۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

یار مهربان!



این روزها یک کودک یک- دو ساله حال من را دگرگون میکند. وقتی پدرش از او مینویسد، و یا از او عکس میگذارد. نمیدانم حسادت میکنم ، غبطه میخورم یا حسرت ؟! هرچه هست او به شدت من را یاد کودکی هایم میندازد. 
هر از گاهی "مهدی خلجی" عکس کودکش "مهراز" که در حال ور رفتن با کتابهاست را در فیس بوکش میگذارد و توضیحات کامل از علاقه این کودک و جستجو گریش درباره کتاب میدهد. اولین باری که نوشت بی اختیار یاد خودم ، پدرم و کتابخانه عظیمش افتادم ، دو سالگیم یادم نیست ولی از 4-5 سالگی به خوبی یادم هست که لابلای کتابها وول میخوردم. در حال ساخت خانه بودیم و برای مدتی مستاجر نشین و طبق معمول تنها آواره های خانه کتابهای پدر بودند که در اتاقی روی هم انباشته شده و تنها فردی که قابلیت رفت و امد بین آن همه کتاب را داشت کوچکترین و ریز ترین عضو خانواده که من باشم بود. بخاطر شغل پدرو مادر ، تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادر بزگترم، اغلب ساعتها در خانه با "شهربانو خانوم" کمک دست مادرم سپری میکردم. برخلاف دختر بچه های دیگر علاقه ای به عروسک نداشتم و برادرم هم ماشینهایش را قایم میکرد تا من دست نزنم! اهل تلویزیون و کارتون هم نبودم پس تنها راه فرار از تنهایی و سرگرمی بالا رفتن از کتابها بود، کتابها را برمیداشتم و دنبال عکسهای توش میگشتم( این عادت هنوز برای من مانده) ،  با تمام کوچکیم خیلی حواسم بود که لطمه ای به کتاب وارد نشود. میدیدم پدرم چطور کتاب ها را دستش میگیرد و میخواند و همیشه ادایش را در میاوردم. البته این فقط در ساعتهای تنهایی نبود، ساعتهایی که پدر خانه هم بود و کتاب از دستش نمیفتاد من کنار دستش مینشستم و فقط نگاه میکردم به چیزهای سیاه منظم در صفحه. کتابهای کودکان هم توسط مادرم برایم خوانده میشد و من به سرعت حفظ میکردم و درست مثل بسیاری کودکان دیگر از دفعه بعد از حفظ خودم میخواندم ولی ورق هم میزدم انگار که سواد دارم. سواد دار که شدم، و واقعا به عشق کتاب خواندن مدرسه را آغاز کردم کتاب خواندنم مستمر شد. پدر کتاب پشت کتاب میخرید برایم و همیشه میگفت " کتاب بخوان" این روند تا سالها ادامه داشت. من خوره کتاب بودم و خیلی سریع کتابها را تمام میکردم. هنوز به رده سنی ج نرسیده تمام کتابهای آن رده را تمام کرده بودم. دیگر کتابهای کودکان برایم مفهوم نداشت و در سن بسیار کم رو آوردم به خواندن کتابهایی که پدر میخواند، یواشکی و در کنارش. پدر ارام کتاب میخواند برخلاف مادر که خیلی سریع میخواند. پس لذت بخش بود که کنار پدر بنشینی و یواشکی بخوانی بی آنکه بفهمد! با پدر دو کتاب را خواندم، یکی " سالهای ابری" و دیگری نیمی از " خانواده تیبو" بعد کتاب این طور دست به دست می شد، اول مادرم، بعد پدرم و بعد من ، البته یواشکی چون پدر دائم میگفت اینها مناسب سن تو نیست بعدا باید بخوانی ولی من گوش نمیکردم، میخواستم زود بزرگ شوم، حتی بارها کتابهای ژول ورن را میخواندم که مثل در سن خودم باشم اما عطش خوانش کتابهای بیشتر باز من را سوق میداد به کتابهای بزرگسالان. آن سالها کتابهای تاریخی درباره زمان شاه یکی یکی بیرون میامد و من هم میخواندم از بس که علاقه داشتم به تاریخ! در دوران راهنمایی همکلاسی ها و دوستان صمیمی ام هم مثل خودم خوره کتاب بودند با این تفاوت که آنها در سن خودشان کتاب میخواندند، "مریم" علاقه زیادی به کتابهای کارآگاهی داشت و تمام کتابهای آگاتا کریستی را میخواند و پشتش یکی یکی بقیه بچه ها میخواندیم، اینطور من کمی فاصله گرفتم از کتاب خوانی بزرگسالان اما هنوز دنبالش بودم، یادم بود "چکامه" دوست خانوادگیمان که حکم خواهری داشت و بسیار کتاب خوان در یکی از شب نشینیها که با خواهر و برادرم داشت کتاب کوچکی در دستش بود و چیزهای میخواند و همگی بلند بلند میخندیدند و البته بعدش تفسیر هم میکردند ، نام کتاب "نیرنگستان" بود و نویسنده اش صادق هدایت، روز بعد رفتم و تمام کتاب را خواندم و بعد " بوف کور" را برداشتم، راستش چیزی نفهمیدم، و خیلی در ذوقم خورده بود که این همه از صادق هدایت تعریف میکنند پس چرا من از کتابش خوشم نیامد؟ این مسئله هم مزید بر علت برای فاصله گرفتن از کتابهای خاص تر شد که برای سن من نبود. عاشق شدن فصل جدید زندگی بود، برای عاشقی باید کتاب های عاشقانه خواند! 16 سالگی فصل رو آوردن به رمان بود. کم کم زور عشق و  درس و کنکور بر خواندن های مداوم چربید و من برای اینکه بسیار درگیر کتاب میشدم سعی میکردم کتابهای سنگین نخوانم. با همان رمان و در نهایت مقالات روزنامه ها روند خواندن را ادامه دادم، اما دانشگاه فصل ننگین زندگی من بود، با قبولی در دانشگاه ، قول دادنهای بسیار به خانواده که دنبال هیچ گونه فعالیت سیاسی اجتماعی نروم ، فضای سخیف دانشکده کشاورزی و کله شقی خودم که "یا همه یا هیچ" فاصله زیادی بین من و خواندن انداخت انقدر که دوسال حتی یک صفحه کتاب نخواندم. نمیشد کتاب خواند و فکر کرد اما بیان نکرد؟ عادت داشتم کتابی میخواندم اگر تاثیر گذار بود درباره اش بنویسم یا حتما جایی درباره اش بحث کنم، اصلا من اگر دائم ایده هایی که مثل کرم در ذهنم وول میخورند - غلط یا درست، قوی یا ضعیف- بیرون نریزم دچار مشکلات بسیار مثل افسردگی میشوم،آنوقت پدر از من میخواست که بخوانم و  بنویسم ولی برای خودم! مگر می شد خواند و نوشت اما برای خود؟! من همیشه میخواستم" انچه خود تجربه میکنم را با دیگران سهیم شوم" پس تنها راه ،دوری از خواندن بود. من آدمش نبودم که بخوانم و ابراز نکنم! 
در سال سوم دانشگاه به لطف دو دوست نازنین، شکوفه و مهدی، من دوباره کتاب خوان شدم، این بار داستانهای کوتاه، و چقدر دوران لذت بخشی بود. هر هفته در چلچراغ کتاب هایی معرفی می شد و من در اولین فرصت راهی انقلاب می شدم و میخریدم و میخواندم. اما کتاب خوانی باعث شد به وبلاگ نویسی رو بیاورم، همان قضیه که نمیشد خواند و ننوشت. درباره کتابها نمینوشتم اما دستم میرفت به نوشتن. هربار زیاد مینویسم دلیلش قطعا این است که کتابی خوانده یا میخوانم. اما همان سالها فهمیدم که همان دو سال و کم کاریهای سالهای دبیرستان به بهانه کنکور ضربه هایش را زده، من از هم نسلانم عقب بودم، بسیاری از دوستانم خیلی کتابها خوانده بودند درباره تاریخ اروپا و جهان، تاریخ معاصر ایران، ادیان مختلف ، فلسفه و ... و من جا مانده بودم. میخواستم یک شبه این جا ماندگی را جبران کنم اما  نمیدانستم با کدام موضع شروع کنم؟ انبوهی از کتاب در خانه ام بود و من هر روز یکی را بر میداشتم و نصفه میگذاشتم و میرفتم سراغ دیگری، میخواستم با یک دست چندین هندوانه بلند کنم، میخواستم همزمان هم فلسفه بخوانم، هم درباره رنسانس بیشتر بدانم، هم درباره علوم سیاسی اطلاعات بیشتری کسب کنم، هم رمان های بزرگ بخوانم و هم داستانهای کوتاه! وقتی دیدم نمیشود که همه سالهای از دست رفته را یک شبه جبران کرد  احساس ناتوانی کردم، این یک یاس بزرگی در من ایجاد کرد ودوباره کتاب را رها کردم. دائم میگفتم "این کتابها در نمیروند!" چندین هزار جلد کتاب که حالا در اتاقی مخصوص خودشان در قفسه ها چیده شده بودند وهمه میرفتند و میامدند و از این کتابها استفاده میکردند و من دلم خوش بود صاحبش هستم و در خانه ام هست و پدری دارم که هر روز دارد به این گنج اضافه میکند. درست میگفتم کتابها در نمیرفتند اما من در رفتم! حالا اینجا هستم، یک سری کتاب را با خودم آورده بودم ، راستش بیماری است بدون بوی کتاب نمیتوانم زندگی کنم، باید کتاب جلوی چشمم باشد حتی اگرنخوانم، حتما همیشه در کیفم یک کتاب هست یک جور احساس امنیت، یا شاید شبیه دوران مدرسه که تمام سیزده روز کیف و کتاب و پیک نوروزی را این ور و آنور میبردیم فقط برای عذاب وجدان نگرفتن، اما دست بهش نمیزدیم . پدر هنوز از کتاب برایم حرف میزند، سال گذشته برایم یک کتاب ارسال کرده، رفته تا تهران که برایم بخرد و بفرستد، هر مسافری که میاید مادر یک جلد کتاب از بین کتابهای کتابخانه خودم که عمدتا مربوط به زنان است برایم میفرستد، و دوست خوبم در هر سفر به ایتالیا کتابی را به امانت یا هدیه به من داده. حالا کتابهایم روز به روز زیادتر می شوند، این غیر از ایمیلهای دوستان برای معرفی کتابهای الکترونیکی است که همه ذخیره می شوند تا سر فرصت خوانده شوند! حالا یکسالی است دوباره میخوانم، نه با سرعت و نه زیاد، ولی حتما روزی یک یا دو صفحه میخوانم، گاهی به انگلیسی گاهی به فارسی، هنوز ذهنم آمادگی خواندن کتابهای سنگین را ندارد، بخاطر زبان ترجیح میدهم کمتر فارسی بخوانم، اما حالا حتی از زمان دانشجویی هم از دوستانم عقب ترم.. خیلی عقب تر. 
حالا چرا مهراز خلجی اینقدر ذهنم را درگیر میکند؟ چون میدانم او مثل من سکته نخواهد زد! او نیازی به ترس از خواندن نخواهد داشت، او در کشوری آزاد میتواند با امنیت فکری بخواند و تحقیق کند اگر علاقه کودکیش مدام بماند. اگر مثل من زودتر از سن سراغ کتابهای بزرگسالان نرود و بعد کمی خسته شود، او نیاز ندارد پدرش از سویی تشویق به خواندن کند و از سوی دیگر برای امنیتش بگوید حواست باشد جایی نگویی فلان کتاب را خواندی، یا بنشیند با تو بحث کند درباره کتاب و قسمتهایی که نفهمیدی یا سوال درذهنت پیش آمده را پاسخ دهد و بعد بگوید" اما بین خودمان باشد" نه "مهراز " نیازی به این نا امنی ها ندارد و اینجاست که من حسرت میخورم، کاش مهراز بودم، کاش دوباره کودک بودم و با همان شور و شوق لابلای کتابها میچرخیدم ولی در کشوری آزاد! 

