۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

مژده ای که مسیحا نفسی میاید

آمدند. بابا و مامان رو میگم. پروازشن ساعت دو ربع عصر نشست و من دوربین به دست جلوی در ورودی مسافرین وایساده بودم. سی و پنج دقیقه همینطور دستم رو دوربین بود که تا در چهارچوب ظاهر شدن عکس بگیرم. اما خبری نشد! پام که یک هفته ای است به شدت درد میکنه و امانم رو بریده ضق ضق میکرد. نگران شدم که چرا نیامدن. تابلو اعلانات هم چیزی جز اعلام نشست هواپیما نکرده بود. مسافرین پروازهای بعدی میامدن و میرفتند اما خبری از بابا و مامان نبود. به خاله ام زنگ زدم و پرسیدم مطمئنی درست سوار شدن؟ شد چهل دقیقه و من همینطور که سرم به سمت در بود رفتم سمت اطلاعات بیست قدمی دور شده بودم که دیدم یک چیزی برق میزنه.. سر بی موی بابا رو شناختم. حالا باید برمیگشتم با درد پا نمیتونستم سریع قدم بردارم. میدیدم که دوتاشون هی چشمشون میچرخه یه بهت تو صورتشون بود شاید فکر کردن چه بچه بی احساسی که نیامده استقبال.. یهو داد زدم: "مش..." و سرشون رو چرخوندن، فرصت عکس انداختن تو اون لحظه نبود. بغلشون که کردم بابا با دوربین مامان از من و مامان عکس گرفت و سمت بابا که رفتم مامان عکس گرفت. تا تاکسی بیاد ده دقیقه ای نشستیم و بهترین سلفی عمرم رو گرفتم. از مامان انتظار داشتم که بو بکشه من و محکم بغلم کنه اما از بابا نه.. آخه بابا خیلی خود داره و خیلی احساساتش رو بروز نمیده اما امروز یه بابای دیگه میدیدم. بابایی که هی بغلم میکرد، هی بوسم میکرد و هی تکیه کلام همیشگی اش " مخلصیم" رو میگفت. وقتی وارد خونه شدیم یه جمله ای گفت که تمام تنم رو لرزوند. تا وارد شد با یه صدای هیجان زده رو به مامان گفت: باور میکنی الان اینجا هستیم؟ خونه مرمری؟ 
احساس کردم این  "خونه مرمری" یه جور حس خوب ثمر دادن زحمات بود. اون حسی که هر فرزندی باید به پدر مادر بده، که حالا نوبت منه که میزبان باشم نه شما. 
نرسیده بودم خرید کنم در نتیجه بعد از چایی با مامان رفتیم برای شام خرید کنیم. یهش ام مخصوص بهشون دادم که البته به نظرشون انقدر زیاد بود که نمیتونستن بخورن! البته من در سه وعده پیش غذا، غذای اصلی و دسر در بازه زمانی سه ساعت سرو کردم اما دسر رو نتونستن کامل بخورن. 
خستگی از سروکول هممون بالا میرفت من که تمام هفته سخت کار کرده بودم و تشدید پا درد هم برای همین بود و برخلاف اینکه همیشه من به همکارها کمک میکنم و ساعتهام رو تغییر میدم هیچکس حاضر نشد دیروز ساعتهاش و با من عوض کنه و من هی در حال دویدم از این خونه به اون خونه بودم و بعد تو خونه هم مرتب کردن. صبح هم از ساعت 5 بیدار بدم و بشور و بساب. 
اونها هم که دیروز ساعتهای طولانی پیاده روی کرده بودند که نتیجش پا درد برای هر دو بود- بابا در میانه دهه هفتاد هست و مامان به زودی وارد شصت میشه- با اینکه همه خسته بودیم ولی هی میخواستیم بشینیم با هم. عکسها رو گذاشتیم. بیچاره دوستان مشترک!  به گواه کامنتها و لایکها و پیامهای خصوصی که گرفتم عکسهای فردگاه بسیار تاثیر گذار بود. 
ابراز احساسات های بابا خیلی متفاوت بود. هم من هم مامان سورپرایز شده بودیم. بعد مامان گفت که بابا اعتراف کرده شب خداحافظی من توی فرودگاه امام وقتی بهش گفتم خداحافظ پاهاش خالی شد و بعد از اون دردهای مزمن به سراغش آمد. امروز صبح به مامان گفته دردها خیلی کمتر شده. 
این روشنیدم بغضم گرفت.. یاد حرف باب افتادم تو چشن خداحافظیم. با صورتی که سرخ شده بود و در عین حال خودداریش رو حفظ میکرد خوند: من به خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. 

خوشحالم الان اینجان. خوشحالم پدرم احساساتش رو بروز میده و خوشحالم که انقدر خاص بودم براش. این رو که میبینی مصمم تر میشی به پیش روی در زندگی. باید موفق بشی، باید به بهترین ها برسی فقط برای این دو نفر . برای خوشحالیشون. 

جانی دوباره گرفتم.. انرژی مثبت بدید که پام خوب بشه و فردا بتونم راه برم و شهر رو بهشون نشون بدم. 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر