۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

عشق آزار دهنده

در مقابل همه آدمها و خواسته هاشون سرسختم و گستاخ و گاهی وحشی! کسی نمیتونه من رو مطیع خودش کنه در حالیکه سازگاری بالایی دارم، کسی نمیتونه به راحتی من رو وادار به کاری کنه یا تغییری در عقیده ام ایجاد کنه! مگر... مگر وقتی بر روح و روان و مغز و جسمم تسلط پیدا کنه! دو بار این اتفاق برام افتاد! یکی که تمام شد و دیگری که هنوز با منه با تمام باگهای موجود در رابطه! رابطه ای بیمار که خودم بیشتر از هر کسی به بیمار بودنش باور دارم و نمیتونم دست بردارم! 
حالا عصبانیم از خودم، به شدت! هزار بار با خودم عهد میبندم که مقاوم باشم، که نه بگم، که مطیع نباشم ، که خودم باشم، اما باز کافیه یک سلام کوچک ازش ببینم که یادم بره! اما این بار واقعا عصبانیم!
ازاینکه قرار دو هفته گذشته در 25 ساعت مونده به قرار بهم خورد بگذریم، ازاینکه تمام هفته پیش نیست و نابود بود و خبری ازش هیچ جا نبود بگذریم با خودم قرار گذاشته بودم اگر بر فرض محال در شبهای تعطیل روی خط اسکایپم آمد بگم وقت ندارم! اما درست با اینکه وقت نداشتم، با اینکه آن ور خط داشتم با "مهربان" صحبت میکردم به چتش جواب دادم! جالب اینجا بود که خب چون در حال حرف زدن بودم پاسخ دادنم ثانیه ای بیشتر طول میکشید و بعد از اونور خط مینوشت : اگه داری با کس دیگه ای صحبت میکنی برو بعدا باهم حرف میزنیم" و این رو درست از وقتی میگه که میدونه من شبها با "مهربان" صحبت میکنم!
خلاصه کنم، دیشب قرار گذاشتیم امروز ساعت 4 با هم صحبت کنیم! چون شاید دوشنبه بتونیم همدیگر رو ببینیم یا دوشنبه بعد! صبح رفتم تبلیغ پخش کردم، خسته اومدم خونه کمی فیس بوک گردی کردم، چند تا مقاله که باید میخوندم رو خوندم و دیدم ساعت شد 3.. از خواب داشتم میمردم! اما نخوابیدم، تنم کوفته بود و واقعا نیاز به استراحت داشتم اما نخوابیدم و استراحت نکردم که یه باز ساعت 4 از دستم نره و بد قول نشم! با همه اینها ساعت حوالی 3:30 خوابم برد. نیمساعت بعدش با هول بیدار شدم و بلافاصله وصل شدم به اسکایپ با 5 دقیقه تاخیر. وقتی وصل شدم مسیجی رسید.. به فکر این بودم که الان باید در جواب برای تاخیرم عذر خواهی کنم، اما چیزی که خوندم این بود: من از صبح تا همین الان داشتم درس میدادم و خیلی خسته ام میشه یه وقت دیگه ای صحبت کنیم؟ میبوسمت.....!"

دو بار خوندم که ببینم چی میخونم! خستگی رو از غلطهای تایپی فراوانش میشد فهمید اما مبهوت بودم! فقط نوشتم اکی!

چند ثانیه خیره به اسکایپ و عکسش موندم، و یهو سر درد گرفتم برای اون از خواب پریدن یهویی! اگر بارها باهاش صحبت نکرده بودم و حرفهامو نزده بودم و جوابهامو نگرفته بودم شک نمیکردم داره بازیم میده! اما حیف که نمیتونم حتی با همچین چیزی خودم رو آروم کنم! بازی دادنی در کار نیست همینه که هست! من عاشقشم و وقتی پای اسمش در میون باشه اولویت زندگیم در هر موردی میشه! اما من اگر عشقش هم باشم اولویت که چه عرض کنم اخریتش هم نیستم!

دقایقی بعد براش نوشتم.. نوشتم که من هم چقدر خسته بودم اما بخاطر قرارمون به خستگیم محل نذاشتم. نوشتم مگه میشه چیزی غیر از اکی گفت؟ مثلا بگم اکی نیست مگه فرقی میکنه؟! و ازش خواهش کردم دیگه با من قراری نذاره.. قراری که مطمئن نیست میتونه عمل کنه بهش چون من همه برنامه هام رو تغییر میدم!
شک ندارم همین چند خط اون روی سگش رو بالا میاره و دوباره میره تو دنده چپ! اما به درک ! خسته شدم از بس من مطیعم، از بس من سازگارم، از درسم میزنم بخاطرش، از کارم میزنم بخاطرش! از استراحتم میزنم بخاطرش! و اون هیچ کاری نمیکنه بخاطر من! طبیعیه زندگی خودش و داره و من هیچ جایی تو زندگیش ندارم. 
بیشتر ازاین لجم میگیره که که اینی رو که اینجور دیوانه وار دوست دارم برای من هیچ وقتی نمیذاره و بعد کسی که برام عزیزه اما نوع دوست داشتنم و حسم بهش متفاوته همیشه هست، هروقت که بخوام!

از یه چیز دیگه هم لحم میگیره، فکر میکردم دوست پسر داشته باشم دیگه احساسم از سرم میفته بخاطر تمام دوریها و مشکلات! اما دوست پسر داشتن هم فقط به علاقه ام به اون بیشتر اضافه کرد!
امان ازاین  درگیری سه گانه! ولی اون دو تای دیگه به من آزاری نمیرسونن انقدر که اونی که عاشقش هستم آزار دهنده شده! نمیدونم دلم رو به چی خوش میکنم به دو سه خط صحبت دو هفته یه بار که میگه دلم برات تنگ شده و باید هر چه زودتر ببینمت و بعد هی هر هفته این بایده داره عقب میفته!؟ یا به کامنتهای هزار در میونش ! یا به صحبت کردنهایی که بر خلاف قبل که هر روز بود حالا شده دو ماه یه بار!!!!!!!

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

سیپار بین دو هم آغوشی

بوسه ها که ردو بدل میشد ، میپرسید: سیگار؟! سیگاری نبودم اما لذت بوسه اش انقدر بود که سیگار هم امتحان کنم! همان که اولین بار زنانگی ام را کشف کرد اولین لذت سیگار بین دو هم آغوشی را هم نصیبم کرد! 
دیشب انلاین دیدمش، سلامی کردم و گفتم " ازت ممنونم" پرسید :"برای چی؟" گفتم:" برای اینکه کشفم کردی!" آیکون خنده فرستاد و نوشت: "لعنتی این وقت شب من و بردی به خاطرات خوب. "
اما من نرفتم به خاطرات. من فقط میدونم بعد از هر هم آغوشی ،خوب یا بد، توی دلم ازش تشکر میکنم که من رو با خودم، وجودم و حسم اشنا کرد!
24 ساله بودم، اوج لذات جنسی اما من هیچ حسی نداشتم، دوست پسرم باید با فاصله از من مینشست، از سکس متنفر بودم، تجربه نداشتم اما متنفر بودم، فیلمهای سینمایی هم به سکس میرسید رد میکردم، تنها یکبار عشق اول زندگیم رو بوسیده بودم و خوشم نیامده بود. اگر عشق نبود امکان نداشت ببوسم! مدتی تنها بودم که اتفاقی و اشتباهی سر راهم قرار گرفت. اشتباه از اینکه جز دوستهای چتی بود و من به حساب اینکه با ایکس قرار دارم رفتم و سر از ایگرگ در آوردم. اولین بار که دیدمش چشمهاش به دلم نشست. چشمهای خمار عسلی! دوستی از همون شب شروع شد، مثل همه دوستیها اولش خوب و صمیمی، همون اول خط و نشون های همیشگی رو کشیدم، "من اهل سکس نیستم" گفت : "منم دنبالش نیستم" میدونستم دروغه، مگه میشه پسر ها دنبالش نباشن اما باور کردم. دوستی پیش رفت سر هفته اول هیچ نمیدونم چرا اما بهش اجازه دادم دستم رو بگیره! نه بهتره بگم بدون اجازه دستم رو گرفت اما من عکس العمل نشون ندادم، برخلاف سابق! سه هفته از دوستی گذشت، دعوتش کردم برای عصرانه و نشستیم به اهنگ گوش دادن، رسیدیم به ترانه "هلو -لیونل ریچی"هیچ نمیدونم چطور شد که دیدم داریم میرقصیم، از من سرسخت، خشن ، سرد خبری نبود، رقصیدیم آروم آروم من رو به خودش نزدیکتر کرد و بعد گوشه گردنم رو بوسید! و من هنوز ساکت بودم! تو دلم گفتم چرا نمیزنیش؟ چرا پسش نمیزنی؟ چرا سرش داد نمیزنی؟ تو بدت میاد از این چیزها.. اما بوسه ها ادامه پیدا کرد. امد روی صورتم، گوشه لبم و تا خواست لبم رو ببوسه گفتم: "بدم میاد!"
نگاهی کرد، از همون نگاههای شیطنت بار خودش با اون چشمهای خمار عسلی! گفت " چشمت رو ببند بدت نمیاد" نبستم اما اجازه دادم ببوسه. راست میگفت بدم نیامد!

دوستی ما سه ماهه بود، که یک ماه اخر به جنگ و دعوا بود. اما یک ماه و نیم تجربه بود. کشف اینکه زنم، احساس دارم، خشک نیستم، سرد نیستم، بوسه رو نه تنها دوست دارم که میپرستم، هم آغوشی ما یخاطر تمام سدهای پیش رو مثل خیلی های دیگه محدود بود ، محدود به بوسه و نوازش.. هم اون اسیب میدید هم من اما به همین راضی بودیم. فهمیدم اگر محدودیت نبود سکس رو دوست خواهم داشت! و ...
دوستی ما سر سه ماه تمام شد.. اما تاثیر این دوستی ماندگار.. انقدر که هر بار همدیگر رو میدیدم ناخوداگاه یاد تمام هم آغوشی ها میفتادیم. دوستم ماند، اما سعی میکردیم هیچ جا تنها نباشیم ، میگفت در مقابل تو مقاومت ندارم! میگفت دوستی سه ماهه بود و عشق هم نبود ، با دخترهای دیگه دوست شدم سکس کامل داشتم اما هنوز تو و همون بوسه ها و نوازشهای محدود تو ذهنم موندی! من هم میدونستم در برابرش مقاومت ندارم، میدونستم نباید ببینمش تنها، میدونستم اگر ببینمش میبوسمش همونطور که بارها یهو تو ماشین بوسیدمش! حتی وقتی دیگه دوست پسرم نبود! اما هیچوقت بهش نگفتم چقدرازش ممنونم!

 دیشب باید میگفتم، باید میگفتم ازش ممنونم که من زن رو به من شناسوند.. که لدت بوسه رو به من نشون داد و حالا من وقتی تعریف مردهای دورو برم را میشنوم، وقتی میدیدم مرد رویایی من چطور ستایش میکرد و چطور از بوسه من لذت میبرد فقط در دلم میگفتم " مرسی تایگر"
و حالا امشب بعد از خواندن بوسه ها ونوازشهای ابداعی باز به یادم امد، با همان چشمهای خمار عسلی، وقتی نوازشم میکرد از نوک سر تا نوک پا را میبوسید و پیجی و تابی میخوردیم و بعد که به نفس نفس میفتادیم میگفت: سیگار؟! و من با تمام تنفرم از سیگار، مست از لذت هم اغوشی، میگفتم" اوهوم" و سیگار روشن میکرد، سرم رو روی سینه اش میگذاشت و همینطور که به سیگار پک میزد با تمام وجود ،با دست چپش بازوی چپم رو نوازش میداد و من پک میزدم به سیگار... 