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

صد حادثه چون دوم خرداد...........!

پرده اول: دو خرداد هشتاد و هشت، به عشق خاتمی و برای تصمیم گرفتن نهایی راهی استادیوم 12 هزار نفری شدم، قدم به قدم پرچمهای سبز بود که میخواستند به دست ما بدهند و من میگرفتم پشت و رو میکردم وپس میدادم. روی تمام آنها یا زهرا و یا حسین و صل علی محمد و تمامی اشاعر مذهبی بود. من اما دنبال یک رنگ سبز بی شعار مذهبی بودم. من برای باور مذهبی قرار نبود بروم پای صندوق رای، من برای فرج امام زمان هم قرار نبود بروم پای صندوق رای ، رای و ریاست جمهوری مدریت میخواست نه تسبیح و نماز و دعا! چند قدمی بالاتر در حالیکه قدمهامون به دویدن بیشتر شباهت داشت که در جایی مناسب بنشینیم پوستری گرفتیم.. " صد حادثه چون دوم خرداد بسازیم" با نمایی از خاتمی و کمی پایینتر از نمای درشت خاتمی عکس موسوی قرار داشت. این پوستر را انتخاب کردم چون برای خاتمی به موسوی میخواستم رای بدهم. رفتیم و در بالاترین نقطه روبروی تربیون سخنرانی جا گرفتیم من و دوستم "س" . دور تا دورم دخترهای نوجوان بودند. تازه دانشجو ها، هیجان داشتند خیلی بیشتر از من. کلیپ تبلیغاتی پخش شد، همان که بسیار در دل همه جا کرده بود. تصاویر هجده تیر میامد و میرفت و این بچه مدرسه ای ها وتازه دانشجو ها جیغ شادی هنوز سر میدادند و من لب میگزیدم که اشک نریزم. سخنرانها آمدند و رفتند تا بلاخره آمد. کسی که به عشقش آمده بودم، که آرزوی یک بار مستقیم سخنرانیش شنیدن را داشتم، آمد و سالن منفجر شد و من اشک هایم سرازیر شد و در دلم میگفتم چرا؟ چرا کار رو به اینجا رسوندی. اشک من اشک شوق نبود اشک حسرت بود، حسرت تمام فرصتهایی که از دست داده بود اما هنوز امید داشتم به او و راهی که با او آغاز کرده بودیم برای همین آنجا بودم. 

پرده دوم: سخنرانی 16 اذر 91 :
تیر خلاص بود برای من. خسته شده بودم از این همه ادبیات مذهبی و چرندیاتی که خاتمی به خوردمان میداد . ارتباط دادن 16 آذر سی و دو با نهضت امام جسین و عاشورا مضحک تریم روایتی بود که میشد خواند. حالا اگر احمدی نژاد میگفت نمی سوختم مردی این ها را میگفت که به فرهیختگی و فیلسوف بودنش ایمان داشتم. اما در یک سال اخیر خاتمی روز به روز از ادبیات غرا و سخنوارنه اش فاصله میگرفت و به آخوند بودنش بیشتر میرسید. هر سخنرانی را با منبر و روضه اشتباه میگرفت، بعد از این همه سال روشنگری دوباره داشت تابع زور میشد و به رنگ آنها در آمده بود. دیگر از حرفهای زیبا و مدر خبری نبود یا از امام راحل بود یا امام حسین! انگار با آینده کار نداشتند در گذشته خونین بودند. دیگر جقدر توجیهش میکردم چقدر میگفتم وقتش نبود، نمیتوانست، اهلش نبود، اخلاق مدار بود و .... واقعیت را باید میدیدم، خاتمی پس رفته بود، توان پیش روی نداشت. 

پرده سوم: انتخابات مجلس 91
به طرز خنده داری سیاستمدار های اصلاح طلب مجلس را که بسیار مهم است همیشه تحریم میکنند و بعد ادعای مشارکت سیاسی دارند البته فقط برای ریاست جمهوری. این بار هم همگی اعلام کردند شرکت نمیکنند ، من جمله آقای خاتمی. ادعای درستی بود در صورتی باید شرکت میکردند که شرطهایشان اجرا می شد ، آزادی موسوی و کروبی، آزادی زندانیان سیاسی بدون قید و شرط و آزادی مطبوعات. اما بدون تحقق این شرطها آقای خاتمی رای دادند. اول یارانشان گفتند دروغ است، بعد گفتند تهدید شده، بعد یهو ورق برگشت و اسمش شد درایت! دیگر نمی شد این اصطلاح طلبها را پایین کشید. رفته بودند بالای منبر انگار نه انگار تا دیروز از عدم شرکت در انتخابات میگفتند. همان روز بطور اتفاقی در جایی با یک ژورنالیست ایرانی، از اصلاح طلبان دو آتشه در جایی بودیم. اثرات ماهها انفرادی هنوز در او دیده می شد. وقتی یهو میرفت تو فکر، وقتی میخواست برای دوستش یواشکی از روزهایی که بر او گذشته تعریف کند و کشش یاداوری نداشت. وقتی حتی برای یک قرار ساده در خیابان های شهری اروپایی تمام نگاهش دو دو میزد که مبادا کسی او را تحت کنترل داشته باشد. وقتی دیدمش دو روز از رای دادن خاتمی گذشته بود. گفت من برگردم ایران میرم پیشش و فقط میگم آقای خاتمی به من نگاه کن! فقط همین! 
همان شبها در لابلای صحبتها، بخاطر اعتمادی که به مجلس داشت، بخاطر هم سن بودنمان و هم نسل بودنمان، با هم یکی شده بودیم در دفاع از اصلاحات و خاتمی و در مقابل کسانی بودیم که سالیان سال خارج بودند و از دور تحلیل میکردند . اما هرچه بحث میکردیم آخرش مجبور میشدیم در مقابل منطقشان سکوت کنیم. کم کم این دوست شروع کرد تعریف کردن از کثافتکاریهای اصلاح طلبان. دوستان خارجی هم تایید میکردند چون آنها را میشناختند. این سه مینشتند از زن بازی های " م.ا" میگفتند و من شاخ در میاوردم. هر کس خاطره ای تعریف میکرد و ژورنالیست ایرانی از موارد متعددی که برای خودش و دختران دیگر پیش اده بود میگفت و ژورنالیست خارجی از دیده هایش در سفرهای خارجی هیئت دولت!
بعد داستان رسید به صاحبان مطبوعات، از بده بستان هایشان، از اینکه نیمی از دعواهای آن موقع سر گرفتن سهمیه کاغذ بود. از اینکه اگر خیلی هاشون الان خفه شدند برای پرونده های سنگین مالی و اخلاقی هست که دارند و هر آن ممکن است رو شود. اینها میگفتند و من سرم درد میگرفت. از ایکس میگفتند که نصف حرفهاشو خودش قبول نداره و از ایگرگ که دنبال منافع شخصیشه و ...! 

پرده چهارم: مستند زندگی شیری عبادی
پای بی بی سی نشسته بودم و اپارات داشت مستند زندگی شیری عبادی را پخش میکرد. خاطرات مثل برق میگذشتند. روسری سفیدها، جایزه نوبل و آن صحبت غیر منتظره خاتمی که هم راستا با مشی کیهان گفته بود این جایزه فاقد ارزش است. مستند پخش میشد و من یادم افتاد همان زمان من یادداشتی نوشته بودم برای خاتمی. در روزنامه "گیلان امروز" به چاپ رسید. (راستش عنوانش را یادم نمیاد، چیزی در مایه های این بود: آقای خاتمی هنوز دیر نشده. ولی مطمئن نیستم. متاسفانه در یک عملیات انتخاری تمام مطالب ان سالهایم را پاره کردم و دور ریختم. ) محتوای متن این بود که آقای خاتمی عزیز بیست میلیون رای پشت سرت هست و نیازی نیست از ترس به ساز قدرت برقصی. البته انتقاد تندی هم اولش داشتم بهش. خوب یادم هست با انتشارش دوستان پدرم که کم کم مخالف خاتمی شده بودند و همیشه با هم بحث داشتیمیکی یکی زنگ زدند که بلاخره عاقل شدی و فهمیدی خاتمی اونی نیست که فکر میکردی، اما من با اطمینان میگفتم من به عنوان یک طرفدار دو اتشه به وقتش نقدش میکنم ولی دست از حمایت نمیکشم! شیرین عابدی صجبت میکرد و من مدام این را یاداوری میکردم. من اولین نقدم را برخلاف تصور بسیاری دوستان ،در همان دورانی به خاتمی نوشتم که شاید هنوز اسطوره و قهرمان بود. و عجبا عجبا که پایه نقد تا امروز یکیست بی اعتنایی خاتمی به بیست میلیون رای و حامیش و تن دادن و سر خم کردن دربرابر قدرت و پس روی به جای پیش روی.

پرده پنجم: به عبارت دیگر با کوهیار گودرزی
از روزهای زندان میگوید و مکثهای میکند. یاد نوشته الی افتادم که میگفت "یک جاهایی مکث داشت، حتما تصویر آن لحظه‌های بازداشت و بازجویی می‌آمد جلو چشمش، شاید" 
مصاحبه که تمام شد بغض خفه ام میکرد، به خیابان زدم اشکها سرازیر شدند، خنده جوانهای مست حالم را بدتر میکرد، دوست داشتم داد بزنم بگم های، تو چه چیزت بهتر از من است که لیاقت زندگی داری ؟

پرده ششم: گزارش بی بی سی از روزنامه نگارانی که به تازگی خارج شدند
مسعود لواسانی اسم آشنایی بود، دوربین رویش زوم میکند، میگوید ما سه تایی بازجویی می شدیم. من همسرم و پسرم. و بعد دوربین پسر را نشان میدهد کمتر از ده سال دارد. دوباره رو لواسانی میرود ، بغضش گرفته، اشک میریزد و میگوید بچه ام هنوز در تمام نقاشی هایش زندان میکشد

 پرده هفتم: مصاحبه با اسانلو
منصور اسانلو هم خارج شد، مخکم و با لبخند صحبت میکرد. از این همه صلابت حیرت کردم. گزارشگر پرسید : چرا حالا؟ انگار که به پاشنه آشیلش زده باشند صلابتش ریخت، اشکهایش دیوانه ام کرد.

پرده هشتم... پرده نهم.... پرده دهم....
و همه اینها را من از کمکاریهای اقای خاتمی میبینم، از اطرافیان منفعت طلبش ، اگر خاتمی ایستاده بود ، اگر خاتمی عرضه برگزاری یک انتخابات سالم را داشت، اگرخاتمی به جای تدارکات چی شدن به حمایت مردم اعتماد میکرد امروز این همه رانده از وطن نداشتیم. این همه زندانی نداشتیم، و امروز کارمان به حایی نمیرسید که منتظر فرج از این ستون به ان ستون بشویم. 
امروز دو خرداد است و من به یاد اشک حسرتی که در دو خرداد چهار سال پیش ریختم برای فرصتهایی که سوخت دوباره اشک میریزم برای تمام روزهای پر امیدی که ساختیم اما از بین بردند و آنها که به امید آنها امید ساخته بودیم کماکان فرصت سوزی میکنند و از گذشته های نه چندان درخشان مایه میایند. 




۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

بسته شدن دفتر انتصابات

تمام شد، گفته بودن اینبار نمیگذارند فتنه هشتاد هشت تکرار شود، اما یک عده متوهم همیشه در صحنه باور نداشتم.
باور کنید خوشحال نیستم، بخصوص برای مردمان ساده دل خوش باور که هی امیدوار میشوند و هی نا امید. باور کنید از اینکه تمام دیروز چشن به صفحه موبایل دوخته بودم و هر سی ثانیه یک بار بی بی سی را رفرش میکردم که ببینم کی خبر تایید صلاحیت میاد تا صبح از درد سر وچشم جان دادم و کماکان جان میدهم!
باور کنید منم بدم نمیامد تغییری رخ دهد اگر واقعا یک ذره نشانه ای بود. 
اما راستش خندیدم، خیلی هم خندیدم به تمام ان استدلالات احمقانه که هرجور میامدی با دلیل ومنطق بخث میکردی با یک انگ خارج نشین، بی دغدغه، و یا در نهایت اصلا اگر رای ندیم چه میشه؟ نشانه میرفتی.
حالا منتظرم یکی از این اصلاح طلبها بگوید در انتخابات دیگر شرکت نمیکند یعنی از وسط دو شقه اش میکنم!
اینها همانهایی بدند که میگفتند تحریم در انتخابات معنا ندارد پس قاعدتا نباید چنین کاری را بکنند و حتما باید شرکت کنند. 
حالا که انتخابات تمام شده میشود راحت تر نقد این طور افراد را کرد. میگذارم سر فرصت. فقط یک کلام، فرصت طلبانی بیش نیستند. کافیست رانتهایشان را پس بگیرند که از تمامی عقاید به اصطلاح ازادیخواهانه شون کنار بکشند. به دست اینها باشد هیچکس جز انها حرف حق زدن ندارد. 
و امیدوارم دفتر انتصابات در ذهن ایرانی ها بلاخره بسته شده باشد. نه که به قول یکی از دستان چهار سال دیگر دوباره راه بیفتند التماس از خاتمی و هاشمی کنند!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

روزی که دیگر باکره نبودم


از دکتر بازی های دوران بچگی که بگذریم مثل بسیای دختران هم نسلم از سکس و رابطه جنسی ترس داشتم و یا حتی در زمانی بیزار بودم. این بیزاری تا اواسط بیست سالگی همراه من بود.  از اواسط بیست سالگی ، با گسترش دسترسی به  اینترنت و بحثها و جدلها نگاهم به سکس و رابطه جنسی بهتر شد  اما تحت تاثیر فرهنگ غالب در جامعه این رابطه را فقط در ازدواج جایز میدانستم. اما هرچه بیشتر میخواندم نظرم بیشتر عوض می شد تا جایی که در اواخر دهه بیست سالگیم به این نتیجه رسیده بودم که ازدواج هم نشد مهم نیست ولی حتما باید عاشق باشم. مسئله این بود که " باکره " بودن و چگونه از دست دادنش برایم بسیار مهم بود. اینکه "کِی" باید چنین چیزی را از دست داد و با "چه کسی" خیلی ذهنم را درگیر میکرد. انگار که نقشه بزرگترین گنج دنیا را دارم و باید یک شخص بسیار لایق پیدا شود تا به او اعتماد کنم و نقشه را به دستش بسپارم. مطالعات بیشتر درباره حقوق زنان از ارزش و اهمیت این گنج کم کرد تا جایی که تبدیل شده بودم به کسی که مدام این فرهنگ را نقد میکند اما در نهایت نمیتوانستم به راحتی از دستش خلاص بشوم، خانواده را چه میکردم؟اگر یکی از همان خواستگارها که بخاطر اسم ورسم مادر وپدر به سراغم میامدند همسرم می شد و میفهمید باکره نیستم و باعث شرمساری خانواده ام می شدم کدام نظریه فمینیستی به داد آنها میرسید؟ و هزار سوال که بیشتر مربوط به خانواده و آبرو بود مانع هر گونه رفتار خارج از عرفی می شد. به مدت یک سال با مردی اشنا شدم، با اینکه علاقه مند شده بودم اما مطمئن بودم هرگز این علاقه مندی از حد چت فراتر نخواهد رفت. علاقه مندی من به این مرد از جنسی متفاوت بود، او برای من کاملا حذابیت جنسی داشت. عکسهایش را میدیدم احساس میکردم من دلم میخواهد یک بار با او عشق بازی کنم اما من در ایران بودم و او در کشوری دیگر! وقتی مهاجرت کردم کماکان فاصله بسیاری بین ما بود اما به طور اتفاقی در یک سفر موفق به دیدار شدیم. دو روز تمام مثل دو دوست همراه بودیم ، بنا به دلایلی من به خودم اجازه نمیدادم میل و نیازم را با او در میان بگذارم. دو روز و دو شب شراب به شراب زدیم و بحث کردیم، برایش از دنیای امروز ایران و نسل خودم میگفتم و او راهنماییم میکرد چطور از پس مهاجرت بر بیایم. اخرین شب وقتی اتوبوس را از دست دادم و به محل اقامتم نرسیدم با او به هتلش رفتم، باز شراب خوردیم و بعد  دم دمای صبح بود که به خواب رفتیم. در وسطهای خواب نوازشهایش را حس کردم و حریصانه به عشق بازی با او پرداختم. اولین بار بود که بی دغدغه و استرس تن به مردی داده بودم. یادم میامد تنها رابطه نصفه نیمه ام با پسری در ایران با لحظه به لحظه استرس همراه بود. او لب میبوسید و من نگران بودم باکرگیم از دست نرود! انقدر که حواسم به این بود که مبادا اتفاقی بیفتد لدتی از نوازش و بوسه نمیبردم. اما این بار هیچ استرسی نداشتم و گذاشتم پیش برود بی آنکه چیزی بگویم. صبح که شد به ملافه ای که روی زمین افتاده بود نگاه کردم، با تعجب پرسیدم : ما سکس کامل داشتیم؟ گفت: منظورت چیه؟ یادم افتاد این برای جوانان ایران معنی دارد نه برای کسی که سالهای سال در خارج از ایران زندگی میکند. پرسیدم : پس چرا من نفهمیدم، نه دردی، نه فشاری! خندید گفت: چون مهم نبود برات! ملافه رو برداشتم و به خون قرمزی که تمامش را پوشانده بود نگاه کردم. خونی به این قرمزی ندیده بودم و برخلاف شنیده هایم از دوستانم که میگفتند فقط چند قطره خون است انتظار آن همه خون روی ملافه را نداشتم. و تعجب میکردم که چطور این همه خون از من رفته و من نفهمیدم! ملافه را نشانش دادم و گفتم: اگر ایران بودم و دیشب شب اول ازدواجم بود خانواده ام سربلند ترین خانواده میشند از پاکدامنی دخترشان! 
ملافه را پرت کردم و بوسه هایم را شروع کردم و خندیدم به تمام نقشه هایی که برای این شب خاص داشتم. روزی که دیگر باکره نبودم فرقی با روزهای دیگرم نداشت! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

یک لباس دو نگاه!

یک برند آمریکایی به نام American Apparel  برای تبلیغ پیراهن های یقه دار - که در ایران به غلط پیراهن مردانه خوانده می شود- که برای زنان و مردان یکی است دو نوع متفاوت از تبلیغ در نظر گرفته است. در سایت این برند گزینه ای هست که لباسهای یکسان برای هر دوجنس را میشد با یک کلیلک در مانکن مرد یا زن دید. اولین عکس از هر دو مانکن یکی است :


اما وقتی به نشان دادن پیراهن از زاویه های دیگر میشود عکسها متفاوت می شوند: 











در سوئد در عین اینکه زن رو از داشتن جاذبه های سکسی محروم نمیکنند اما به شدت با رفتارهای صرفا سکسی و جنسیتی نسبت به زن برخورد میکنند. مثلا اینجا در بسیاری تبلیغات شرکت های لباس نه تنها زنها که مردها هم نیم برهنه هستند و کسی اعتراض نمیکند، برای تبلیغ لباسهای زیر ،عکسهای زنان با لباس زیر همه جا دیده میشود، و خب برای مردها هم بخاطر کمتر بودن تنوع لباس زیر تعداد تبلیغات کمتر است  اما باز دیده می شود. پس برهنه نشان دادن زن برایشان جای سوال نیست. ولی وقتی در یک چیز یکسان رفتار متفاوتی دیده میشود آنوقت است که ساکت نمیشینند. در نتیجه این مسئله در میان برخی ژورنالیستها و بلاگرهای سوئدی سرو صدا ایجاد کرد ( براساس روزنامه رایگان مترو استکهلم) و اعتراضشان این بود که این شرکت  وتبلیغاتش نگاه ابزاری به زن دارد. من هم وقتی این تصایر را دیدم تنها یک سوال در ذهنم نقش بست که ایا واقعا می شود دلیل دیگری به جز ابزار جنسی بودن زنان برای این نوع تبلیغ برداشت کرد؟ واقعا در یک لباس یکسان برای چه باید نیمی از بدن زن برهنه باشد  ولی برای مرد نه؟ در چنین تبلیغی ناخوداگاه بیننده چه زن و چه مرد بیشتر به اندام زن و شورت و باسن و سینه برهنه اش نگاه میکند تا پیراهنی که یک تکه اش دیده میشود  درحالیکه قاعدتا قصد باید نشان دادن یک پیراهن باشد. راستش وقتی این نوع نگاه که به وفور در فرهنگ و اقتصاد امریکا هست را میبینم بیشتر از پیش خوشحال می شوم که در اروپا و بخصوص شمال اروپا ساکنم که این نگاههای جنسیتی و ابزاری خیلی کم است و به شدت با ان برخورد می شود. اینجا میشود از زن بودن لذت برد چون یک انسان حساب می شوی با تمامی حقوق و مزایای انسان بودن! 


پ.ن 1: این و این ، آدرس مستقیم رسیدن به تبلیغات این پیراهن یقه دار هستند. 
پ.ن 2:لطفا ایمیل این وبلاگ رو در گوگل پلاس ادد کنید، مثل اینکه اینجا نمیشه کامنت گذاشت شاید از طریق گوگل پلاس بتونم بفهمم نظراتتون چیه. 
پ.ن 3: درباره خاتمی بعد از انتخابات خواهم نوشت. الان قصدم این نیست که دشمن شاد کنم!
پ.ن 4: از اینکه مردم حانی دوباره گرفته اند خوشحالم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

شما داخل نشین ها جه میدانید؟



در پست قبلی نوشتم که روزهایی نه چندان دور به خیلی ها میگفتم شما خارج نشین ها چیزی از ایران نمیدانید، البته پر بیراه نبود، برای اینکه آنها در سالهای اول انقلاب مانده بودند، و این طبیعی بود چرا که نمیتوانستند به ایران رفت و آمد کنند و نه پشت تلفن نه در نامه نمی شد اطلاعات زیادی ردو بدل کرد، مثل الان هم نبود که مردم دائم به سفر های خارج بروند ، هرچند سال یک بار ممکن بود کسی ار ایران مسافرت برود و چهار خط اطلاعات نصیبشان بشود، هرچند درسالهای اخیر با دسترسی به اینترنت و اطلاعات سریع تر حتی آن نسل از پناهندگان دیدگاه درست تری نسبت به وضعیت جامعه پیدا کردند اما می شد به آنها گفت که جامعه ایران و خواست ملت ایران را نمیشناسند. هرچند دومی را باید با ظرافت بیان کرد برای اینکه کسی نمیتواند ادعا کند خواست ملت ایران چیست، ملت ایران از هفتاد میلیون نفر تشکیل شده با تنوع قومی، مذهبی، و تفکرات سیاسی. در هر بخشی از ایران تفکر سیاسی خاصی بنا به شرایط و نزدیکی با کشورهای همسایه رواح دارد و در کنارش سنی و شیعه بودن، گروههای عرفانی متعدد و صد البته ترک و کرد و بلوچ و عرب که هر کدام هم به دو دسته تقسیم میشوند، هم تجزیه طلب دارند هم متحد به ایرانی بودن. حالا با چنین تنوعی چطور هر کس ادعا میکند خواست ملت را می داند جای بسی تعجب است. اما بر اساس رای های سالهای اخیر شاید بشود گفت که هرچه هست تعداد کثیری از مردم خواهان فضایی باز تر و بهتر هستند.
اما این روزها خارج نشین های دیگری هم داریم، خارج نشین هایی که به تازگی کوچ کردند، شاید برخی ها نهایت عمر کوچشان به چهار پنج سال برسد اما عمده آنها در دو سال اخیر از کشور خارج شدند. اکثر این مهاجرین جدید از فعالین دانشجویی، سیاسی ، زنان و روزنامه نگارها بودند. اگر در سالهای اول انقلاب بیشتر پناهندگان به سه دسته سلطنت طلبها، مجاهدین و چپی ها تقسیم می شدند- که تعداد کثیری بودند- در سالهای اخیر از هر قشری  چه لیبرال ، چه نئو مارکسیست و چه ملی مذهبی و اصلاح طلب  ناچار به خروج از ایران شدند . این خارج نشینهای جدید در خود ایران به نگرشهایی بالاتر از سطح عمومی جامعه رسیده بودند و شاید خواسته هایی داشتند که بر اساس تحربیات تاریخی، بعد از صد سال مشروطیت قاعدتا باید در جامعه ایران زمان مطرح کردن و رسیدنش می بود ولی متاسفانه همیشه عده ای بودند و هستند که بنا به فرهنگ باور امام زمانی که هنوز وقت ظهورش نشده، مانع از ابراز عقیده می شدند ومیگفتند "هنوز وقتش نیست". مهاجرین جدید بخصوص دانشجویان  و روزنامه نگاران اکثرا متولد سالهای بعد از انقلاب هستند، اکثرا در نظام تمامیت خواه جمهوری اسلامی تربیت شدند، اکثرا در همانجا مثل بسیاری با تمام سختی ها درس خواندند، مدرسه و دانشگاه رفتند. با تمام سانسور ها سعی کردند به دانش روز، فلسفه روز و نظریات مدرن دسترسی داشته باشند و هدفی والا را در سر پروراندند که میتوانند راه گذشتگان را تمام کنند و در عصر ارتباطات، در عصر ماهواره و اطلاع رسانی سریع سطح آگاهی و دانش مردم را افزایش دهند و خر لنگ اصلاحات و تغییر را در مسیر پر سنگلاخ دموکراسی به مقصد برسانند. مگر کشور ایران با آن پیشینه تاریخی و بزرگان سیاسی چه چیزی کمتر از مالزی دارد؟ یا هند؟ اندونزی؟ یا حتی ترکیه؟
این نسل پرورش یافته در جمهوری اسلامی با هر تفکری ، در سالهای اصلاحات ابراز وجود کرد و قدرت گرفت ، سرکوب شد، کمی دلسرد شد اما باز به راهش ادامه داد، با تمام فشارهایی که بر روی آن بود میخواست از متن و بطن جامعه خود ایران راهی به سوی آزادی بکشد پس به فعالیت هایش ادامه داد. نتیجه این فعالیت ها ستاره دار شدنهای متعدد، محروم شدن از تحصیل ، زندانی شدن، محروم شدن از کار و هزار محرومیت به ناحق دیگری بود که هیچ یک از مردم عادی برایشان مهم نبود. حتی بسیاری میگفتند "خوب کله اش بوی قرمه سبزی میده"، یعنی عملا به جای دلسوزی با یک دانشجوی برجسته که بخاطر فعالیت دانشجویی از طبیعی ترین حق، یعنی حق تحصیل، محروم شده او را متهم هم میدانستند و توقع داشتند او نیز مانند بقیه سرش را در برف کند و کورو کر شود تا زندگی روال طبیعی را داشته باشد حتی اگر جهنم باشد. بعد از انتخابات هشتاد و هشت بگیر وببندها افزایش پیدا کرد و زندانهای طولانی مدت شامل حال این دسته از فعالین شد. شکنجه های روحی و روانی و حتی فیزیکی، آزارها و تهدیدها، محرومیت از تحصیل، کار، و در یک کلام زندگی و ... راهی جز خروج از کشور آنهم به طور قاچاقی و با هزار ترس و نگرانی برای این نسل باز نگذاشت. بسیاری از این فعالین که در درجه اول دانشجو بودند و حقشان از انها سلب شده بود امروز در بهترین دانشگاههای دنیا در حال تحصیل هستند و باعث افتخار جامعه ایرانی، و بسیاری هم ادامه فعالیت سیاسی را ترجیح دادند و در فضاهای بازی که نصیبشان شده سعی در گسترش تفکرات ازادیخواهانه شان دارند. اینها نه تنها از جامعه ایران آگاه هستند ( دو سال و سه سال مدت زمان زیادی برای فاصله گرفتن از یک جامعه نیست آنهم در عصر ارتباطات)  که از بسیاری از خود ایران نشینها جامعه و فضا را بهتر می شناسند برای اینکه تربیت یافته در این حاکمیت هستند. در مدارس پا به پای بقیه شستشوی مغزی داده شده اند اما سعی کردند ذهنشان را پاک کنند، برای فعالیت های دانشجویی و سیاسی ناچار تنشان به تن بسیجی ها خورده و  با چهار نفر در خود حاکمیت در تماس بودند ومی شود گفت چم و خمشان را تا حدودی میدانند ... پس انگ اینکه فضای جامعه را نمیشناسند انگ بی اساسی است.
اما چرا بسیاری از این فعالین باز بر طبل تحریم میکوبند؟- البته به عقیده من بیشتر از اینکه مثل سابق بگویند باید تحریم کرد فقط نظر و تحلیل شخصیشان را میگویند و در نهایت میگویند باز مردم تصمیم گیرنده هستند و مثل خارج نشینهای نسل گذشته تلاش برای تحریم سراسری ندارند-
میدانید عزیزان داخل نشین! شماهایی که خوش نشستید و تنها نگرانیتان این است که گرانی و تورم بیداد میکند، شما که کله تان بوی قرمه سبزی نمیدهد و زبان در کام نگه میدارید و حوصله فکر کردن ندارید و کلا چون سیاست پدر و مادر ندارد اصلا سراغش نمیروید. شما که شب عرق میخورید صبح نماز جماعت برپا میکنید مبادا در اداره پستتان  را از دست بدهید، شما که دامن مینی ژوپ میپوشید و تو پارتی ها میرقصید و راه به راه عکس سکسی در فیس بوک میگذارید و در روز مصاحبه چادرتان از فاطمه رجبی سفت و سخت تر است، شما که در خانه و تاکسی و مهمانی لعن و نفرین میکشید به نظام و آخوند و ... و در محل کار و رو به رو شدن با نماینده مجلس و امام جمعه شهر و ... تسبیح میچرخانید و نامه ای که میخواهید بنویسید بدون سلام صلوات به مقام معظم و آرزوی عمر طولانی برای ایشان داشتند نخواهد بود، شما که از صبح تا شب از گرانی و تورم مینالید و سالی سه بار در تایلند و دوبی و ترکیه پولهاتون رو در دیسکو و کلابهای رنگارنگ خرج میکنید، شما که مهمانی های اخر هفته تون با مشروبهای رنگ و وارنگ برپاست ، شما که نظامی بهتر از یک نظام فاسد براتون نیست تا بتونید مالیات رو نپردازید، با رشوه دو طبقه خونه رو بکنید چهار طبقه، با رشوه خلاف ترین کارها رو تبدیل به پاک ترین کنید، با بالا رفتن نرخ ارز پول رو پولتون بیاد و دلالی کنید، بله با شما هستم داخل نشیان عزیز که سکوت میکنید مبادا یک روز بازپرسی پس بدید یا مقام و موقعیت رو از دست بدید شما چه میدانید این خارح نشینها چه کشیده اند؟! شما چه میفهمید که خروج به صورت قاچاقی که معلوم نیست سالم به مقصد برسید یعنی چه؟ شما چه میدانید در انتظار بودن برای گرفتن جواب که برای رفتن به مقصد بعدی یعنی چه؟ شما چه میدانید وضعیت روحی روانی فعالی که حق تحصیل را ازش میگیرند، حق کار را ازش میگیرند ، انفرادی میبرند، شکنجه میکنند، زنش را تهدید میکنند، باعث طلاق شوهرش میشوند، فرزندانش را بازجویی میکنند و ... چطور است؟ شما اصلا حتی یک ثانیه اش را نمیتوانید تحمل کنید حتی تصور کنید! شما چه میدانید که  برای هر یک مصاحبه ممکن است هرکدام از این عزیزان چه دلهره هایی را تحمل کنند که مبادا به خانواده شان در ایران آسیبی بزنند یا باعث تهدیدشان شوند. شما نمیدانید حسرت صحبت کردن با خانواده بدون ترس و لرز یعنی چه، شما نمیدانید اجازه رفت و امد به کشور را نداشتن یعنی چه، شما نمیدانید ونمیفهمید از سوی جامعه جدید به چشم پناهجو دیده شدن یعنی چه، شما نمیدانید و نمیفهمید که زندگی در غرب مثل ایران نیست که اگر شاغل باشی نصفه نیمه کار کنی، سر کار چت کنی، مرخصی بگیری، جدول حل کنی، ارباب رجوع رو سر بدوونی اخرش هم پولتو بگیری و زندگی تو بکنی، اینجا باید مثل سگ کار کنی تا بتونی یک لقمه نون دربیاری و انقدر باید نگران هزینه ها باشی که خوردن مشروب رو تعطیل کنی و دیسکو و بار هم" دل خوش سیری چند؟"
شما میدانید شکنجه های متعدد در زندان های جمهوری اسلامی به گناه بی کناهی یعنی چه؟ شما میدانید انفرادی ها طولانی مدت یعنی چه؟ شما میدانید محرومیت از فعالیت روزنامه نگاری به مدت ده سال یا بیست سال برای یک روزنامه نگار که  کاری جز نوشتن بلد نیست یعنی چه؟شما میدانید برای یک جوان درسخوان باهوش حق تحصیل، آینده و امیدش را گرفتند یعنی چه؟ شما میدانید از دست دادن پدر و مادر و در کنارشان نبودن در لحظه مرگ یعنی چه؟ شما میدانید صدای مادر رو پشت تلفن شنیدن با بغضی که خفه میکند یعنی چه؟ شما میدانید....، شما میدانید.... شما میدانید.....؟
نخیر عزیزان داخل نشین، شما هیچ یک از اینها را نمیدانید ونمیتوانید درک کنید. شما نمیتوانید یک ثانیه جای این عزیزان باشید که در بهترین سالهای جوانی به جای اینکه مثل بچه های شما سرشان را بکنند تو لاک خودشان و پله های ترقی را بالا بپرند سه تا یکی، در زندانها در حال گذراندن دوران محکومیت بودند . برخی در سنین جوانی به خاطر شکنجه هایی که شدند به بیماری های متعددی دچارند، بسیاری مشکلات عصبی لحظه ای پیدا کردند، بسیاری فرصتهای شغلی و تحصیلی را از دست داده اند، بسیاری زندگی هایشان پاشیده شد، بسیاری برای فرزندانشان نتوانستند مادری یا پدری کنند، بسیاری.....!
نه عزیزان شما هم این خارج نشین ها را درک نمیکنید، نمیفهمید وقتی میگویند به چنین نظامی دیگر نباید بله گفت یاد چه روزهای تلخی میفتند که راهی جز پشت کردن تمام و کمال به آن را ندارند و نمیتوانند فراموش کنند و ببخشند.
شما مختارید و حق شماست برای آینده کشوری که زندگی میکنید تصمیم بگیرید، قبول دارم خارج نشینان نمیتوانند شما را وادار به رای دادن یا ندادن بکنند، ولی شما حق ندارید جمع کثیری از بهترین جوانان ایران را نادیده بگیرید و یا بگویید "خوش نشین بی دغدغه"، نمیتوانید به اینها بگویید "درک درستی از جامعه ندارند"! تنها گناه این فعالین امید رسیدن به دموکراسی بود، امید به اجرا در آوردن تمام تجربه های گذشته موفق در کشورهای دموکرات وسرعت بخشیدن و تمام کردن تمام تلاشهای ناموفق نسلهای گذشته ایران و تکرار نکردن اشتباهات آنان . اما پاسخ شما چیست؟ جنگ طلب، مزد بگیر، نفسش از جای گرم در میاد و ...!
یادتان باشد روزی که با باطوم به جانتان بیفتند باز این ها هستند که صدای شما را به گوش جهانیان برسانند، و اگر امروز جهان از وضعیت بد زندانها و اعدامها و باقی فجایع ایران خبر دارد بخاطر وجود فعالینی است که تمام وقت خود را میگذارند تا اطلاعات جمع کنند و در اختیار سازمان عفو بین الملل و دیده بان حقوق بشر بگذارند. یادتان باشد تمام این فیلتر شکنهایی که دارید با کمک خیلی از همین فعالین است که به دست شما میرسد، یادتان باشد که بسیاری از همین فعالینی که شما به امریکایی بودن و جنگ طلب بودن متهم میکنید تلاشهای ارزشمندی برای دسترسی شما به اینترنت میکنند و سطح آگاهی شما را با مطالبشان درباره امنیت در فضای مجازی بالا میبرند، یادتان باشد اگر این فعالین نشستهای متعدد در خارج از کشور برگزار نکنند هیچ کس نمیداند فضای ایران چقدر سیاه است، یادتان باشد هم شما به  این عزیزان احتیاج دارید هم این عزیزان به شما، پس دست از این اتهام های بی اساس بردارید، میخواهید رای بدهید راه باز جاده دراز، چه کار دارید دیگران چه تحلیلی دارند و چرا رای نمیدهند. بخوانید و کار خودتان را بکنید! عقل دارید تصمیم با شما، بهترین تحلیل از نظر خودتان را انتخاب کنید. میخواهید در فضای امام زمانی بمانید تا وقتش برسد، به سلامت، گناه این عزیزان چیست که میخواهند  دنیای خرافات و توسل به عالم غیب را کنار بگذارند و سطح آگاهی را بالا ببرند؟!
در انتها، من به عنوان یک خارج نشین ناظر، به تمام کسانی که مخالف نظام هستند حق میدهم، و در عین حال به مردمی هم که میخواهند رای بدهند حق میدهم. امیدوارم در این روزهای باقیمانده از نظرهای هم استفاده ببرید به جای اتهام زنی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

چرا نه به انتخابات 2

خب من باید تیتر پست قبل رو عوض کنم و با اجازه فعلا بپردازم به انتخابات وبعد بنویسم چرا یک مداقع سر سخت خاتمی تبدیل به منتقدی سرسخت می شود. 

راستش مهاجرت برای من اجباری نبود ظاهرا ، راه برگشتم هم بسته نیست ، فعال سیاسی نبودم و نیستم، فعال زنان بودم ولی نه در حد کنشگر اجتماعی، وبلاپ نویس بودم و همیشه مسدود شده اما با همان مسدود شدن مدتی خفه شدم و البته کلا پست خاص عبور از خط قرمزی نمیگذاشتم وبلاگم هم بازدیدش سر به فلک نمیزد در بالاترین و گودر و فیس بوگ هم راه به راه همخوان نمی شد پس کلا موجود بی تهدیدی برای یک نظام تمامیت خواه بودم. مضافا که مثل بسیاری ایرانیان تا روزی که ساکن ایران بودم زبان در دهان میبستم ، میچرخاندم، تا ده میشمردم که حرفم کار دستم ندهدو البته برای کاریابی و اماکن عمومی بنده ملتزم به نظام و ولایت فقیه هم بودم. این شرایط من در ایران بود. شرایطی که انقدر به آن خو گرفته بودم که جزیی از زندگی و تفکر من شده بود ناخواسته، فکر هم نمیکردم واقعاجزیی از من باشد ولی شده بود، به راحتی میپذیرفتمش چون شرایط ایجاب میکرد و به نظر کار سختی نبود. درست مثل پوشش مانتو و روسری در تابستان جهنمی که هنوز هم به یادش میفتم وحشت میکنم! وقتی اینجا دما به بیست درجه میرسه و من از گرما هلاک میشم و به هیچ عنوان شلوار نمیپوشم چون خفه میشم به گذشته فکر میکنم که چه جانوری بودم پس که همیشه شلوار جین با مانتو و حتی مقنعه گاهی در تابستان اینورو انور میرفتم. 
متاسفانه اینجا که آمدم شرایطم که عوض شد ، ازادی بیان رو به معنای واقعی تجربه کردم، دموکراسی رو به نسبت بالایی تجربه کردم و از همه مهمتر از تلویزیون وروزنامه و بحثهایی که دائم مطرح باشد خبری نبود درست مثل همین کرمهای خاکی که دارم باهاشون کار میکنم که از خاک آلوده میگیری و میذاریشون یک روز در خاک تمیز که روده هاشون تصفیه بشه و روز بعد تمیز تمیز هستند، این کشور و محیط جدید با اینکه کاملا وارد اجتماع سوئدی نشدم برای من حکم همان محیط تمیز کرمها را داشت ومن تمام اون آلودگی ها که فکر میکردم تغذیه منه رو جایگزین تغذیه های پاکتری کردم بدون اینکه خودم بفهمم!

من تمام این سه سال به این فکر کردم که ایران و حاکمیت و فرهنگش چه به من داد؟ و هرچه میگردم میبینم به جز یک دوره کوتاه که تازه چیزی نبود ولی برای ما حکم معجزه رو داشت 28 سال زندگی کردم که همه چیزم از من گرفته شد به عنوان یک آدم عادی. 
- هویت من به عنوان یک انسان، یک زن همیشه گرفته شد. من تا سالیان سال باید برای زن بودنم از بسیاری چیزها محرم میشدم و برای طبیعی ترین حقوقم باید سالها میجنگیدم

- هویت من به عنوان یک کودک، نوجوان و جوان نادیده گرفته شد. نه کودکی کردم نه نوجوانی و نه جوانی، هرچند فکر میکردم همه اینها را به اندازه داشته ام ولی وقتی این جا را میبینم میفهمم من با یک حیوان فرقی نداشتم برای آن حاکمیت، حتی اینجا حیوانها هم ارزشی بیش از انسانهای ایران دارند. 
- استعداد های بالقوه من بخاطر شرایط حاکم ببر جامعه از چه از سوی قوانین رسمی کشور و جه فرهنگ متاثر گرفته از سالها استبداد تمام نشدنی بالفعل نشدند و همیشه در حسرت رسیدن به بسیاری آرزوها خواهم ماند. آرزوهایی که بزرگ نبودند و انقدر ساده و سهل الوصول در کشورهای دیگر هستند که این حسرت را دو چندان می کند.

- چشم انتظاری پدرم برای رسیدن روزی که دمورکاسی در ایران اجرا شود، پدر من از سن 14 سالگی که قدم به فعالیت سیاسی گذاشت تا امروز که البته فعال نیست اما دنبال گر است در حال تلاش برای رسیدن به دموکراسی است و همیشه امیدوار. و من میترسم او هم مثل بسیاری با چشمان باز از دنیا برود و این دموکراسی را نبیند! 
و چیزهایی که بسیاری از جوانان بخاطر حکومت ایران روزانه با ان درگیرند :
- داشتن آرم گنده الله روی پاسپورت که مانع از پیشرفتها می شود،  مثل دوست با لیاقتم که برای رفتن به امریکا باید سه ماه چشم انتظار باشد تا حواب بدهند و یک ویزای کوتاه مدت سینگل انتری بگیرد و شخصی از سنگال یا حتی پاکستان که نیمی ازتروریستها رسما از اونجا بودند تنها و تنها بخاطر مراوده خوب دولتهایشان با  دول غربی در عرض سه روز پاس با ویزای مولتی انتری چندین ماهه میاید . 
- ویزا ندادن به خیلی از دانشجو هایی که پذیرش گرفته اند فقط و فقط بخاطر ایرانی بودن 
و هزاران مورد مشابه دیگر.


اینها شاید خیلی خیلی چیزهای ساده و کوچکی باشد برای ملتزم نبودن به یک نظام ولی برای من بزرگ است. من اینجا فهمیدم اول خودم مهمم ولی در ایران همیشه از خود خود انسانم میگذشتم و میگفتم حالا مسائل مهمتری هم هست! ولی واقعا نبود، اگر من به عنوان یک فرد از یک جامعه از نظر روانی سالم نباشم، از نظر هویتی ضربه خورده باشم و فکر کنید که چنین افرادی کم نیستند مسلما بیمار بودن جامعه چیز غیر قابل پیش بینی نیست پس در واقع اول فرد مهم است بعد جامعه چون این فرد است که جامعه را میسازد. اما ما در آن مملکت همیشه یادگرفتیم فردیت را کنار بگذاریم! 

اما چیزهای بزرگتری هم هست، لازم نیست تو تجربه کرده باشی همان خواندنهایش، شنیدنهایش هم کافیست. به خوبی یادم هست که من هم مثل بسیاری وقتی ایران بودم عده ای رو متهم به خوش نشینی خارج نشینی میکردم، باور کنید یا نه من هنوز ان عده را خارج نشین خطاب میکنم! من هنوز نقدهام رو به آنها وارد میدانم و ... اما حالا خودم هم مخاطب میشوم برای خارج نشین بی دغدغه! انوقت میشینم فکر میکنم چه حسی دارد؟ چرا اینطوراست؟ چه فرقی دارد؟
انها که من متهم میکردم به خارج نشین بودن دو دسته بودند، سلطنت طلبها ، و تمام دسته های چپ علی الخصوص سوسیال کارگری ها. من به آنها میگفتم حق دارید از این جاکمیت دلخور باشید و البته از اینکه مردم هنوز افرادی از آن حاکمیت را انتخاب میکنند اما راه مخالفت و زمانش را درست نمیروید. اصلا اگر این تلوزیونهای خارجی نبودند کی 18 تیر آنطور گسترده مطرح می شد؟ از کجا پرده از نیمی از جنایات برداشته می شد و ...! اینها کارهای بزرگی کردند ولی نفهمیدند که مثلا در همان 18 تیر شعارهای افراطی را نباید بدهند. و هزار مورد دیگر که اینجا محل بحث من نیست 
اما حالا به انها حق میدهم.راستش ما هرگز عمق اعدامهای دهه 60 را نفهمیدیم. شاید چون خیلی از ما کسی رو در ان جریان از دست ندادیم، شاید چون همفکران ما نبودند، شاید چون اصلا ما دنیا نیامده بودیم یا انقدر بچه بودیم که نمیدانستیم چه اتفاق میفتد. تا سالیان سال، تا قبل همین ماهواره ها که کسی از این اعدامها حرفی نمیزد. کسی نمیداسنت اصلا چه اتفاقی افتاده و ... اما همه ما هجده تیر را دیدیم، بعضی ها جزیی از ان تاریخ بودیم، چرا راه دور بروم همه ما انتخابات  88 را دیدیم، عکسها، فیلمها، کشته ها، همه ما رایتهای دردناک شکنجه شدنها را خواندیم و شنیدیم بعضی ها خودشان تحربه کردند و هنوز دارند با افسردگی های پس از آن، ترس ها ابوسهایش سرو کله میزنند و ... راستش فکرمیکنم سال 76 فقط 9 سال از اعدامهای دسته جمعی گذشته بود و مخالفین یا به قولی براندازان حق داشتند آنطور با انزجار از جاکمیت و مردمی که سکوت کرده بودند حرف بزنند. ولی باز فکر میکنم فرقی بود، فرق این بود هنوز میشد امیدوار بود به تغییر، هنوز بیست سال هم نشده بود که انقلاب شده بود و ده سال نشده بود که جنگ تمام شده بود، میشد امیدوار بود  و معتقد به تغییر در یک نظام تمامیت خواه، می شد هنوز در لایه هایی از نظام افراد صادق و انسان و شریف را دید، حداقل کاندیدای ان دوران دستش به خونی الوده نبود و با تمام ارادتش به امام و نظام اما اصل کارش فرهنگی بود. ان سال نشان دادیم ما پر بیراه نمیگفتیم و مخالفین پر اشتباه نمیکردند. حداقل چهار سال تجربه تغییر و اصلاح را داشتیم و دیدیم، اما به هزاران دلیل که اهالی فن همه درباره اش نوشته اند و گفته اند اصلاحات دربرابر تمامیت خواهی کم اورد، نمی شد آن زمان دل کند از اصلاحات هنوز راه بود هنوز روزنه ای بود. 
اما امروز به دلایلی که در پست قبلی نوشتم روزنه ها بسته اند، حالا زمان زمان دهه 60 /7 نیست که برای خبر دار شدن ده سالی طول بکشد، حالا با یک صدم ثانیه تو میفهمی چه میرود بر سر مردم. حالا که بیشتر فعالین یکی یکی بعد از سالها زندان بلاخره تسلیم مهاجرت اجباری می شوند و تازه میتوانند بدون ملاحظه کاری حرفهای واقعی بزنند میفهمی در چه جهنمی بودند و هستند. و بعد فکر میکنی اصلاح چطور میشود؟ با نظامی تا بن مسلح، با نظامی که در این روزها همان تک و توک انسانهای شریف و صادق را هم از کار برکنار کرده و با حصر و زندان و تبعید خفه کرده؟

همه اینها را که کنار هم مینشانی به یک نقطه میرسی، مشکل ایران نه رفسنجانی عالیجناب بود، نه خاتمی ناتوان و نه احمدی نژاد لمپن! مشکل ایران یک نظام است ، نظامی که در  راسش یک فرد است که همه چیز زیر نظر اوست. حتی جنایتهای رفسنجانی، حتی کم کاریهای خاتمی و حتی شلنگ تخته اندازی های احمدی نژاد! هیچ چیز بدون نظر او اجرا نمی شود!  هرکس بیاید با هر تعداد رای تا وقتی یک فرد هست و تا وقتی نظام مبتنی بر اصل ولایت فقیه و "اما"های بین تمامی قوانین ، اصلاحی صورت نمیگیرد. و من در یک فضای ازاد، در یک محیط تمیز، با تحربه زیست در آن محیط و دسترسی ازاد به تمامی اطلاعاتی که هرگز نداشتم ب یک نتیحه شخصی رسیدم، من با اصل نظام مشکل دارم و تنها یک بار دیگر حاضر به رای دادن در این نظام خواهم شد که  انتخاباتی صد  در صد آزاد با حضور ناظرین بین المللی، بدون تاییدیه شورای نگهبان برگزار شود. 
این نظر شخصی من است، منی که با اینکه هنوز پایم در هواست و چه بسا کمتر ازز چند ماه دیگر به ان سرزمین نکبتی باز گردم. اما این نظر را تعمیم به دیگران نمیدهم، سعی میکنم دلایلم را مطرح کنم  ولی من نه در ان کشور ساکنم این روزها، نه اینده ای را در انجا برای خودم میبینم، راستش ترجیح میدم از عالم سیاست اینجا بیشتر سر دربیاورم که دو فردای دیگر بدانم باید به کدام حزب و برنامه هایش رای بدهم. از امیدواری مردم ایران خوشحالم، از اینکه انتخابات برخلاف میل اعلی حضرت آرام برگزار نخواهد شد هم خشحالم، از هزینه هایی که ممکن است عده ای باز بدهند نگرانم، اما در کنار همه اینها متحیرم از این بازی چرخ و فلکی در آن مملکت که قاتل روشنفکرهایش را ناجی ملت خطاب میکنند! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

چرا نه به انتخابات ؟ (1)


نه به خاتمی و نه به انتخابات دقیقا دو علت جدا گانه برای من دارند. از روزی که به یاد دارم با خودم عهد کرده بودم که در سیاست کشورم مشارکت داشته باشم و اولین مشارکت به عنوان یک فرد و شهروند جامعه ، شرکت در انتخابات و رای دادن بود. اعتقاد داشتم تنها راه پیش رفت و تغییر در کشور اصلاحات است و اصلاحات ممکن نیست مگر با مشارکت و حمایت مردم. پس، در اولین انتخاباتی که میتوانستم رای بدهم شرکت کردم و رای دادم به " سید محمد خاتمی" . در دوران اصلاحات در تمامی انتخابات  شرکت کردم، حتی انتخابت شوراهای دوم که تقریبا بیشتر مردم شرکت نکرده بودند و اولین پشت کردن مردم به کم کاریهای دولت منتخبشان بود. ولی من از دست مردم عصبانی بودم و میگفتم عجولند هنوز باید از این دولت حمایت کرد. انتخابات هشتاد و چهار که شد و قهر مردم از انتخابات بدلیل ضعفهای غیر قابل انکار رییس جمهور و همراهانش از یک سو، نداشتن یک کاندیدای موجه و قابل قبول از سمت اصلاح طلبان از سویی دیگر و از همه مهمتر رفتار پوپولیستی آدم یک لا قبایی چون احمدی نژاد و دامن زدن به داستان تکراری فاصله طبقاتی باعث رای چشم گیر قشر متوسط به پایین جامعه به او شد که حساب کار دست روشنفکران و طبقه بالاتر بیاید که اگر میدان را خالی کنند در چاله بزرگی میفتند. اما اصلاح طلبان و روشنفکران از این فاجعه درس نگرفته بودند، برخلاف اصول گراها که از روز دو خرداد به فکر پرورش مهره جدیدی برای جذب رای مردم طبقه پایینتر که هنوز درصد بالایی از کشور را تشکیل میدهند در پیش گرفته بودند و در هر انتخاباتی در کنار مهره های قدیمی و ثابت مهره جدیدی داشتند، اصلاح طلبها از انتخابات هفتاد و شش تا امروز تنها گزینه هایش دو نفر بود: موسوی ، خاتمی! سال هفتاد و شش قرار بود موسوی را کاندیدا کنند که قبول نکرده بود و ناگهان نام خاتمی بر زبانها افتاد، انتخابات 84 باز موسوی را انتخاب کرده بودند که قبول نکرد و چون امکان سه باره کاندیدا شدن خاتمی نداشت در بی یاری دست و پا میزدند و به معین ، مهره صد در صد ناکارآمد، روی آوردند.  بعد از 84 اصلاح طلبان هنوز در پی این بودند که خاتمی بیاید یا موسوی؟! بدون اندکی تلاش برای تریبیت نیرویی جدید و داشتن مهره ای تازه نفس با قابلیتی متفاوت. به همین دلیل راه بر منتقدین تنگ میشد، چون باید باتوجیهات متفاوتی ضعفهای خاتمی و حتی موسوی را نادیده میگرفتند که این تنها شانس اصلاح طلبان گرفته نشود. سال 88، نیروهای قهر کننده دور قبل نخواستند اشتباه قبل را بکنند و همه با هم تلاش در به میدان کشیدن مردم را داشتند. به اعتفاد من، اگر فعالین سیاسی و اجتماعی نباشند عموم جامعه خودش رای نمیدهد و شرکت نمیکند چون دل خوشی از هیچ مسئولی ندارد، چون تا امروز تمام مسئولین و نمایندگان چه در دوران شاه و چه در دوران جمهوری اسلامی، از نام آنها استفاده کردند و به نان خود رسیدند واین را مردم کوچه و بازار از همه روشنفکران بهتر دریافت می کنند، اما در نهایت این فعالین سیاسی و اجتماعی هستند که مردم را راضی به شرکت در انتخابات میکنند. آن سال هم این اتفاق افتاد، خیلی خب یادم هست که در روزهایی که در ستاد موسوی فعال بودم وقتی خیلی از روستایی ها یا مردم قشر پایین تر چامعه میامدند و میگفتند "سرو ته یک کرباسند، چرا باید رای بدیم؟" با دلایل و شواهد و قراین بهشون قول میدادیم که این بار فرق دارد، شق القمر نمی شود ولی وضع از اینی که هست بهتر می شود. لازم نیست من از شهر کوچکم بنویسم که چه شرایطی داشت، بسیاری از شما در تهران بودید و فضای آن روزها را امیدوارم به یادتان باشد. من هم مثل بسیاری دیگر از مردم ایران امید بزرگی به این انتخابات بسته بودم، مطمئن بودم این انتخابات مهمتر از دوم خرداد است، دو خرداد خاتمی میامد پشت سر رفسنجانی که با تمام جنایتهایش مرد بزرگی در تاریخ سیاست ایران بود و هست. مردی که اقتصاد را دوباره سرپا کرده بود و اگر خودش  و یارانش چیزی در جیب میگذاشتند چیزی هم میساختند. درست است که در زمان رفسنجانی فضای سیاسی بسته بود و سانسور فراوان بود و حلقه های آدم کشی برای از بین بردن روشنفکران تشکیل شده بود اما دوران پر رونق سینمای ایران بعد از انقلاب هم در همان دوران بود و همینطور کتابهایی در آن دوران چاپ شده بود که دشمنی های جناح راست را علیه وزیر وقت فرهنگ یعنی شخص خاتمی زیاد کرده بود تا جایی که او تاب نیاورد و استعفا داد. اما انتخابات هشتاد و هشت قرار بود بعد از دوره ای باشد که اقتصاد با تمام درامد نفتی هنگفت در وضع بدی به سر میبرد، خفقان سیاسی بیداد میکرد، فرهنگ لمپنی به جای فرهنگ متشخصانه و سیاسی در بین مسئولین و مقامات بالا همه گیر شده بود، فساد مالی مسئولین روز به روز بیشتر می شد، فشار بر جوانان و زنان روز به روز بیشتر می شد و همه اینها بعد از دوره هشت ساله ای بود که به زحمت ساخته شده بود و کمی همه چیز بهبود پیدا کرده بود  و درواقع دوران چهار ساله احمدی نژاد تمام پنبه های خاتمی را رشته کرده بود. اکثریت مردم دل به این انتخابات بسته بودند، همین که احمدی  نژاد میرفت یک نور امیدی بود برای بهبود اوضاع. موسوی هم با تمام نا واضح بودن پرونده سیاسی اش و سوالات بی جواب، حداقل چهره موجهی داشت بخصوص در مدیریت اوضاع بحرانی. از تکرار هزار باره روایت نتیجه انتخابات و تمام فجایع بعدش پرهیز میکنم و به اصل مطلب میرسم. بعد از 29 خرداد و تیر خلاص رهبری، درست مثل روزی که تصمیم گرفته بودم در هر صورت در تمام انتخابات کشور مشارکت کنم تا سهم اندکی در فراخ تر کردن راه تغییر و اصلاح داشته باشم ، تصمیم گرفتم دیگر در انتخابات شرکت نکنم مگر شرایط بحرانی در مقابل خواست مردم تسلیم شود. هر روز میگذشت امیدی داشتم، هر اتفاقی میفتاد، هر راهپیمایی، هر بیانیه ای ، میگفتم این بار دیگر نیزه و تفنگ کوتاه میاید، اما برخلاف نظرم نه تنها نیزه و تفنگ سر پایین نمیاوردند که تیز تر و پر بار تر حمله ور می شدند. عاشورا که اتفاق افتاد میگفتم اخر کار است، این ها با این وضعیت نمیتوانند ادامه بدهند ودر نهایت مظلوم بر ظالم پیروزاست. اما دیدم نتیجه دقیقا برعکس بود، با شدت و حدت بیشتری به افزایش فشار بر فعالین پرداختند و شرایط را برای مردم هم سخت و سخت تر کردند. امیدم این بود که تا وقتی موسوی و کروبی قادر به بیانیه دادن هستند می شود کاری کرد اما وقتی انها هم در حصر شدند فهمیدم این حاکمیت سر سازش ندارد و امکان ندارد از یک سوراخ دوبار گزیده شود. وقتی اخبار قانونهای جدید، فشار بر زنان، تغییر کتب درسی، تغییر در مهدکودک ها، برنامه های تلوزیونی، سینمایی و ... را میخوانم مطمئن تر می شوم که درست مثل 76 که وقتی جناح مخالف شکست خورده بود با تمام قوا به تقویت نیرو و تربیت مهره های جدید پرداخته بود در حالیکه اصلاح طلبها غرق در پیروزی در همان روز خود مانده بودند و تلاشی برای پیشرفت و تقویت نمیکردند، این بار هم نیروی انحصار طلب دگم اندیش، وقتی دید چطور نسل پرورش یافته بعد از انقلاب مخالف انها شده، فهمید راه را باید طور دیگری رفت و باید همه چیز را محدود کرد که مبادا نسل بعدی شبیه اینها شود. آن روز فهمیدم دیگر امکان ندارد شرایطی مهیا شود برای اصلاح چرا که هر روز دستی برای سازش دراز می شد و ان سو دست را قطع میکرد. 
از بازداشت موسوی و کروبی تا امروز نه تنها قدرت حاکم در ایران ذره ای در برابر خواسته مردم طرفدار اصلاحات و سران اصلاح طلبی کوتاه نیامده که روز به روز بر فشار افزوده و این تنها یک چیز را در ذهن من پررنگ میکند، آزموده را آزمودن خطاست. اقتدارگرایان به خوبی میدانند چه میخواهند و چطور باید به دستش بیاورند، هرچند در نهایت تاریخ ثابت کرده هیچ اقتدار گری مادام العمر نمیتواند ادامه بدهد ، اما تا این لحظه و تا چندین سال آتی این اقتدارگرایان هستند که با همان ماشین ترمز بریده جاده را طی میکنند تا ببینیم کی به پرتگاهی میرسند و سقوط میکنند. حال سوال این است "آیا بیاییم و ماشین خود را به آنها بکوبیم و اسیب ببینیم تا سرعتش کم شود اما  مدت رسیدن به آن پرتگاه را هم طولانی تر کنیم، یا بگذاریم تخته گاز برد تا زودتر به پرتگاه برسد و به ماشین خودمان هم آسیبی نرسانیم؟" در حال حاضر من نظرم با مورد دوم است.چرا که سر سوزن گشایشی در این چهار سال ندیدم و مطمئنم هیچ کاندیدایی نمیتواند از سمت اصلاح طلبها تایید صلاحیت شود و رای بیاورد و اصلاحاتی صورت بگیرد. در واقع تنها باید امیدوار بود که بعد از سالها یکی از همین اقتدارگرایان کمی روی بهتری نشان دهد، درست مثل اتفاقی که در دوم خرداد افتاد، یکی از مخالفان جمهوری اسلامی یا روشنفکران سرشناس وارد میدان نشده بود بلکه یکی از متن و بطن خودشان وارد شده بود. کسانی که امروز برای ما مظهر آزادیخواهی هستند بدون استثنا دستشان به گناههای بسیاری آلوده است، اقای نوری که وزیر کشور محبوب ما بود خودش منتظری را حصر کرده بود، یا در همان دوران بود که ویدئو ها را مردم در ملافه میپیچیدند و مثل جنس قاچاق حمل میکردند، در زمان آقای رفنسجانی بود که قتلهای زنجیره ای شکل گرفت و گشت عفاف راه افتاد، و هزاران هزار مورد دیگر که بارها شنیدیم و خواندیم و حالا با فرض بر امکان تغییر آدمها سعی در نادیده گرفتنش میکنیم.

ادامه دارد...


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

پیش در امدی بر مسئله انتخابات

سلام دوستان عزیزم، امیدوارم هر جای این کره خاکی هستید سرزنده و شاد و سلامت باشید.
من هم کلا خوبم. از هر چیزی کمی هستم، کمی شاد، کمی خسته، کمی پر انرژی، کمی امیدوار، کمی خندان، کمی دلتنگ، کمی .....
بلاخره موفق شدم و از فیس بوک بیرون آمدم. به مدت 40/45 روز. دلیل اصلی این بود که نزدیک انتصابات است و من بیمار گونه وارد بحث میشم و بیمار گونه حرص میخورم و در نهایت بدون هیچ تاثیر مثبتی جز اعصاب خراب و بغض و لعنت به اون مملکت کاری نمیکنم. در نتیجه بهترین فرصت و بهانه بود که از اونجا بزنم بیرون و خب یقینا اولین تاثیرش این خواهد بود که اینجا بیشتر به روز خواهد شد. 
بارها خواستم درباره انتخابات یک نظر نهایی و کلی رو بنویسم اینجا ولی هی امروز و فردا کردم، هی گفتم زوده، ببین چی میشه بعد! ولی نتونستم هیچوقت جلوی دهنم رو تو فیس بوک بگیرم و متاسفم که میبینم برچسب زنی، رفتارهای احمدی نژادی در بین کسانی که اون رفتارهارو بدمیدونستند کاملا رواج داره. در واقع کافیه مخالف باشی دیگه در بین ایرانی ها با خاک یکسان میشی! خیلی ها به من میگن تو فقط تایید میخوای، تومیخوای همه حرفت رو قبول کنند! راستش شاید خیلی دروغ نباشه، اصلا کی هست که دلش بخواد هر چی بنویسه باهاش مخالفت بشه؟ این که خیلی بده، درواقع یعنی فکر تو هیچ ارزشی جز مخالفت نداره. پس قطعا آدم تایید رو دوست داره. ولی من نقد پذیر هم هستم مگر اینکه از نظر خودم در اون لحظه نقد درستی نباشه. یا نقد منصفانه ای نباشه. یاحتی نقد رو کسی بکنه که دقیقا در قطب موازی تفکر من هست خوب یه کم سخت میشه پذیرشش چون داری از یک نگاه دیگه و کاملا مخالف نقد میکنی. ولی فرضا بعضی ها خیلی خوب نقد میکنند و آدم رو به فکر وا میدارند و شاید حتی برگردی در انتهای بحث بگی قبول دارم من اشتباه کردم! متاسفانه چنین آدمهایی در میان ایرانی ها بسیار بسیار کمند.. دارم دوستانی کهاین خاصیت رو دارند و من همیشه از نظراتشون استقبال میکنم ولی خیلی کمند و معمولا هم وارد این بحثهای شلوغ من نمیشن. 
بگذریم، حالا سعی میکنم تمام نوشته های پراکنده ام رو جمع و حور کنم و دلایل مخالفتم با شرکت در انتخابات بگم. جالب اینجاست وقتی این حرف رو میزنم میگن تحریم میکنی، ولی به نظر من بین این باتحریم خیلی فرقه، من به عنوان یک فرد مختارم رای بدم یا ندم، و به عنوان یک فرد که فکر میکنه وظیفه ای هم داره سعی میکنم دلایلم رو بگم شاید کسی پذیرفت یا نپذیرفت. ولی تحریم یعنی تو بیای بگی هیچ کس حق نداره رای بده، فکر هم نکنید سوال هم نکنید نظر هم نخواید! من به ایکس میگم من به این دلیل و این دلیل احتمال شرکت کردنم در انتخابات کمه، ولی نمیگن تو نرو رای نده!
در هر صورت امروز ثبت نام انتخابات شروع شده و عزیزان اصلاح طلب هنوز تو سرو کله هم میزنند که خاتمی رو با چه قربان صدقه ای وارد عرصه کنند! انگار نه انگار که ریاست جمهوری یک مقامی است که باید با برنامه ای مشخص و مدون باشد. خیلی ها همین نقد من رو به حساب دشمنی من با خاتمی میذارند و بعد میگن تو احساسی برخورد میکنی یه بار عاشقش بودی حالا دشمنش! به نظر من این افراد حتی ذره ای فکر نمیکنند که اولا آدم قابل تغییر است و من هنوز اقای خاتمی رو به عنوان یک شخص دوست دارم ولی نمیتونم بعد از ضعفهای مکرر بگم الهی قربونت برم! برای اینکه قربونش رفتن و خنده هاش برای من آب و نان نمی شود، رییس جمهور باید قدرت اجرایی داشته باشد و قدرت ایستادگی بر سر حرفهایی که زده که در حال حاضر آقای خاتمی فاقد این خاصیت است. من در واقع از اول هم با اصلاح طلبها مشکل داشتم، همیشه میگفتم و هنوز هم بار دارم که ضربه به شخص خاتمی و دو خرداد و اصلاحات را اصلاح طلبان زدند که منفعت طلبانی بیش نبودند و نیستند.