۱۳۹۷ فروردین ۳۱, جمعه

تجربه های من و اهمیت بازار آزاد

- اینجا شرکت‌های کاریابی وابسته به اداره کار هستند. اگر بیکار باشی در اداره کار باید ثبت نام کنی و بعد برایت یک راهنما و مربی ( کوچ) انتخاب می‌کنند تا بتوانی توانایی‌هایت را بشناسی و مسیر درستی را برای یافتن کار پیدا کنی. همه این ها هم رایگان است. اما شرط اولیه‌اش بیکاری است. این‌که تو کار داشته باشی و بخواهی تغییر مسیر بدهی اولویتی نداری و کاری برایت انجام نمی‌دهند. بیشتر هم به درد کسانی می‌خورد که تقریبا هیچ چیز قابل اعتنایی در زندگی خود ندارند و کار یافتن به خودی خود برایشان سخت است. در حالی‌که کوچینگ در بسیاری کشورها و حتی شهرهای بزرگ سوئد برای افراد دارای حرفه مشخص هم هست چون در دنیای امروز ماندن در یک حرفه تقریبا محال شده. 
یک سال است از این شرکت به آن شرکت زنگ می‌زنم که کوچ بگیرم اما چون استخدام رسمی بودم، در نتیجه نمی‌توانستم در اداره کار ثبت شوم و این سرویس در اختیارم قرار نمی‌گرفت. یک ماه و نیم پیش و در ورکشاپ حزبی، خانمی آمد که رئیس یکی از موفق ترین شرکتهای کاریابی است. شرکتی که بیشترین تخصصش وارد کردن افرادی که از جامعه دور افتاده اند به بازار کار است. افرادی مانند بزهکاران بعد از گذراندن محکومیت، معتادان سابق و یا افرادی که سالیان سال به هر دلیلی از کار دور افتاده اند و یا شغلی داشته اند که نیاز به تخصص خاصی نداشته و حالا برچیده شده - مثل بلیت فروش- والبته مهمترین گروه یعنی تازه واردان به کشور. سخنرانی این زن انقدر تاثیر گذار بود که عاشقش شدم. او می‌گفت کار وجود دارد، کارفرمای متعهد وجود دارد فقط باید راهش را یافت و سیاست بازار کار باید طوری باشد که کارفرما جرات کند به این افراد فرصت بدهد. موارد بسیاری هم مثال زد که چطور فردی که هیچ سابقه کاری نداشته یا سابقه درخشانی نداشته با کاری ساده و کم ساعت یا حتی کم‌درآمد و موقت شروع کرده اما انقدر خوب خودش را نشان داده که کارفرما قراردادش را رسمی کرد. همانجا سراغش رفتم و اعتراض کردم به این سیستم که باید حتما از طریق اداره کار به کوچینگ وصل شد که گفت: "ولی ما به تازگی بخش خصوصی هم داریم که خب هزینه بر عهده فرد متقاضی است".
دو هفته پیش برای این شرکت درخواست دادم. یک کوچ به من زنگ زد و داشت مجددا راهنمایی می‌کرد که چطور می‌توانم خدت مشابهی را بگیرم اگر در اداره کار اسم بنویسم که گفتم: " گل بگیرن در اداره کار رو، من نمی‌خوام از طریق اداره کار اقدام کنم. به ازای ساعتهایی که از وقت مفیدم باید صرف بوروکراسی و ناکارآمدی اداره کار بشود ترجیح می‌دم هزینه کنم اما استفاده بهینه ببرم". طرف قبول کرد و قرار شد یک قرار تلفنی و بعد یک دیدار حضوری داشته باشیم. قرار تلفنی رایگان بود. قرار حضوری دوهزار کرون و اگر تمام برنامه کوچینگ را بخواهم که چیزی حدود سه ماه است هجده هزارکرون هزینه اش می‌شود. گفتم فعلا قرار حضوری را بگذاریم چون من درآمد بالایی ندارم و برایم هزینه تمام طرح سنگین است. اما یک افر خوب گرفتم. بخاطر اینکه این طرح جدید است و من هم به شدت مشتاق، قرار شد یک دوره تست باشد- یعنی رایگان- ولی از تجربه من برای تبلیغات استفاده کنند. با کمال میل پذیرفتم. اگر به من کمک کنند تا راهم را درست پیدا کنم و شغلی بهتر بگیرم چرا که نه؟ من که حاضر بودم هزینه هم بدهم چون آینده ام مهم است اگر با کمکشان به جایی برسم که شایسته اش هستم چرا به دیگرانی که وضعیت مشابه دارند و قطعا حاضرند هزینه کنند معرفی نکنم؟ فقط به این فکر کردم « یک اهل تجارت که بازار را بشناسد دقیقا همین کار را می‌کند. هدف صرفا پول درآوردن و سود نیست بلکه اعتماد و جلب مشتری است.»

- فردا کنگره سالانه حزب است. از روزی که عضو حزب شدم دلم می‌خواست شرکت کنم اما موفق نمی‌شدم. هزینه‌اش هم بسیار بالاست. از همان سال گذشته که تاریخ برگزاری امسال مشخص شد قصدم شرکت در این کنگره بود اما خورد به جریان بیکاری و اینکه باید حواسم به اقتصادم باشد. اما میدانستم شعبه حزب شهرمان معمولا بسته حمایتی دارد و من خودم برای یک سمینار از آن بهره برده بودم. یک ماه پیش با یکی از مسئولین حزب شهر صحبت کردم و پرسیدم آیا امسال هم این بسته حمایتی را دارند؟ قرار شد در جلسه ماهانه درباره اش صحبت کنند. هفته پیش رهبر حزب شهر به من پیام داد که شنیدم دوست داری شرکت کنی، خواستم اطلاع بدم که ما هزینه ثبت نام را تقبل می‌کنیم. ذوق زده همان روز هتلی را رزرو کردم. اما بعد دیدم از محل کنفرانس تا خانه با اتوبوس مستقیم چیزی حدود دوساعت است و تصمیم گرفتم باز صرفه جویی کنم و مهمانی شب را کمتر بمانم و هزینه هتل نکنم. اما هتل را می‌شد بدون هزینه اضافه تا دیشب ساعت ۲۳:۵۹کنسل کنم. متاسفانه فراموش کردم و حتی ایمیل یادآوری را ندیدم. خوابیدم و نصف شب بیدار شدم و یادم افتاد فرصت کنسل کردن رایگان رد شده. صبح اول وقت- قبل از هفت صبح- به هتل زنگ زدم و توضیح دادم که حواسم نبوده و ساعت را از دست دادم. گفتند باید حتما از طریق سایتی که رزرو کرده بودم اقدام کنم. در سایت فرمی بود که پر کردم و درخواست کردم برایم رایگان کنسل کنند. نوشته بود تا ۲۴ ساعت طول می‌کشد جواب بیاید ومن هی به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا حواس پرتم و حالا باید هزینه اضافی بدهم.
اما کمتر از یک ساعت از سایت ایمیل دریافت کردم که بله با اینکه وضعیت رزرو شما در حالت پرداخت بود اما هتل برای شما استثنا قائل شد و رایگان کنسل کرد.
از شدت خوشحالی جیغ کشیدم و دوباره به این نتیجه رسیدم: « یک اهل تجارت که بازار را بشناسد دقیقا همین کار را می‌کند. هدف صرفا پول درآوردن و سود نیست بلکه اعتماد و جلب مشتری است.»

از این اتفاقات زیاد می‌افتد که دشمنان خصوصی سازی هرگز به آنها اشاره نمی‌کنند و تنها بر طبل تو خالیه دشمنی با سرمایه داری می‌کوبند. تنها به دنبال تقویت نفرت هستند که فردی وضعیت اقتصادی اش را صرفا معلول خصوصی سازی بداند یا سرمایه دار و کارفرمایی که در کنار تولید کار و محصول سودی هم می‌برد. من موافق نقد به سرمایه داری هستم و ابایی ندارم علیه کارفرمایی که استثمار می‌کند موضع بگیرم چون چنین کارفرمایی به نظرم کافرمای جدی نیست و درکی ازاهمیت بازار ندارد. اما فهمیده ام اگر زیرساختهای اقتصادی، قانونی و حتی فرهنگی یک کشور بدون فساد باشد خصوصی سازی بهترین گزینه است و تنها کسانی در بازار موفق و ماندگار خواهند بود که قصدشان تولید کار و محصول است نه صرفا سودجویی. در فضای اقتصادی بیمار و خصوصی سازی دولتی است که سرمایه‌گذاران غیر جدی رشد می‌کنند و ما شاهد استثمار نیروی کار، سودهای کلان شخصی و کیفیت محصول ضعیف هستیم، نه در بازار آزاد که برای ماندن نیاز به رقابت سالم، تولید با کیفیت و جلب مشتری و حفظ آن دارند. 

۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

اول نقد به مردان بعد زنان!

سالهای اول فمینیست شدنم هنوز مانند بسیاری، تلاش فراوان داشتم که مبادا برای دفاع از حقوق اولیه انسانی به مردها بد بگویم. برای همین نقد تیز و تندم همیشه متوجه هم جنسم بود. در نتیجه یادداشتی فیس بوکی در پاسخ به متن دوستی نوشتم با عنوان « نه! مرد ایرانی ماشین سواستفاده نیست».
هشت سال از آن سالها می‌گذرد و من بیشتر و بیشتر بحث کرده ام، مطالعه کرده‌ام و در سهم خودم فعالیت. چشم و گوش و فکرم بازتر شده اند. اگر بخواهم امروز همین مطلب را بنویسم قطعا به زنان کمتر حمله میکنم! 
باور هشت سال پیش من تنها به دلیل آگاهی و مطالعه کمتر نبود. محصول تربيت و فرهنگ غالب بود. محصول دامنه دید محدود بود چرا که من خودم و اطرافیانم را به عنوان جامعه آماری‌ام داشتم. زیرا آن سالها نمی‌دانستم حتی اين هوای مردان را داشتن واكنشی است به غالب بودن مردان. 
اگر بخواهم آن یادداشت و مطالب مشابه را امروزبنویسم قطعا با حواسِ جمع‌تر و دقت بیشترمی‌نویسم. اما نقد به عملکرد خودِ زنان را، که لازم هم هست، در روز زن ننوشته و نخواهم نوشت. در روز منع خشونت علیه زنان ننوشته و نخواهم نوشت. 
وقتی به عقب برمی‌گردم و این نوع مطالبم را می‌خوانم -که انقدر مطمئن بودم مردها از سر جبر جامعه كارهايی می‌كنند و مردهای برابری خواه زيادند-، از خودم می‌پرسم پس چرا برابری خواهی‌شان از دايره اطرافيانشان آن سوتر نرفت؟ چرا فقط به اين اكتفا كردند كه تنها در زندگی شخصی‌شان برابری را رعايت كنند و نخواستند به مردان ديگر آموزش بدهند و همراهشان كنند؟ 
به اين فكر می‌كنم كه اگرمقصر اصلی تحمل و امتدام نابرابری، خود زنان هستند که دنبالش نمی‌روند ومردها در زمينه برابری خواهی بهتربودند، چرا هنوز بايد برای "شروط ضمن عقد" حرف و حديث باشد؟ چرا هنوز مرد جوان تحصيلكرده ای به راحتی رای‌اش در محضرزده می‌شود؟ چرا بسیاری از مردان نسل امروز بیشتر از پیشینیان "كنترل گر" هستند؟
بله!به لطف جامعه ای كه در آن زندگي می‌كنم و دانش و تجربه ای که در سالهای اخیر کسب کردم، دریافتم "غالب بودن" چطور تا ريشه های تفكر آدمی را می‌تواند كنترل كند. بدنه اصلي تفكرم هنوز همانی است که در آن نوشته داشتم. اما نوع نگاهم به "مقصر" تغییر کرده. لینکش را گذاشتم فقط براي اثبات اينكه از قضا هميشه هوای آقايان را هم داشته‌ام. هرچند امروز اگر مردی بخاطر حمايتهايم از جنس زن و نقدم به مردان ناراحت شود و بگويد:« پس منِ مرد خوب چه؟» نگران نمی‌شوم كه مطالبم چرا اين حس را ايجاد كرد. چرا که قطعا زنان هنوز خيلی خيلی خيلی بيشتر از مردان تحت ستم و فشار نابرابری هستند و هواداری من از گروهی كه هنوز بیشترین حق و حقوق و امکانات را دارد به صرف چند نفر برابری خواه، قطعا خيانت به زنان است! 
ناراحت نمی‌شوم که رفیق برابری خواه مذکر من از من دلگیر شود که چرا مردان را نقد می‌کنم زیرا اين مردِ خوب عليه همجنسش نمی‌نويسد فقط می‌گويد از جنس آنها نيست!
من باور دارم بحثها و نوشته های این چنینی تاثير دارند. می‌دانم همانطور كه جماعت زن ستيز و فمينيست ستيز داريم، كه تعدادشان اصلا كم نيست، مردانی داريم ( در مقايسه با سالها قبل تعدادشان زياد شده اما در مقايسه با كل هنوز كم هستند) كه تغيير كرده اند، تلاش كرده اند، به حقوق اضافه اي كه داشتند نه گفته اند. اين خوب است اما كافی نيست. ما بايد تعريف جديدی از مردانگي را ارائه بدهيم. مرد امروز بايد به جلو برود و انساني تر شود نه به عقب و متحجرتر. مرد امروز اگر برابری خواه است بايد اول همجنسانش را ، كه قدرت و حق اضافه دارند و از آن نمی‌گذرند، نقد كند نه كه اكتفا كند به "من نيستم، آنها نامردند" و بعد هم انتظار داشته باشد فمينيستها بخاطر او به اكثريت ضد زن نقد تيز نكنند.
اما تنها مردان نباید تغییر کنند، زنان را هم باید نقد کرد، باید آگاهی را بیشتر و بیشتر کرد. زنان باید خودشان هم به دنبال حقشان بروند نه که در قالب مظلوم و قربانی باقی بمانند. باید تغییر کنند، باید دست از انتقال تفکر سنتی و ضد زن و بازتولید کلیشه‌ها بردارند.

۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه

وضعیت باتلاقی



مات و مبهوت با سردردی عظیم نشسته ام و سعی می
کنم اشکهام سرازیر نشوند. آنهایی که از قدیم من را میشناسند میدانند اهل حسادت نیستم. همیشه موفقیت دوستانم مثل موفقیت خودم بود. از خوشحالیشان خوشحال میشدم. هنوز هم همینطور. هرچند شاید از برخی نسبت به خودم همین حس را نگیرم. امروز اما برای اولین بار حسادت کردم. نمیدونم اسمش حسادت است یا حسرت یا غبطه؟ هرچه هست برای اولین بار حس کردم حقم نیست ته صف باشم. 
داستان از سال ۲۰۱۲ جدی شد. دغدغه اکثر ما دانشجویان ماندن در این کشور و یا اقامت گرفتن در هرکشوری جز ایران بود. دوستانی که از ایران بعد از من به هرجایی به جز سوئد رفتند اقامت هایشان را گرفته بودند یا در انتظار بودند. اما من و باقی دانشجویان در یک نامعلومی به سر میبردیم. قوانین سوئد برای دانشجویان حق اقامتی قائل نمیشد. غر هم نمیتوانستیم بزنیم چون همه ما به این قضیه آگاهی داشتیم و به نوعی "حالا برویم ببینیم چه میشود" راهی شده بودیم. عده ای از همان اول به دنبال یافتن پارتنر بودند که از این طریق اقامت خودشان را تضمین کنند. یعنی کاملا با این هدف امده بودند و برای همین از روز اول به صورت جدی و حرفه ای در جستجوی یار مناسب بودند و از قضا موفق هم شدند. این دسته دقیقا با پایان دوران دانشگاه اقامتشان هم در دستشان بود. عده ای راه را یافتن کار و تغییر اقامت دانشجویی به اقامت کاری دیدند و آنها هم از روز اول به جد دنبالش  افتادند و چند نفری حتی درس را ول کردند و کار را شروع کردند. ماندیم دو دسته، آنها که دنبال ادامه تحصیل بودند و آنهایی که مثل من دوست نداشتند چیزی را نصفه نیمه رها کنند. من میخواستم حتما درسم را تا آخر بروم و بعد کار پیدا کنم. انتهای سال ۲۰۱۲ تحریم های جدید و افزایش ناگهانی نرخ کرون به ۵۰۰ تومن و سختی ترانسفر پول باعث شد تصمیم بگیرم که کار کنم. آن روزها کسانی که وبلاگم را میخواندند میدانند به هیچ عنوان احساس پشیمانی نداشتم و با اینکه خانواده ام هزینه نصف سال را برایم در نهایت ارسال کرد اما با کله شقی خواستم کار بکنم و دیگر از ایران پول نیاورم. کارم به دلم نشسته بود، دوستش داشتم و راستش حقوق گرفتن مزه هم داشت و آدم لازم نبود هی دلش بلرزد که حالا پول دارد تمام میشود. سرعت زبان آموزیام ده برابر شد و دنیای جدیدی کشف کردم که از بهترین تجربیات زندگی ام بود. اما در کنارش آنطور که لازم بود نتوانستم به کار اکادمیک بپردازم و شانس برای گرفتن دکترا را کم کردم. البته خودم هم علاقه ای نداشتم و حتی اواخر پایان نامه به شدت بیزار شده بودم.
شروع سال ۲۰۱۴ من در پایان درسم بودم و امکان تمدید ویزا را نداشتم- چون به خودی خود شش ماهی تمدید کرده بودم برای پایان نامه و سوپروایزر حاضر نبود دوباره نامه برای اداره مهاجرت بنویسد- صاحب کارم بعد از یک سال کار و با اطلاع از اینکه تنها یک ماه از ویزایم مانده استخدامم کرد. روزی که استخدام شدم را فراموش نمیکنم. احساس سبکبالی میکردم. احساس اینکه دیگر محدودیتی ندارم و میتوانم با آرامش خیال به آنچه که میخواهم برسم و بعد از چهار سال هم اقامتم را گرفته ام. آن زمان تمام دوستانم که دوره دکترا را انتخاب کرده بودند و گاهی با دودلی من که آیا اشتباه کردم که دکترا نرفتم رو به رو میشدند میگفتند: کار درست رو تو کردی، تو الان تنها آدمی از بین ما هستی که شرایطت پایدار است و تضمین شده. 
آن زمان هنوز قوانین دوره دکترا عوض نشده بود و دوره دکترا به عنوان دانشجویی محسوب میشد و در نتیجه سالهای تحصیل جز سالهای اقامت نبود. مثلا اگر کسی برای فوق میامد بعد دکترا میگرفت و سرجمع شش سال در سوئد بود باید حتما چهار سال کاراستخدامی میکرد یا ازدواج تا بتواند بعد از هشت تا ده سال اقامت بگیرد. اگر یکی از این موارد نبود بعد از آن همه سال باید یا راهی کشور دیگر میشد یا برمیگشت ایران. اما درست چند ماه بعد از استخدام شدنم، قانون عوض شد و دکتراها در شرایطی – که عموما شامل دوستانم میشد- امکان گرفتن اقامت را داشتند. 
اینجوری من و همه دوستانم تقریبا در یک قایق بودیم و دیر و زود همگی اقامت میگرفتیم. تا اینکه زد و بعد از ۲۰۱۵ شرایط سخت تر شد و تفسیرهای اداره مهاجرت از قوانین اقامت کاری عجیب غریب تر از همیشه. هر روز خبر اخراج کسانی که اقامت کاری داشتند بخاطر اشتباهات کوچک اعصاب و روانم را بهم ریخته بود. از آن طرف دوره کار آن شرایطی را نداشت که انتظارش را داشتم، کارهیچ امکان پیشرفتی نداشت، بخاطر نوع مشتریانمان من از یک دستیار سالمند در بسیاری روزها تبدیل به یک نظافت چی شده بودم، مدیریت شرکتمان در بعضی چیزها قوی بود اما در بسیاری چیزها ضعفهایی داشت که برای من غیر قابل تحمل بود. احساس کردم  در یک باتلاق گیر کرده ام و تنها تقلا میکنم فرو نروم، بیرون آمدن که سهل است. باز کسانی که من را از قدیم میشناسند میدانند چقدر از این حس باتلاقی بدم میاید. سال گذشته تنها به یازده ماه تمدید ویزای کار احتیاج داشتم تا شرایطم برای درخواست اقامت دائم تکمیل شود. اما با اوضاع اداره مهاجرت ممکن بود زمان انتظارم بیشتر شود و تا گرفتن جواب باید شرایط موجود کار را تحمل میکردم. با بی میلی حاضر بودم اما خود صاحب کارم گفت که نمیخواهد دیگر درخواست بدهد و بهتر است من از طریق دوست پسرم اقدام کنم. میدانستم اگر از صاحب کارم خواهش کنم این کار را میکند، تقریبا یک جور روش مدیریتی اش بود که در نهایت تو از او بخواهی که کاری برایت بکند. من هم دیگراز این روش خسته شده بودم  و یک جورهایی به غرورم هم برخورده بود قبول کردم و درخواست جدیدی برای اداره مهاجرت فرستادم. اما این درخواست جدید مدت زمان پاسخگویی اش دو سال است. دوسال ناقابل. همین پروسه تا ماههای قبل از درخواست من ماکزیمم شش ماه بود. به همین سادگی تمام زندگی من بیشتر از قبل بهم ریخت و من محدودتر از قبل تلاش میکنم در باتلاق فرو نروم. دردناک این است که افرادی تازه واردند بخاطر تبصره هایی که امده امکاناتی در اختیارشان هست که برای من نیست. چون مدت زمان زندگی من در سوئد بیش از پنج سال است. خیلی مسخره است که این مدت زمان برای اقامت محسوب نمیشود اما برای باقی چیزها اعمال میشود. 
حالا امروز اینجا نشسته ام، نه میتوانم کمک هزینه درسی بگیرم و با فراغ بال فقط درس بخوانم و خودم را برای تغییر رشته در دانشگاه آماده کنم، نه میتوانم در رشته خودم شغلی پیدا کنم، نه توانایی هایی که دارم که با آنها بتوانم کار دیگری انجام بدهم را بدون مدرک مرتبط قبول میکنند. اما در کنار این ها موضوعی دیگر من را عمیقا آزرده میکند. من تنها کسی از بین دوستانم، همانها که با هم در یک قایق بودیم، هستم که اقامت نگرفتم و معلوم هم نیست تا دو سه سال دیگر بگیرم. اقامت نداشتن در سوئد هم یعنی عملا بدبختی. یعنی محدودیت. یعنی همان باتلاق. 
نمیدانم کجای کارهایم اشتباه بود؟ آن زمان که من کار را بر درس ترجیح دادم منطقی تر به نظر میامد. شاید نباید این کار را میکردم و باید هرجوری هست دنبال دکترا میرفتم. شاید باید یک سال پیش خودم را حقیر میکردم و از صاحب کارم میخواستم که هرجوری هست برایم درخواست بدهد. من کار را انتخاب کرده بودم که در کوتاهترین زمان اقامت بگیرم. شاید همین هول و ولع «کوتاهترین زمان» باعث شد همیشه بد بیارم و همه چی به ضررم تغییر کند. هرچه هست الان که مینویسم فقط به این فکر میکنم تمام هدفم این بود درجا نزنم اما زدم، بدجور هم درجا زدم. اصلا این چهار سال آن جور که قکر میکردم و برنامه داشتم پیش نرفت. شاید از نگاه خیلی ها من موفق هم باشم. برای بسیاری از هم دوره ایهایم این که من کاندیدای شورای شهر هستم یک موفقیت است، این که من سوئدی ام نسبتا خوب است موفقیت است. اینکه من فعالیت های حقوق زنانی دارم برای بسیاری نکته مثبت و رو به جلویی است. البته که خودم هم اینها را موفقیت میدانم اما در این کشور این موفقیت های من امتیاز محسوب نمیشود. منی که زبان را بلدم، وارد جامعه سوئدی شدم و از سیاست این کشور و قوانینش سر در میاورم، برای ارزشهای این کشور ارزش قائلم، در سطح احتماعی مورد تحسینم ولی از لحاظ قانونی هیچ. اما میشناسم افرادی که نه زبان بلدند، نه برایشان این کشور مهم است، نه اصلا میدانند فرهنگ و آداب اینجا چیست اقامت دارند و از حقوق کامل شهروندی برخوردارند.
من وقتی محدودیت دارم زندگی ام سیاه میشود. من از اینکه الان به شدت دلم میخواهد کورسهای متفاوتی در دانشگاه بردارم و ممکن است نتوانم، بهم ریخته ام. از اینکه کار بهتر پیدا نمیکنم بهم ریخته ام. از اینکه هنوز جواب اقامتم نیامده و خیلی از قوانین شامل حالم نمیشود، به علاوه که مثل یک زندانی هستم و نمیتوانم سفر خارج از کشور داشته باشم بهم ریخته ام. من از این حالت باتلاقی بیزارم.
نتیجه همه این درد دلها اینکه، عزیزانی که قصد مهاجرت دارید از قبل هدفتان را مشخص کنید. بارها به من ثابت شده اگر چیزی با علاقه باشد وبرایش هدف تعیین شده باشد نتایج خوبی دارد اما همیشه راه حل منطقی با یک هدف گنگ نتیجه دلخواه ندارد. تا میتوانید اهدافتان را مترکزتر کنید و با برنامه ریزی مهاجرت کنید.


۱۳۹۷ فروردین ۱۷, جمعه

چندفرهنگی به چه قیمت؟

چند وقت پیش که در بحران اینکه "بالاخره چه باید بکنم" به سر می‌بردم و انبوهی از رشته‌های متنوع دانشگاهی را جلوی خودم گذاشته بودم که به هدف کدامشان زمینه سازی کنم، دوستی سوئدی پیشنهاد کرد بروم دنبال علوم سیاسی. هم چون علاقه دارم و  به نظرش شایسته بودم. وقتی گفتم ولی من با این سطح زبان راه سخت و طولانی برای رقابت با خود سوئدی ها دارم به علاوه که اسمم هم عربی است و احتمال اینکه کار مناسب مثل سوئدی ها پیدا کنم کم است، او شروع کرد به برشمردن شرایط اقلیت بودن من: زن هستی، خاورمیانه ای هستی، مسلمان زاده ای و همه اینها برایت امتیاز است چون الان دنبال چندگانگی و به قولی نماینده از هر جامعه هستند. 
خب طبیعتا باید خوشحال می‌شدم. چه لزومی دارد تلاش بیشتری کنم و زبانم را قوی کنم  وقتی بالقوه من در یک اولویت قرار می‌گیرم؟ به نظر خوب است نه؟ در سطح که نگاه می‌کنم عالی است. اصلا خیلی هم انسانی است که توجه می‌کنند که من مثل یک سوئدی مادرزاد نمی‌توانم زبان سوئدی را بی غلط صحبت کنم پس به من فرصت می‌دهند که خودی نشان بدهم. همینطور که مهاجر به خودی خود هفت هشت سالی دیرتر وارد جامعه می‌شود- بخصوص جامعه سوئدی-  پس خیلی زیباست که یک دو سه پله در اختیار من می‌گذارند تا بتوانم با کسی که از اول بدون دغدغه در همین کشور رشد کرده و بزرگ شده و از امکانات عالی برخوردار بوده هم سطح بشم. 

اما بعد کمی عمیق تر فکر می‌کنم.. به اصالت لیبرالیستی.. «همه انسانها فارغ از نژاد، جنسیت، مذهب، ملیت و ...باید از حقوق برابر، فرصتهای برابر و وظایف برابر برخوردار باشند.» 
آیا من صرف ملیت، جنسیت، مذهبم باید از اولویت برخوردار بشم؟ تفکر لیبرالیستی ام می‌گوید نه. 
آیا ساختار برای همه برابر است؟ تفکر فمینیستی ام و لیبرالیستی ام می‌گوید نه. 

با سوالهایی که بالاتر مطرح کردم هنوز درگیری دارم و فعلا دارم بحث های هر دو سو رو دنبال می‌کنم. تا این لحظه به این نتیجه رسیدم که:
من اگر شایستگی هایم با یک مرد سوئدی برابر باشد، بخاطر همان نابرابری ساختارها - بیشتر بودن مردان در مشاغل مهم و کمتر بودن مهاجرین- انتخاب شدنم نابرابر و ناعادلانه نیست(تبعیض مثبت). اما اگر من شایستگی برابر نداشته باشم و صرف زن بودنم یا مهاجر بودنم امتیاز ویژه بگیرم و به جای مرد یا زن سوئدی که شایستگی بیشتری داشتند بنشینم یک تبعیض غیر منطقی است و در واقع حق آنها به عنوان یک فرد نادیده گرفته شده. اما نه فقط آنها، حتی حق آن همه مهاجری که از من زبر و زرنگ تر بودند و زبان را بهتر از من یاد گرفتند.  

اما جدای بحث شایستگی، به این نماینده جامعه بودن هم فکر می‌کردم. آیا من یک نفر می‌توانم نماینده همه زنان مهاجر ایرانی باشم؟ معلوم است که نه. آیا زن نقاب دار نماینده تمام زنان مسلمان است؟ مسلم که نه. آیا زن سکولار غیر محجبه خاورمیانه نماینده خواسته تمام زنان خاورمیانه است؟ البته که نه! 
همانطور که نباید جرم و جنایت یک فرد را به کل یک جامعه نسبت داد ،نباید شایستگی فردی یک نفر را به همه جامعه بخاطر ملیت، مذهب یا قومیتش نسبت داد. 

جالب این که دیروز کتابی بیرون آمده با عنوان " و این گونه ما همه نژاد پرستیم" که از مطالبی که درباره اش نوشته شده به نظر میاد به همین مسئله پرداخته. به این امتیاز دادن به نژاد و قومیت و هویت توسط کسانی که خود را ضد نژادپرست می‌خوانند. 

کتاب را هنوز نخواندم ولی فکر می‌کنم جالب باشد. 

۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه

مردان ولو شده

توریست امریکایی با تعدادی توریست دیگر به خانه یک خانواده «واداده»* رفته و در اینستاگرام لایو گذاشته.  
حس اول من: آخی😍 دلم برا این فضا تنگ شده بود!
حس دوم: چه جالب که رفتن خونه یک خانواده مذهبی (زنان همه مانتو و روسری داشتند)!
حس سوم: خنده از ته دل ( زنهای در اشپزخانه تند تند چیزهایی میگویند در مایه اینکه ااز آشغالها فیلم نگیر - ظرفهای غذای شسته نشده- و مادر خانواده تند تند روی دیگهای خالی شسته نشده درپوش میگذارد و‌مرتب می‌کند!)
حس آخر: خشمگین و غمگین. وقتی است که مادر خانواده تند تند دارد سفره پهن شده بر زمین را پاک می‌کند. زنان دیگر در اشپزخانه ظرف می‌شورند و مردان جوان و پیر لم داده و حرف می‌زنند.
کل لایو پنج دقیقه است و در تمام این پنج دقیقه مردان خانواده نشسته اند ، ماتحت مبارک را تکان نمیدهند و زن‌ها کار می‌کنند.  بگو در راه خدا تعارف بزنند، یا از مادر پارچه را بگیرند و سفره جمع کنند.

*یک ناآدم با اتهامات دروغین، ایرانیانی که با توریست‌های غربی مراوده دارند و کمکشان می‌کنند را "واداده" خطاب کرده.

۱۳۹۷ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

روشهای ناکارامد من در درس خواندن


پانزده روز دیگر امتحان دارم. طبق معمول قصد گرفتنِ نمره بالا را داشتم ولی همین که پاس شوم هنر کرده‍‍ام. از همین حالا اضطراب گرفته ام برای امتحان. یک بخش از سوالات تعریفی است که خب با این همه واژه جدید کار سخت تر است. بخش دیگر که مهمتر و دلیلِ گرفتنِ نمره های بهتر است هم تجزیه و تحلیل سوالات و کیس های تحقیقی است.
دلیل این اضطراب و احتمال نمره خوب نگرفتن این نیست که درس را نمیفهمم برعکس، به دلیل جذاب بودن موضوعات به شدت بحث در ذهنم نشسته و میتوانم ساعتها برایتان هر بخش و فصل را به فارسی توضیح بدهم. اما وقتی پای نوشتن به زبان سوئدی میرسد لنگ میزنم. از چهار توانایی زبان که شامل شنیدن، حرف زدن، خواندن و نوشتن میشود، تنها موردی که هنوز ضعف بزرگ دارم همانا نوشتن است. نه که فکر کنید توانایی پردازش ندارم، ابدا! در این مورد استعداد خوبی دارم و زیاده مینویسم، مشکل در دستور و نگارش و درست نوشتن کلمات است. مشکل بعدی این است که هر بخشی حداقل بیست مفهوم دارد که باید تعاریفشان را بلد بود. 
در کنار اینها باید اعتراف کنم هرگزروش صحیح درس خواندن را یاد نگرفتم. من واقعا بعد این همه سال نمیدانم چطور درس بخوانم که مفید باشد. از بچگی عادت کردم به اول روخوانی بعد مشق نویسی. باور کنید من هنوز مشق مینویسم. یعنی هر فصل را دوباره مینویسم. به خیال خودم این نوشتن کمکم میکند ولی هم وقت میگیرد، هم من هرگز بعدا به این مشقهایم سر نمیزنم. بعد از اینکه مشق نویسی جواب نمی‌دهد به خودم میگم نه باید یاد بگیری نکته برداری کنی ( بلد نیستم، هرگز بلد نبودم وبه نظر میاد هرگز یاد نخواهم گرفت). پس هر بخش را میخوانم بعد میام که خلاصه کنم میگم نه باید عین کلمه اش باشد چرا که اگر اشتباه فهمیده باشم و لغت اشتباه استفاده کنم خب تا اخر اشتباه یاد میگیرم. خلاصه با زور و زحمت، پاراگراف ده خطی را به هشت خط خلاصه میکنم و بله! درست فهمیدید، هرگز دوباره به سراغشان نمیروم. این دفعه با توجه به این عادات غلط گفتم فقط در کتاب میخوانم و سعی میکنم یاد بگیرم. اما در نهایت از استرس که مبادا یاد نگیرم رو به کاغذ و مشق نویسی آوردم. بعد دیدم فایده ندارد و ممکن است به همه کتاب با این سرعت مورچه ای نرسم، پس شروع کردم همه کتاب را یک روخوانی اجمالی کردن- بدون تلاش برای از بر کردن تعریفات-. حالا کتاب را تقریبا تمام کردم و دوباره امروز شروع کرده ام به "ریز خوانی". قرار بود فقط به سوالهای آخر کتاب توجه کنم و جوابهایشان را بنویسم اما استرسِ اینکه نکند همه چیز مهم را نخوانده باشم وادارم کرد به دوباره خوانی و دوباره نویسی! میدانم الان در دلتان میگوید دیوانه است این آدم. ولی دست خودم نیست. بلد نیستم. استرس بیخود میگیرم. 
اما این همه داستان نیست. من اصلا تمرکز ندارم. مخصوصا که مباحث این کتاب درسی بی نهایت جالب است و مدام وسط درس خواندن پرواز میکنم به ایران، به همین سوئد. به قوانینی که هست، به نقدهایی که بهشان دارم و بعد میفهمم ریشه قوانینش کجاست، به این که هر روز میفهمم چقدر لیبرالیسم خوب است، به اینکه حسرت میخورم چرا در ایران تجربه آزادی مطبوعات و ازادی بیان نداریم و .... بله به همه اینها درست وسط درس خواندن فکر میکنم و بدتر اینکه چندین بار دست از سر دفتر و کتاب برمیدارم و شروع میکنم به پرداختن یک یادداشت در ذهنم.
کاش یک راه درست انتخاب میکردم برای درس خوندن. راهی که بهش اعتماد پیدا میکردم ودست از روشهای قدیمی مضحک و وقت گیر خودم که جوابگوی سیستم آزمون اینجا هم نیست برمیداشتم.

۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه

معشوقه خیالی واقعی شده


چهار سال پیش آخرهای ماه آپریل، وقتی در یک کرش عشقی آسیب بدی دیده بودم، در یکی از یادداشت‌های وبلاگم نوشتم:

«{...} اما همه این کتاب خوندن انقدر بد نبود، مثلا قانتزی هام گل کرد. فانتزی هایی که مدتها بود - شاید سالها- کنار
 گذاشته بودم که تو رویا زندگی نکنم، ولی الان به این نتیجه رسیدم باید برای همیشه با رویاهام زندگی کنم و همه چیز خیالی داشته باشم که حداقل آسیب نبینم. به هر حال، از علایق من بلند خوندن کتاب و شعره. بهترین حالتی که همیشه در رویاهام بود اینه که نیم برهنه رو تخت دراز کشیده باشم و دستش- که قطعا عضلانی است- از پشت حائلم باشه و من همینطور که سر به سرش جسبوندم بلند بلند کتاب بخونم. بعد که زمان کتاب خونی تموم شد یه بوسه کوچولو از این تُک تُکی ها رو لبش بزنم شب بخیر بگم و بخزم زیر ملافه و با موهای روی سینه اش- به همون اندازه کافی که دوست سوریام داشت-  بازی کنم تا خوابم ببره. و این کار هر شب باشه تا کتاب تموم بشه».

 امشب، به تاریخ اول آپریل ۲۰۱۸، بامداد سیزده فروردین ۱۳۹۷، این فانتزیِ من، بدون هیچ پیش‌بینی و برنامه ریزی‌ای و کاملا دور از انتظار به حقیقت پیوست.
یکشنبه کسل و طولانی‌ای را گذرانده بودم. سر درد ناشی از سینوزیت کلافه ام کرده بود، خوابم هم نمیامد. نیم برهنه در رختخواب خزیدم. کتابی که تازه شروع کردم به خواندن را برداشتم و بلند بلند برای خودم خواندم. یار آمد کنارم دراز کشید و چشمهایش را بست. دو صفحه خواندم و مکث کردم که گفت: چه قشنگ می‌خونی! پرسیدم: ادامه بدم؟ گفت:آره. یک فصل را خواندم، درست همانطور که آرزو داشتم. فصل که تمام شد، کتاب را بستم. خم شدم روی صورتش وپرسیدم: جدی خوب میخونم؟ گفت: آره، خیلی خوب بود. پرسیدم: دوست داری تمام این کتاب و بلند بخونم؟ گفت: آره. بوسه تک تکی به لبهایش زدم و تشکر کردم که یکی از غیرممکن‌ترین رویاهایم را رنگ واقعیت بخشید و شب بخیر گفتم.

پ.ن: کتاب سوئدی است و تعریفش به دو دلیل مهم بود، دلیل اول را که نوشتم، دلیل دوم هم این بود که نشان میداد وضعیت زبان سویدیم بهتر و بهتر شده.