاگ با ساعت ایران تنظیم میشه و من باید سعی کنم قبل از 12 شب ایران پست بذارم که بشه به تاریخ روز! اما دیشب کمی دیرتر شد و در هر صورت میشد برای روز شنبه، یادداشتی هم نوشتم اما بعد پاک کردم، چرا؟ شاید اصلی ترین دلیلش این بود که نمیدونم چی میخوام بنویسم!
مهم این نیست که هر روز بنویسم یا نه؟ مهم اینه که بتونم درست بنویسم! و تمام این یک سال شاید دلیل افت کردن سطح یادداشتهام این بود که نمیدونستم چی باید بنویسم! 
من الان رو لبه مرز دارم راه میرم یک ور خط گذشته ای که دل کندن ازش سخته، عزیزانی که هر کدومشون برات یک دنیا حرف و تجربه هستند و جامعه ای بیمار که میشه برای هر ثانیه اش سوژه مناسب نوشتن و تحلیل پیدا کرد. و سمت دیگر خط حال و خوش بینانه آینده! لمس زندگی در فضایی دیگر، دغدغه هایی شخصی تر و از جنس زندگی! جامعه ای که برای سوژه در آوردن باید منتظر یک اتفاق خاص باشی! 
اما مخاطب من یک ور خط هست! مخاطبی که در بطن اون گذشته من هنوز هست، چیزهایی تجربه میکنه که من یک سال ازش دور هستم و این دوری روز به روز بیشتر میشه، مخاطب من سلیقه اش هنوز سلیقه آن ور خطیه و شاید آنقدر که ناله و سوز و گداز و نوشتن از بدبختی های هر روزه به مذاقش خوش بیاد نوشتن از خوردن یک عدد قهوه با شیرینی در هوای آفتابی پاییزی جذبش نکنه! برای همین من میمونم و ذهنی درگیر که چه بنویسم؟
لب مرزهای من فقط به این گزینه ها محدود نمیشه، لب مرز من مرز زبان هم هست! به دلیل مروادات فراوان -تقریبا 99 درصد- با هم زبان های خودم پیشرفتی در زبان انگلیسی(که برای درسم مهمه) و زبان سوئدی( که برای آینده ام مهمه) نکردم. اما به دلیل دوری از فضای ادبیات فارسی، کتاب، مجله، روزنامه و .... دامنه واژه های فارسی ذهنم هم روز به روز ضعیف تر میشه و چیدمان کلمات خوب در نمیاد! و باز من میمونم و یک ذهن خشک شده از کلمه!
لب مرز ادامه پیدا میکنه در اینجا با همین نوشته های محدود! اگه دائم از تجربه های شخصی و زندگی جدید بنویسی ناخواسته از طرف دوستان آنور مرز مورد تذکر قرار میگیری که هر کی از ایران میره یادش میره اینجا چه خبره! اگه دائم هم بخوای از اخبار ایران سر در بیاری و برای فضای ایران بنویسی انرژی ، و زمانی که میتونی برای تجربه های جدیدت صرف کنی رو هدر دادی برای چیزی که خیلی های دیگه شاید بهتر از تو هم بنویسن . تازه غمگینی و افسردگی هم به سراغت میاد و اثرش رو در نوشته هات میذاره!
این مرز روز به روز داره خطش لیز تر میشه.. از هر طرف بیفتم آنطرف رو از دست دادم باید حواسم باشه که آروم روی مرز راه برم. 

یعد نوشت:
یکسال پیش چنین شبی جشن عروسی و آغاز زندگی مشترک پینه دوز شیطون با لاکی مهربون بود. خودش میدونه اون شب از راه دور چه حسی داشتم و خودم میدونم اونجا اون چه حسی داشت. تکرارش نمیکنم! 
پینه دوز و لاکی عزیزم همیشه خوشبخت باشید. دوستتون دارم

۱ نظر: