۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

صبح پاییز تو نامیمون باد!

 چقدر خوبه که آدم میتونه اینجا آزادانه هر کاری خواست بکنه، حتی زار زار ، بلند بلند تو اتوبوس گریه کنه و یک نفر نگاهش هم نکنه! من امروز بری اولین بار این کار رو کردم، خندیدن رو خیلی امتحان کرده بودم اما گریه رو نه! اول به عادت خیابانهای ایران سعی میکردم کنترل کنم. اما تا نشستم تو اتوبوس منفجر شد..اشکم رو خفه نکردم، هق هقم رو هم خفه نکردم. نیمساعت تمام.. حتی از ایستگاه تا خونه همینطور با گریه آمدم و نه کسی پرسید چرا گریه میکنی؟ نه کسی نگاهم کرد نه کسی.... 
امروز قرار بود یه روز پاییزی زیبا باشه که نشد. بعد از 17 روز رفتم فیس بوک. استاتوسم دقیقا حال امروزم بود... باد فراوانی که میزنه و دل پرخون من... نوشته بودم:
کولی باد پریشان دل آشفته صفت
تو مرا بدرقه میکردی هنگام غروب
تو به من میگفتی
صبح پاییز تو نامیمون باد
من سفر میکردم
و در آن تنگ غروب
یاد میکردم  از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پرخون بود!

فضای فیس بوک برام غریب شده بود تو همین 17 روز. دوستش نداشتم. صفحه مستر کامپلییکت رو بعد از 20 دقیقه چک کردم، این خیلی اتفاق بزرگیه.. من تا صفحه خودم رو باز میکردم صفحه اون هم باز میکردم... چقدر شعر گفته بود، شعرهایی که من میتونستم خیلی دوست داشته باشم و کلی براشون نظر بذارم، میتونستم به خودم بگیرم یا حتی فکر کنم الهام دهنده شعرش زن دیگه ای بود.. میتونستم ... میتونستم اما هیچ کاری نکردم.. حتی لایک هم نزدم... حتی به روی خودم نیاوردم که خوندم.. حتی براش ایمیل هم نزدم. اعتیاد ها رو دارم یکی یکی ترک میکنم... چند وقت دیگه چیزی از من من نمیمونه... میشم یک ادم گوشه گیر تنهای بی حوصله و بی خاصیت! به همین راحتی! 

صبح پاییزی من، که از بس ذوق کرده بودم برگهای زرد و قرمز رو میدیدم و شگفت زده بودم از این تغییر شگرف دوروزه به طرفه العینی تبدیل به روز نامیمون شد. چه میشود کرد زندگی من چشم خورده افتاده رو دور بدبیاری و بدبختی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر