۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

بوی خوش غدقن


اینجا آدمهایی که از کنارت رد میشن از دویست کیلومتری بوی عطرشون نمیاد و کلا بوی عطر نمیدن. حتی فروشگاهها بر .خلاف  آلمان خیلی عطرآلود نیست..
به مرور متوجه شدم که یک ممنوعیت نانوشته درباره عطر هست. مثلا در بخشهای درمانی، باشگاه، دانشگاه و ... عطر زدن تقریبا ممنوع بود. کم کم یاد گرفتم به جای خالی کردن کیلویی عطر رو سر و کله - طبق عادت رایج در ایران- فقط دو پِس عطر بزنم و بس. کم کم هم عادت کردم به نشنیدن بو* . به همین دلیل وقتی در ترکیه حجم عظیمی از عطر به مشامم رسیده بود حالم بد شده بود.
اولین چیزی که مامان بابا رسیدن بهشون گفتم این بود: عطر رو رو سرتون خالی نکنید اینجا ممنوعه! چشماشون گرد شد که ممنوع؟ یادم افتاد ممنوع نیست ، به صورت نانوشته قدغن هست.
اینجا اعتقاد دارن بهتره آدم هر روز دوش بگیره تا عطر بزنه. البته هوای اینجا هم دلیل خوبی ست برای عدم نیاز به عطر و اسپری. ولی رفت و آمدبا دوچرخه اون هم مسیرهای طولانی همیشه عرق کردن رو به همراه داره ولی کم کم به بوی آدمها عادت میکنی. به عطر طبیعی شون. به جز خاورمیانه ای ها کمتر کسی عطرش از چند متر آنطرفتر به مشام میرسه. در واقع باید خیلی خیلی خیلی نزدیک فردی باشید تا بتونید عظرش رو حس کنید
دلیل این کم عطری احترام به افراد دارای آلرژی هست. به همین سادگی. چیزی که در بسیاری فرهنگها  و کشورها بهش اهمیت داده نمیشه

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

Feminist.as.fuck

جدیدا در اینستاگرام یک پروفایل فمینیستی رو فالو میکنم. صاحبش سوئدی است اما مطالب انگلیسی است. امروز به مناسبت هزار نفره شدن قوانین صفحه رو نوشته بود: 
1- شما چیزی درباره کسانی که در این صفحه میبینید نمیدانید، بنابراین هرگز نسبت به آنها گستاخ ( بی ادب) نباشید حتی اگر انها نسبت به شما گستاخ بودند. به کامنتها با نفرت پاسخ ندهید بلکه با فکت جواب بدهید. نفرت شما را به جایی نمیبرد. اگر به کسی بگویید "برو خودت رو بکش" شما بلاک میشوید برای اینکه نمیدانید شاید آنها بروند و خودکشی کنند، مهربان باشید.
2- این صفحه اینجاست که اگر سوالی درباره فمینیسم دارید بپرسید ، بیشتر درباره اش بدانید و یاد بگیرید و بحث کنید. به کامنتهایی که جدی نیستند پاسخ داده نمی شود.
3- من به کامنتهایی که مثل " همه مردها اینطور نیستند" و " پس مردها چی؟" پاسخی نمیدهم. زیرا فمینیسم " محموعه ای از حنبشها و ایدئولوژی هاست با هدف تعریف، برقراری و دفاع از حقوق سیاسی ،اقتصادی،اجتماعی، فرهنگی برابر برای زنان.  فمینیست جستجو و تلاش برای برقراری فرصتهای برابر برای زنان در تحصیلات و اشتغال را در بردارد. بک فمینیست وکیل مدافع و حامی خقوق برابر برای زنان است" " و مردها باید بفهمند که این درباره مردها نیست. اشتباه برداشت نکنید، فمینیسم برای مردها هم هست اما درباره مردها نیست.
بحث کنید، یاد بگیرید و لذت ببرید. و آزاد باشید در تصحیح کردن من اگر نکته ای رو اشتباه گفتم، یا نقل قول اشتباهی نوشتم و یا نوشته ام ردبرابر گروههای دیگر است.

گزینه اول و سوم برای من خیلی جالب بود. یعنی اول کل قوانین برام حالب بود. کلا این صفحه دید من رو نسبت به وضعیت فعالیت فمینیستها در سوئد بازتر کرد. یعنی خیلی از چیزها هنوز که هنوز هست مشترکه با کشورهایی مثل ایران. یک بارکه از یک پستش تقریبا دچار شوک شده بودم نوشتم من همیشه فکر میکردم سوئد بهشت زنان هست و البته یه توضیح مفصل هم دادم براش که در مقایسه با تجربیات من اینجا کماکا برای من بهشت هست. و اون نوشت من خودم سوئدیم و قبول دارم که سوئد خیلی خوبه ولی هنوز کار داره. و بسیار نابرابری ها هست. 
به هر حال د مورد اول و سوم ذهنم و درگیر کرد. راستش مسئله نفرت بود. یا شاید انزجار. و اون جمله اگر به کسی بگویید برو خودت را بکش. وقتی این رو خوندم یاد تمام خبرهایی که در یکی دو سال اخیر درباره خشونت های کلامی و مجازی خوندم افتادم و مقایسه کردم با ایراداتی که از ایرانی ها در فضای مجازی میگیریم. دقیقا تقاوت سر همین هست. بیشترین خشونت ممکنه در لابلای کامنتها طبق اخباری که خوندم اینه که در مخالفت طرف میاد و میگه: تو با این عقیده ات بهتره بری خودت رو بکشی!
و خب شاید باورتون نشه ولی خیلی ها خودکشی کردن. بخصوص در رده های نوجوان که بخاطر پخش یک عکس ، یا وبلاگهای fake ،و ... ادمهای زیادی به نام ناشناس آمدند و بهش گفتن تو بهتره خودت رو بکشی و طرف هم رفت خودکشی کرد.

هی مقایسه میکردم با صفحاتی که ما در فیس بوک میسازیم و جز قوانینش همیشه هست از توهین بپرهیزید یا کامتهای توهین آمیز پاک میشوند. اما خیلی کم دیدم که نوشته بشه از کامنتهای نفرت آمیز بپرهیزید. راستش انقدر توهین در فرهنگ ما جا دارد که کسی به اون همه نفرت توجه نمیکند. گاهی از شدت خشونت کلامی علیه قومها و ملیتها حالم بد میشود. باور کنید تو این روزها با اینکه در سرتاسر اروپا اعتراضات گسترده به حمله های اسراییل نسبت به غزه هست اما کمتر کسی جملات هیتلر رو به اشتراک میذاره در دفاع از غزه!!!!!اینجا هم با اینکه زنان هنوز مورد ازار و اذیت هستند و بیشترین توهین ها رو شاید حتی متقبل بشن ولی به خواهر و مادر کسی فحش داده نمیشود. و خب از نوع تذکر و قانون این صفحه فمینیستی معلومه که قسمت نفرت پراکنی بیشتر بوده که براش قانون گذاشته شد.
و اما مورد سوم. یعنی زبان من مو در آورده بود یک زمانی تو هر صفحه ای که مربوط به زنان بود یه عده زن و مرد میامدند و مینوشتند " پس مردها چی؟" یا " همه مردها اینطور نیستند" . هنوز هم این مشکل هست. حتی بین یک عده که اتفاقا فکر میکنند خیلی سواد دارند و کل دنیا یه طرف آنها یه طرف این مسئله رو درک نمیکنند که وقتی صفحه ای برای حقوق زنان است قرار نیست از حقوق اضافی مردان دفاع کند! بلکه مربوط به زنان است. حالب بود برام که عینا در صفحه سوئدی بوده. این فقط یک چیز رو ثابت میکنه که فمینیسم هنوز تهدیدی برای جوامع محسوب میشه و هنوز مردان سیاست نمیخواهند زنان جایگاهی برابر داشته باشند. ای نشون میده حتی در کشوری که در شاخصهای برابری جزو برترینهاست چقدر نابرابری - در معیار خودش- بالاست و چقدر زنان خار چشم مردان هستند.
پی نوشت: پشیمان شدم متن رو انگلیسی نذاشتم. خیلی ترحمه قوانین صفحه بد شد ولی حال ندارم دوباره به انگلیسی بنویسم.
صفحه رو اگر دوست دارید میتونید فالو کنید : feminist.as.fuck 

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

دعوای خواهر و برادر

بچه بودم مثل تمام خواهر برادرها با برادرم دعوا داشتیم و آن هم چه دعواهایی. برادرم 6 سال از من بزرگتر بود( یعنی هست ). مثل تمام پسرها و برادرهای آن سالها تخت تاثیر جامعه، خانواده، مدرسه فکر میکرد تمام خانه باید زیر نظرش باشند و فکر میکردم چون پسر هست و مرد هست پس "حق" دارد. اما از بد شانسیش خواهر کوچکترش از بچگی این حرفها در مغزش نمیرفت. از همون بچگی مبارزه میکرد بدون آینکه بداند اینها مبارزه است. بگذریم، دعوا داشتیم برای هر چیز کوچک. برادرم بزرگترین اتاق خانه را در اختیار داشت اما اتاقهای دیگر را هم غصب میکرد. سالها کسی جرات نداشت این حکمرانی و غاصب بودن رو از برادرم بگیره. و من همیشه فکر میکردم همه خونه طرفدار اون هستند و من تنها هستم و باید یک تنه بجنگم. برادرم تصمیم میگرفت من چه زمانی تلویزیون ببینم، چه برنامه ای ببینم، نوجوان شدم تمام مکالمات تلفنیم ضبط میشد، رفت و آمدهام کنترل میشد و کسی هیچی بهش نمیگفت. زورم بهش نمیرسید، خیلی ازش ضعیف تر بودم، نه قدرت دستش رو داشتم که موقع کتک کاری ضربه هایم به اندازه ضربه هایش دردناک باشد، نه اصلا توان پس گیری تمام حق و حقوق غصب شده ام. اما سکوت دیگر اعضای خانواده من رو وا میداشت به واکنش. وقتی برای لج من رو درآوردن کانال مورد علاقه ام رو درست وسط تماشا کردن برنامه مورد علاقه عوض میکرد من شروع میکردم به جیغ و داد زدن، بعد شروع میکردم به زدنش و البته کتکی میخوردم به مراتب بدتر.رفت و آمدم را کنترل میکردم گزارش میدادم به خانواده که چه روزی دوست دخترش به خانه ما امده! کلید اتاقم رو برمیداشت میرفتم کلید کمد خصوصیش را از هزار توی پنهان شده پیدا میکردم و وسایلش رو کش میرفتم. و بعد کتک مفصلی نوش جان میکردم و کسی از من حمایت نمیکرد. بزرگتر شدم دعواها خونین میشد. بزن بزن به قصد کشت. اون میزد من گاز میگرفتم، اون میزد من لباس تنش رو پاره میکردم. پدرم تهدید میکرد هر دو رو از خونه بیرون میکنه، مادرم هم به گریه میفتاد که آخه چه مرگتونه.. و البته من ذلیل مرده دیچیک بودم که میدونم زور اون بیشتره ولی باز کرم میریزم!
کسی که اون وسط آسیب میدید و چیزی به دست نمیاورد که حتی محکوم هم میشد من بودم. با دست و پایی کبود!
بزرگتر شدم روش مبارزه ام عوض شد. یعنی هر کاری میکرد من سکوت میکردم و میذاشتم عمق فاحعه رو ببینند اطرافیان و سکوت من رو هم ببینند. چندین بار که اتفاق افتاد جواب داد. سالها گذشته از اون روزها اما برادر من دیگه غاصب نیست. حداقل برای من! از راه دور هنوز بر وسایلم کنترل دارم، بین من و اون اگر من حرفی بزنم بیشتر تاثیر دارد تا اون.

خانه ما را میشود اینطور تقسیم کرد، من حماس بودم، برادرم اسراییل، مادرم آمریکا، پدرم اتحادیه اروپا و خواهرم اتحادیه عربی.

من تا وقتی با کم زوریم دست تو سوراخ مار میکردم جز اسیب به خودم چیزی نصیبم نمیشد و پدر و مادر در عین اینکه زورگویی بردرم رو میدیدن و محکوم میکردن ولی کاری نمیتونستن بکنند و من رو هم متهم میکردند. خواهرم هم با اینکه هم درد بود ولی هیچ غلطی نمیکرد.
روش رو که عوض کردم همه با من همراه شدند. و اسراییل خانه ما تبدیل شد به یک آدم سر به راه مطیع!

پی نوشتها:
1- نمیخواستم اینجا درباره مسائل اینچنین چیزی بنویسم ولی اخبار رو که خوندم- البته نه به زبان فارسی، بلکه اخبار سوئدی و انگلیسی، به شدت اشک ریختم از این همه کشتار که درسته توسط اسراییل هست اما کرمش رو حماس ریخته و نه فقط خودش که مردم بیگناه رو هم به دست یک دیوانه سپرده برای نابودی.
چیزی که باعث شد این ر بنویسم اتهام زنی برخی ایرانیان به مدیای غربی است. در ده روز اخیر من هرچه خبر از مدیای غربی خوندم علیه اسراییل بود. اولا رسانه کارش خبرگزاری است و باید تا جای ممکن بی طرف باشد. ولی حتی در نوع خبر رسانی هم به نظرم به سمت غره بودند مخصوصا سوئدی ها که آنچنان از مرگ ومیر ها نوشتند و احساسات رو تحریک میکنند که حس میکنی همین الان در غزه یکی از آن تیر خورده هایی. آن چهار کودک فلسطینی رو یک روزنامه نگار عرب تبار سوئدی گزارش داد و در تمام دنیا انعکاس یافت نه یک روزنامه نگار ایرانی ضد اسراییلی!  و خیلی اتفاقهای دیگر. نمیدونم چطور انقدر بی دلیل ادعا میشه رسانه غربی طرف و جانب اسراییل هست. من تا امروز هرچه دیدم در محکومیت هر دو بود اسراییل و حماس.
2- این روایت از دعوای خونین با برادر مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشه. و ربطی به این روزها نداره. هرچند دعواهای تاج و جری تمام نشدنی است ولی از برادر غاصب غیرتی مردی این روزها کنارم هست که اگر نبود شاید خیلی از تابوها رو نمیشکستم! همیشه بهش مدیونم از این بابت.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

نادمِ از خود راضی

دیشب مامان رو بردم یک رستوران خیلی خوب و ازش پذیرایی کردم که از دلش در بیارم. اما چیزی که تمام کننده بود سفر نصفه روزه ما به استکهلم، این شهر رویایی بود. البته اصلا قصدم این نبود که ببرمشون. میخواستم امروز صبح رو بخوابم و ظهر هم به تمیز کاری بگذرونم عصر ببرمشون شهر خودم رو بهتر نشون بدم که روزهای وسط هفته بتونن خودشون برن از خونه بیرون. اما صبح که بیدار شدم و بیمار گونه فیس بوک رو باز کردم - هنوز چشمام کامل باز نبود- دیدم بابا سر صبح اول وقت یک استاتوس بلند بالا گذاشته و توش نوشته که دخترمون گفته این دوروز تعطیل اخر هفته رو به کسی قول ندیم که میخواد ما رو ببره و بگردونه!
من و داری؟ گفتم ای وای اصلا برای حفظ آبرو هم شده باید این کار رو بکنم مخصوصا که بابا بدلیل کهولت سن دچار درد مزمن پا هست و هفته پیش بعد از راهپیمایی زیاد باز در استکهلم و موزه اسکانسن تقریبا برای یک هفته حتی از اتاق به اتاق رفتن در خانه هم عاجز بود و به جز روز سه شنبه باقی روزها خانه نشین مطلق بود.
تندی دوش گرفتم، صبحانه خوردیم و راهی استکلهم شدیم بی هیچ برنامه دقیقی! تمام مسیر داشتم حساب میکردم چه جاهایی ببرم که هم کمتر راه برن و هم دیدار مفیدی داشته باشند. مسلما از شهر قدیمی استکهلم شروع کردیم اما نمیتونستیم تمام کوچه پس کوچه هاش رو بریم بخاطر بابا. بعد از گشتی در شهر قدیمی و عکس گرفتن در میدان اصلی شکمها به قارو قور افتاد و راهی یک رستورانی شدیم که حتما غذای صد در صد سوئدی بخوریم. من سراغ هر رستورانی میرفتم بسیار گرون بود و این دو مخالفت میکردن- هی از روزی که اومدن حساب کتاب من و میکنند و تعارف که مبادا خرج زیادکنند و این یکی از دلایل دعوای من و مامانم هست - به هر حال همینطور که رستوران رستوران ر رد میکردیم مامان یه جایی نشون داد که خیلی دنج بود. وارد شدیم خوشگل بود. قیمت غذاشم معقول بود. با اینکه قصدمون امتحان سه نوع غذا بود ولی دیدم ته دلشون هر دو کوفته قلقلی سوئدی رو میخوان و منم که کلا دو هفته است هوسش کردم ترجیح دادیم هر سه یه غذا بخوریم. به حدی غذا لذیذ بود که نمیشد ازش گذشت. موقع حساب کردن فهمیدم این رستوران در تریپ ادوایسر امتیاز 4.5 از 5 رو گرفته و یکی از بهترین های تا الان در سال 2014 است.
بعد سوار بر قایق های hop-on , hop-off  شدیم. اکثرا حتما میدونید ولی برای دوستانی که نمیدانند hop-on , hop-off چیه، باید بگم که در بیشتر شهرهای توریستی جهان اتوبوس ها و قایقهای گردشگری هست که توریستها رو در سطح شهر میچرخونند و در مقابل نقاط توریستی و sight seeing محتلف ایستگاه دارن که توریست میتونه هرجا خواست پیاده بشه و بعد از دیدار از اون نقطه توریستی سواد بر اتوبوس یا قایق بعدی بشه. یکی از بهترین امکانات برای توریستها برای اینکه بلیطش 24 الی 72 ساعت هست و خوب خیلی راحت و بی دغدغه دقیقا جلوی مکان مورد نظر پیاده وسوار میشید. برای ما خیلی به صرفه نبود جون فقط میخواستیم دوری بزنیم و در واقع پول 24 ساعت دادیم برای یک ساعت و هیچ جا هم پیاده نشدیم بخاطر کمبود وقت ولی روی آب بودن و دیدن استکهلم زیبا از داخل آب همیشه ارزش دارد.
بعد از قایق سواری کمی به تماشای شهر نشستیم و بعد یک بستنی مخصوص خوردیم. این بستنی ها قیف های خیلی بزرگ و خوشمزه ای دارند که در خود فروشگاه تهیه میشوند.
وقتی رسیدیم خونه انقدر غرق بوسه و بغل شدم، و انقدر مامان و بابا تشکر کردند و انقدر هی برای خودشون دو تایی از امروز تعریف میکردند که حد نداشت. به علاوه با اینکه چند جایی امکان عصبانیت وجود داشت ولی کنترل کردم و یا تذکرهام رو با خنده و ماچ و بوسه به شکل طنز و سر به سر گذاشتن دادم به جز یه جاکه کمی اخمالو شدم بخاطر اینکه تذکر چندین و چند ساله است که در سر نمیرود که نمیرود( بعد من میخوام مملکت درست هم بشه)

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

بی همدم پیر نشی

از امروز تا دو هفته، هر روز چهار ساعت، دستیار مردی هستم که آلزایمر دارد. بیماران آلزایمری هرکدامشان یک طور خاصی هستند چون بستگی دارد که کدام قسمت مغز آسیب دیده باشد. آلزایمر بیماری سنین پیری است اما به ندرت در میان جوان‌ها هم دیده می‌شود. بیمار امروز من مردی 54 ساله ست که از 49 سالگی مبتلا به آلزایمر شد. برخلاف یکی از مامان‌بزرگها که هیچی رو نمیدونه این خیلی چیزها رو خوب میدونه مثلا کاملا من و میشناسه، میدونه پریروز رفته بودم برای آشنایی، میدونه از امروز دو هفته هر روز من قراره برم به جای پرستار قبلی. میدونه من سی ساله هستم و مجرد و از یک کشوری غیر سوئد آمدم و دانشجو بودم. خودش از خونه میره بیرون،مسیر خونه های اقوامش رو میشناسه، خودش تا فروشگاه مواد غذایی میره اما کلمات رو بلد نیست. یک متن جلوش بذاری میتونه بخونه ولی نمیفهمه. به هرچیز حرکت کننده ای میگه ماشین، برای همین هر کلمه ای دیگه ای به کار ببری که در دامنه لغاتش نباشه نمیفهمه چی میگی. چون یه چیزایی رو حالیش میشه، هنوز  حرف میزنه بودن کنارش خیلی خسته کننده نیست چون یا میخوره، یا باید باهاش قدم بزنی یا باهاش بازی کنی. امروز رفتیم دیدن پدرش که در خانه سالمندان هست. من همیشه خانه سالمندان رو دوست داشتم، همیشه دلم میخواست کاری برای سالمندان بکنم و حالا یک عالم ایده دارم که نمیدونم کی به سرمایه میرسم برای انجام اون ایده ها! امروز که رفتم نفسم گرفت. دیدن پیرزنها و پیرمردهای تنهای مغموم! رفتیم اتاق پدرش. شیرین 90 سال را داشت. روی ویلچر نشسته بود. خیلی واضح حرف نمیزد. یعنی اولش برای من سخت بود مخصوصا که تلویزیون هم با صدای بلند روشن بود. بعد، کم کم به صداش عادت کردم و بهش گفتم که سوئدی نیستم و ممکنه بعضی حرفهاش رو نفهمم. اتاق پر بود از عکس زن و بچه هایش و نقاشی. دلش یک بطری شراب میخواست. نصف حرفهاش رو پسرش نمیفهمید و من مجبور بودم باهاش جرف بزنم.   پدر گفت:این هفته دو تا از کسانی که اونجا زندگی میکنند تولدشونه یکی صد ساله میشه یکی نود و پنج. خندیدم و گفتم:« پس مهمانی دارید». گفت: «ما خیلی تنهاییم، کارمون شده خوندن روزنامه و دیدن تلویزیون که اونم هیچی نداره یا همش انگلیسیه». گفتم: «باید بنویسید برای تلویزیون و پیشنهاد بدید». بعد ادامه دادم:«خوبه اینجا همه همسن و سالید و میتونید عصرونه با هم باشید». گفت:« آره ولی اینچا هیچکی با هیچکی حرف نمیزنه». بعد شروع کرد از هوا گفت، از موسیقی گفت . دیگه وقت رفتن ما شده بود و پیرمرد هی من و نگاه میکرد و میگفت: «یادت میمونه بهش بگی فردا میاد به من سر بزنه  شراب بیاره؟»
، گفتم: «آره!»
 گفت: «بازم باهاش میای؟»
گفتم: «با کمال میل.» 
بعدش تا ساعتها بغض داشتم. به تنهایی این افراد، به اینکه چرا انسانها تو پیری باید تنها باشن؟ امروز مصمم تر از همیشه فهمیدم من همیشه با سالمندان کار خواهم کرد. دلم میخواد تا جایی که میتونم تنهایی این ها رو بگیرم.
 

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

اوپسالا (1)

سفر مامان و بابا بهانه ای شد برای نوشتن از شهر و کشوری که ساکنم. تا جایی که یادم هست اطلاعات زیادی درباره تاریخ این شهر و ساختمانهاش نداده بودم. به هر حال تصمیم گرفتم درباره اش بنویسم: 

اوپسالا (Uppsala) 
اوپسالا چهارمین شهر بزرگ سوئد، با جمعیت شهری حدودا 140 هزار نفر ( با حومه و در سطح کمون 200 هزار نفر) در 67 کیلومتری شمال غربی استکهلم ، پایتخت سوئد قرار گرفته. از سال 1164 مرکز مذهبی و کلیسای سوئد محسوب میشود ( نقش قم در ایران  واتیکان در رم). و امروزه مقر اسقف اعظم در این شهر هست و تصمیمات نهایی کلیسای سوئد در کلیسای جامع اوپسالا اخذ می شود.
 قدیمی ترین دانشگاه اسکاندیناوی در اوپسالا هست با قدمت بیش از 500 سال. و بزرگترین و بلندترین کلیسای جامع اسکاندیناوی نیز در این شهر قرار دارد.
از افراد سرشناس شهر اوپسالا- که برخی در این شهر متولد شدند و برخی فقط زندگی کردند- میتوان به آنگستروم( فیزیکدان) رودبک - پدرو پسر- سلسیوس ( مبدع درجه)، کال فون لینه ( بنایانگذار نطبقه بندی گیاهان و حانوران)، برونو لیلیو فورش ( نقاش و هنرمند) داگ هامارشولد( سیاستمدار و اولین دبیر کل سازمان ملل) ، اینگمار برگمان ( کارگردان) نام برد.
از نقاط دیدنی و با اهمیت اوپسالا کلیسای جامع، قصر اوپسالا، باغ گیاهشناسی، دانشگاه اوپسالا، رودخانه فیریس، کتابخانه کارولینا میباشد.

باغ گیاهشناسی(بوتانیک ، Botaniska trädgård)  
باغ بوتانیک در سال 1655 توسط اولوف رودبک پدر به منظور استفاده از گیاهان برای دارو و درمان در باغی که در گذشته جزوی از حیاط قصر شاه محسوب میشد طراحی و ساخته شد. اما در سال 1702 در آتش سوزی مهیبی که تمام اوپسالا را از بین برد باغ هم از بین رفت. چهل سال بعد کارل فون لینه ( یا کارلوس لینئوس)  که شاگرد اولف رودبک پسر بود با ایده های خودش و یافته هایش باغ گیاهشناسی را ترمیم و دوباره سازی کرد و گونه های مختلف گیاهان را از سراسر جهان با کمک همکارانش به اینجا آورد و نامگذاری کرد. متاسفانه مساحت این باغ رو در جایی پیدا نکردم.

قصر اوپسالا (Uppsala slott) 
 قصر اوپسالا داستان پیچیده ای دارد. در سال 1549 گوستاو واسا ( شاه گوستاو یکم) پادشاه وقت سوئد، که معروف به بنیانگذار سوئد مدرن هست، اقدام به ساخت قصر کرد. قصر بر روی تپه ای درست مقابل کلیسای جامع ساخته شد که از نظر ارتفاع با آن برابری کند. دلیل اصلی این اقدام مهار کردن قدرت کلیسا بود و قوی ترین توپها در سمت دیوار قصر به سمت کلیسا نشانه رفته است. این فصر در طی سالیان دوبار دوچار اتش سوزی شده که دومین بار تمام شهردر آتش به صورت کامل سوخت ( 1702 میلادی) و تنها قسمت کوچکی از قصر باقی ماند که امروز Vsasborgen خوانده میشود و موزه کوجکی است.
در همین فصر بود که کشتار استور Sture murder به دست شاه اریک پسر شاه گوستاو اتفاق افتاد و همینطور در زمان گوستاو دولف در همین قصر تصمیم گرفته شد که سوئد در جنگ سی ساله شرکت کند و باز در همین قصر بود که حکم برکناری ملکه کریستینا خوانده شد.
به طور خلاصه برای کسانی که حوصله خوندن ویکی پیدا رو ندارند باید بگم که واقعه کشتار استور مربوط به تاریخ  1567 میشه که شاه اریک دچار بدبینی و ظن شده و اشراف زادگان رو به جرم توطئه علیه شاه بازداشت میکند و بسیاری به مرگ محکوم میشوند. در این میان سه عضو خاندان بزرگ و تاثیر گذار Sture اسون، نیلس و اریک ( پدر و دو پسر) به دست خود شاه در زندان کاخ کشته میشوند. پس از آن شاه فراری شده و در حالتی نامتعادل یافت میشود  سپس به مرگ محکوم میشود.
جنگ سی ساله، جنگ بزرگ بین کشورهای اروپایی بود که بیشتر جنبه مذهبی داشت و بین پروتستانها و کاتولیکها بود.
ملکه کریستاینا- شخصیت محبوب من- دختر شاه گوستاو آدولف دوم بود که بعد از مرگ پدر در جنگ در سن 6 سالگی قدرت را به دست گرفت. این زن در زمان خودش فمینیست محسوب میشود. قدرت مند بود و البته در نهایت از جکومت کناره گرفت به دلیل اینکه قصد داشت به کلیسای کاتولیک بپیوندد- دختر یکی از برگترین  حنگاوران پروتستان  تابو شکنی کرده و به مذهب کاتولیک تغییر مذهب میدهد و باقی عمر را در رم میگذارند و از معدود زنان دفن شده در واتیکان هست- ملکه کریستینا قصد داشته که سوئد را تبدیل به آتن اروپای شمالی کند و برای این منظور از فلاسفه بسیاری دعوت کرده بود به کشور سوئد مهاجرت کنند.
قصر اوپسالا در فاصله سالهای 2000-2004 بازسازی نهایی شد و امروزه تبدیل به موزه های هنر و صلح شده و البته بخش اصلی فرمانداری استان اوپلند هم در آنجاست.
داگ هامارشولد کودکیش را در این قصر گذرانده برای همین پرتره ای از ایشون در باغ پشتی دیده می شود.

پی نوشت: متاسفانه چند باری هست که موفق به گذاشتن عکس نمیشم. برای تمام این تعاریف عکس هم تهیه دیده بودم

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

یارِ دبستانی من

همین موقع ها بود.. 15 سال پیش
.
.
.
باتوم
.
.
.
خون
.
.
.
تیر
.
.
.
اعتراض
.
.
.
میکشم میکشم آنکه برادرم کشت!
.
.
.
توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد
به مادرم بگوید دیگر پسر ندارد
.
.
.
23 تیر
.
.
.
اشک تمساح
.
.
.
ریش تراش دزدی
.
.
.
 تبرئه با خنده تهوع اور
.
.
.
اما این پایان ماجرا نبود و نیست  و نخواهد بود. روزی دوباره ما فریاد میزنیم: یار دبستانی من، با من و همراه منی.. و ان روز خنده بر لبانمان داریم برای به زانو در آوردن ظلم. و ظلم پایدار نمیماند و عزت عزت ها برقرار است.  

۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

استعدادهایی که می شکفند

اولین هفته ای که وارد سوئد شده بودم تا در جمعی ایرانی گفتم از کدوم شهر شمال هستم یکی گفت: اتفاقا دوست ما همشهری شماست. اسم پرسیدم و وقتی اسم برد گفتم: آهان! یادم بود یک شخصی با اون نام که زمانی در بازار روز شهرمان شغل دومی داشت بنا به دلایلی موفق شده بود به سوئد بیاید و بعد ها که مادر از کسبه سراغش را پرسیده بود گفته بودند: شانس آورد رفت سوئد و کی میشه الان فلانی. اما متاسفانه بیمار شده. 
من فقط حالش رو از دوستم پرسیدم و بس. چون نمیشناختم و در ضمن تمایلی نداشتم با همشهری آن هم از طبقه اچتماعی متفاوت آشنا بشم. مطمئن بدم مهربانتر هستند ولی تصور دیگری هم بود. 
همیشه هر بار اون خانوم رو میدیدم اسم این آقا رو میاورد و من هم هربار خیلی با احترام زیر سبیلی رد میکردم. دیروز که دومین روز از حضور مامان و بابا بود یکی از دوستان پدر در فیس بوک پیام داد که فلانی از بستکان من هست و قتی شنیده شما در این شهر هستید شمارش رو داده  گفته حتما با من تماس بگیرند. نگاهی به مادرم انداختم و اون هم گفت: آخی آره خوبه انقدر محبت داره باهاش حداقل صحبت کنیم. 
زنگ زدم و اول گوشی رو دادم به مامان چون فکر میکردم ایشون هم مامان رو میشناسه ولی خوب ایشون بابا رو میشناخت. به هر حال بعد از صحبت اولیه و خداحافظی دو سه ساعتی بعد زنگ زد و گفت  که فردا- یعنی امروز جمعه- خودش و همسرش بیکار هستند و میخوان بیان ما رو ببرن بگردونن. من تقریبا دچار شوک بودم و از یک طرف هم خوشحال که کسی هست مامان بابا رو ببره بیرون چن خودم باید میرفتم سرکار. ظهر قرار گذاشتیم و با میزبانها راهی مزرعه توت فرنگی شدیم و بعد ناهار و گشت و گذار، بعد من رفتم سرکار و بابا و مامان با این زوج دوست داشتنی موندن. 
تنها چیزی که تمام این مدت فکرم رو مشغول کرد این بود که این شخص با استعداد که در کشوری با امکانات تونسته به موقعیتهای خوبی برسه چه از نظر اجتماعی و چه از نظر افتصادی اگر در ایران میموند شاید هرگز نمیتونست از استعداد و توانایی هاش استفاده ببره. شاید هنوز داشته تو بازار روز کار میکرده. شاید هرگز اعتبار اجتماعی که الان داره رو به دست نمیاورد. و نمیتونست نشون بده چقدر فرهیخته است. 
من داشتم فکر میکردم چقدر بخاطر همن تفکرات احمقانه نسلی که به ما رسیده من خودم و از آشنایی زودتر با این عزیزان محروم کردم. 
و باز فکر کردم وطن آدمی جاییست که استعدادهایت شکوفا شوند، هویت پیدا میکنی، کرامت انسانیت حفظ میشود، طبقه اجتماعی لحاظ ملاک شخصیتت نمیشود  و .....
وطن آدمی جاییست که آدم بتواند خودش باشد!  

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

مژده ای که مسیحا نفسی میاید

آمدند. بابا و مامان رو میگم. پروازشن ساعت دو ربع عصر نشست و من دوربین به دست جلوی در ورودی مسافرین وایساده بودم. سی و پنج دقیقه همینطور دستم رو دوربین بود که تا در چهارچوب ظاهر شدن عکس بگیرم. اما خبری نشد! پام که یک هفته ای است به شدت درد میکنه و امانم رو بریده ضق ضق میکرد. نگران شدم که چرا نیامدن. تابلو اعلانات هم چیزی جز اعلام نشست هواپیما نکرده بود. مسافرین پروازهای بعدی میامدن و میرفتند اما خبری از بابا و مامان نبود. به خاله ام زنگ زدم و پرسیدم مطمئنی درست سوار شدن؟ شد چهل دقیقه و من همینطور که سرم به سمت در بود رفتم سمت اطلاعات بیست قدمی دور شده بودم که دیدم یک چیزی برق میزنه.. سر بی موی بابا رو شناختم. حالا باید برمیگشتم با درد پا نمیتونستم سریع قدم بردارم. میدیدم که دوتاشون هی چشمشون میچرخه یه بهت تو صورتشون بود شاید فکر کردن چه بچه بی احساسی که نیامده استقبال.. یهو داد زدم: "مش..." و سرشون رو چرخوندن، فرصت عکس انداختن تو اون لحظه نبود. بغلشون که کردم بابا با دوربین مامان از من و مامان عکس گرفت و سمت بابا که رفتم مامان عکس گرفت. تا تاکسی بیاد ده دقیقه ای نشستیم و بهترین سلفی عمرم رو گرفتم. از مامان انتظار داشتم که بو بکشه من و محکم بغلم کنه اما از بابا نه.. آخه بابا خیلی خود داره و خیلی احساساتش رو بروز نمیده اما امروز یه بابای دیگه میدیدم. بابایی که هی بغلم میکرد، هی بوسم میکرد و هی تکیه کلام همیشگی اش " مخلصیم" رو میگفت. وقتی وارد خونه شدیم یه جمله ای گفت که تمام تنم رو لرزوند. تا وارد شد با یه صدای هیجان زده رو به مامان گفت: باور میکنی الان اینجا هستیم؟ خونه مرمری؟ 
احساس کردم این  "خونه مرمری" یه جور حس خوب ثمر دادن زحمات بود. اون حسی که هر فرزندی باید به پدر مادر بده، که حالا نوبت منه که میزبان باشم نه شما. 
نرسیده بودم خرید کنم در نتیجه بعد از چایی با مامان رفتیم برای شام خرید کنیم. یهش ام مخصوص بهشون دادم که البته به نظرشون انقدر زیاد بود که نمیتونستن بخورن! البته من در سه وعده پیش غذا، غذای اصلی و دسر در بازه زمانی سه ساعت سرو کردم اما دسر رو نتونستن کامل بخورن. 
خستگی از سروکول هممون بالا میرفت من که تمام هفته سخت کار کرده بودم و تشدید پا درد هم برای همین بود و برخلاف اینکه همیشه من به همکارها کمک میکنم و ساعتهام رو تغییر میدم هیچکس حاضر نشد دیروز ساعتهاش و با من عوض کنه و من هی در حال دویدم از این خونه به اون خونه بودم و بعد تو خونه هم مرتب کردن. صبح هم از ساعت 5 بیدار بدم و بشور و بساب. 
اونها هم که دیروز ساعتهای طولانی پیاده روی کرده بودند که نتیجش پا درد برای هر دو بود- بابا در میانه دهه هفتاد هست و مامان به زودی وارد شصت میشه- با اینکه همه خسته بودیم ولی هی میخواستیم بشینیم با هم. عکسها رو گذاشتیم. بیچاره دوستان مشترک!  به گواه کامنتها و لایکها و پیامهای خصوصی که گرفتم عکسهای فردگاه بسیار تاثیر گذار بود. 
ابراز احساسات های بابا خیلی متفاوت بود. هم من هم مامان سورپرایز شده بودیم. بعد مامان گفت که بابا اعتراف کرده شب خداحافظی من توی فرودگاه امام وقتی بهش گفتم خداحافظ پاهاش خالی شد و بعد از اون دردهای مزمن به سراغش آمد. امروز صبح به مامان گفته دردها خیلی کمتر شده. 
این روشنیدم بغضم گرفت.. یاد حرف باب افتادم تو چشن خداحافظیم. با صورتی که سرخ شده بود و در عین حال خودداریش رو حفظ میکرد خوند: من به خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. 

خوشحالم الان اینجان. خوشحالم پدرم احساساتش رو بروز میده و خوشحالم که انقدر خاص بودم براش. این رو که میبینی مصمم تر میشی به پیش روی در زندگی. باید موفق بشی، باید به بهترین ها برسی فقط برای این دو نفر . برای خوشحالیشون. 

جانی دوباره گرفتم.. انرژی مثبت بدید که پام خوب بشه و فردا بتونم راه برم و شهر رو بهشون نشون بدم. 



۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

شوک اجتماعی

خب نوشتم من شبیه همسر خیانت کار می‌مونم؟ معشوق چهره واقعیش را نشان داد و من با رویی خجل برگشتم به دامان همسر اول فداکارم! 


اینستا رادیو خیلی باحاله که میتونی حرف بزنی ولی آدمهای توش رو انتخاب نمیکنی. بیشتر افرادی که فعالند دغده هاشون متفاوته. براشون یه جور فان هست. البته با اندکی بحث های انتقادی. 
درباره جوکها اونجا هم گفته بودم، وسطش اشاره کردم فکر نمیکنم هیچ زبانی به اندازه زبان فارسی حرف زشت داشته باشه.  بعد هم گفتم البته من نمیدونم همه زبانها رو بلد نیستم. یکی از کسانی که همه کارهاش رو فالو میکردم و کاملا نقطه مقابل من بود و واسه همین سوژه زیاد داده میشد برای حرف، یهو اومد و به درستی البته از زبان ایتالیایی گفت که توش فحش زیاده ولی بعدش گفت:«اصلا این حرف و نزن، زبان فارسی کجا چنین حرفهای زشتی داره »- اشاره به فحشهای ایتالیایی- 
من هم شب برادکست گذاشتم  و باز یادم رفت جامعه ایران جامعه جانماز آب کشی و تظاهر و پنهان کاریست، گفتم دوست عزیز نشنیدی؟ نداریم؟ این فحشها که تو خیابون روزی بیست سی بار می‌شنیدیم پس چین؟ و بدون هرگونه سانسوری فحشهای جنسی مرسوم در خیابانهای ایران رو گفتم. 
طرف وسط برداکست من میره برادکست میده که اصلا ایران بد اروپا خوب! یعنی شما فکر کنید چه ربطی داشت؟ چون مثلا قبلا گفته تو دو تا برادکست گفته بودم اینجا اینطوری نیست. طرف در برادکستی که مقایسه نداشته رفته زده به صحرای کربلا. بعد چون فالوئر زیاد داره و خیلی ها مشترک بودن و کلا دیدید یکی خیلی مطرح میشه همه مثل گوسفند هرچی اون بگه عمل میکنند؟ یهو همه ریختن تو صفحه من که مگه اروپایی ها چین و کین؟ کجا چنین حرفهایی تو ایران زده میشه؟!!! یک دختری که اومده نوشته منم تو ایران زندگی میکنم یک بار هم این ها رو نشنیدم نمیدونم کجا زندگی میکردی یا چه رفتاری داشتی که این ها رو شنیدی!!!! 
یه پسره هم که کلا کامنتهاش پر از خشونت های جنسی بود ولی من سعی میکردم به خودم بقبولونم که تذکر دادن بهش فایده نداره چون اصلا با این تعاریف آشنا نیست و منظور نداره. اومده بود یهو زده بود به صحرای کربلا که آره کشورتون سلاح میفروشه به عربستان. بیا بگو چرا این کار رو میکنه؟!!! 
اون اولی که حرف هم اضافه میکرد به حرفهای من بعد هم میگفت تو معلومه از این خود فروخته هایی!! صد تا مثل تو رو دیدم!

خلاصه همینطور سه ساعتی بحث و حمله از سمت اونها بود. و من فقط به شوک وارده نگاه میکردم. ملت دورو، ملت هوچی، ملت ظاهرساز، ملتی که له له میزنن برای خارج رفتن ولی خارج بو میده!

طرف میگه یه موی گندیده ایرانی ها رو به صد تا خارجی نمیدم، ولی داره تو خارج درس میخونه و به ادعای خودش با هیچ ایرانی هم در تماس نیست. فقط ازدواج با ایرانی درسته ولی دوست دختر خارجی داشته البته فکر نکنید دلیلش چیزی جز آشنایی با فرهنگ و زبان بوده ها وگرنه هیچکس دختر ایرونی نمیشه! - سو استفاده ابزاری از زنی دیگر برای رسیدن به مقاصد عالیه-
بعد میگی چرا با ایرانی ها نمیگردی میگه برای انکه خود فروخته اند! بعد تهمت میزنه که من کلی گویی کردم- با اینکه گفتم بعضی ها-
حالا این چیزهای شخصیش به کنار، من از اون تکه پاره کردن ملت برای شنیدن چهار تا فحش مبهوتم! از انکار وجود چنین فحشهایی. از ادعای با حیا بودن ایرانی ها.. استناد:" تلویزیون ما هرگز توش فحش داده نمیشه اما تو تلویزیوهای خارج فحش داده میشه!"

یعنی فرق بین فحش برای طنز و فحشهای ناموسی رایج در خیابانهای تهران رو نمیدونستن. بله تو تلویزینهای اینجا بدترین حرفها زده میشه ولی تعداد محدودی دیدم تو خیابون برای تحقیر یکی دیگه به خواهر و مادر طرف گیر بدن.
من چهار ساله اینجا هستم و بدترین فحشی که شنیدم javla hora بود اونم نه به من، تو یه کامنت وبلاگ دیده بودم. معنیش هم میشه فاحشه لعنتی!
امروز هم تو یه صفحه که مخالفین یک حزبی داشتن بحث میکردن بدترین فحش این بود: "تهوع آوره" "همتون برید به جهنم"
من تا بحال نشنیدم کسی تو خیابون به زنی بگه ج... یا مردا بگن مادرتو... خواهرتو...

به هر حال اتفاق دیشب نشون داد جامعه ایران هنوز همان جامعه است بی هیچ تغییری. جامعه ای که دلش میخواد بوی گند و کثافتش رو با پاشیدن عطر از بین ببره و یکی میاد این قوطی عطر رو میگیره و دور میکنه و بوی کثافت همه جا رو میگیره مورد حمله قرار میگیره. دلم میخواست فقط ببینید این دخترها برای اون پسره چطور ادای ارادت میکردن. ادبیات مردسالارانه زن خوار کن که اصلا تو مغز من دیگه نمیگنجه و برای این زنها عادی بود.

چند شب پیش، رفیق تو یه اس ام اسی که داده بودم جوب داد" تو کی میخوای از ایران بیای بیرون؟" من شوکه شده بودم، به نظر خودم خیلی بیرون بودم از ایران، من نه اخبارش رو دنبال میکنم، نه رادیوهاشو گوش میدم نه اهنگهاشو گوش میدم ... اما گفت: تو همش تو ایرانی، یه سفر برو میبینی اون چیزی نیست که فکر میکنی.
اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود که چرا چنین برداشتی کرده. اما حالا میفهمم راست میگفت. و البته نیازی به سفر نداشتم. من با همین اینستا رادیو سفر کردم و دیدم ایران اونطوری که فکر میکردم نیست.  ایران بچه های وبلاگ نیست. ایران تغییری نکرده اما من تغییر کردم. کلماتی که زمانی برای من عادی بود اینجا انقدر حساسیت رروش هست که ناخوداگاه حساسیت به خرج میدم. یه سری بحثها انقدر اینجا دربارش گفته میشه که ناخوداگاه تو مغز میشینه. و خب چنین چیزهایی رو نمیتونم به جامعه ای انتقال بدم که اصلا نمیدونن اون بحثها چی هست و از نظرشون اهمیتی نداره و زیادی گنده کردن فضیه است!

به هر حال میدونم خیلی پراکنده نوشتم ولی بدونید دچار شوک عظیمی شدم. امروز هم رفتم اون برداکست رو پاک کردم یه عذر خواهی هم کردم که اگه کسی از شنیدن اون فحشها ناراحت شده. و یاد حرف نیما .ر  افتادم که یه بار گفت: خانوم مردم تو سوشیال مدیا نمیان که نقد بشن میان که فقط تعریف بشنون! خودشون نیستن، ظاهر سازی میکنند تو ذوقشون نزن!
آره و این تو مغز خر من نمیره! من یادم میره همه مثل من خودشون نیستن. یادم میره تظاهر حرف اول و اخر رو تو ایران میزنه. یادم میره همه همه کار میکنند اما عقلشون حکم میکنه که منکر بشن!
یادم میره من برای همین چیزها از ایران اومدم بیرون و خیلی احمقم که هی میرم تو فضاهای ایرانی!