پی نوشت: یک سال بعد یک روزی به من زنگ زد و حرف زدیم از این ور و آنور ، گفت راستی میدونی فروغ یه شعر داره در مورد تجربه ما؟! گفتم ما؟ گفت آره، و بعد خوند: "زندگی لذت کشیدن سیگاریست بین دو هم اغوشی"

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

مثلث عاشقی

یکی همراهت شده و هر لحظه اس ام اس میده، حواسش بهت هست، باهات حرف میزنه، با اینکه سرش شلوغه سعی میکنه وقت بذاره و ببینتت.
یکی یهو دوباره پیداش شده، عمیق، پر احساس، حالا که کمی وقتش ازادتر شده دائم هست برای خود خودت، برنامه ریزی میکنه برای دیداری که قولش رو داده بود، میخواد ببرتت جایی که خیلی دوست داره و اونجا رو که معمولا تنها میره میخواد با تو شریک بشه
یکی هست که محبتش بی پایانه، همیشه هست، قرنطینه اش رو پذیرفته ، به حرفهات گوش میده، به غرغرهای تمام نشدنیت، تشویقت میکنه، حمایتت میکنه و ........

و اینجا یکی هست این وسط گیر کرده.. بین اتفاق نرمال که داره روز به روز قشنگتر میشه، عشق اسمانی که اومده رو زمین، و زمینی که خالصانه  عشق میورزه!  
اتفاق نرمال که بی خبر از همه جاست، اما دو نفر دیگه ناخواسته با هم رقابت میکنن! بدشون بیاد یا خوششون بیاد من این رو میگم، این رو از لابلای حرفها و رفتارهاشون میشه فهمید، هرکدوم به نوعی من رو از ارتباط داشتن با اون یکی بر حذر میکنن! اگر به یکیشون دیر جواب بدم فکر میکنه دارم با اون یکی حرف میزنم! و ....

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

شادابی و گه گیجه!

نفیسه بانو دیروز رفت، عجیب جاش خالیه، روزهای رویایی رو باهاش سپری کردم، بیشتر جاهایی که من هر بار که دلتنگ بودم میرفتم و میگفتم کاش بچه ها بودن رو همراهش قدم زدم، نشستم، دیدم و بی نهایت لذت میبردم از اون فضا و مکان برای بودن یکی از جنس خودم، یکی از جنس دوستی!
انقدر بلند بلند خندیدیم، انقدر همدیگر رو بغل کردیم، انقدر گفتیم وای باورم نمیشه اینجایی، که حد نداشت، چهار روز یکی از بهترین سفرهامو داشتم، سفری با یک همسفر خوب، هرچند هوای سوئد و آسمان اوپسالا همراه خوبی نبود و بی وقفه ابری بود اما زیبایی شهرم به دل دوست نازنینم نشست. از این روزها هر چی بگم کم گفتم.
نوشته بودم اتفاق نرمالی در زندگیم داره میفته، بلاخره یکی از دانشجویان ایرانی اینجا دل رو به دریا زد و بیشتر از بقیه سمج بازی در اورد و از ادا و اطوار و کنایه و این و گفتم که اونو بفهمی ،دست برداشت و مثل بچه آدم به من پیشنهاد دوستی داد و چون مدتی بود میشناختمش و مورد پسند بود، بنده هم مثل بچه ادم جواب مثبت دادم غافل از اینکه درگیری های ذهنی من همیشگی است چرا؟؟ برای اینکه در آخرین روزهای زیبای بودن نفیسه اتفاقات عجیبی افتاد! اتفاقاتی که باعث شد من بفهمم وقتی عاشقی یعنی عاشقی و هیچ منطقی و هیچ اصل اعتقادی سابق و فعلی نمیتونه تو رو به راه راست بکشونه! دو سه پست پیش نوشتم حقیقت چیز دیگه ایه و مستر کامپلیکیت رو باید بذارم کنار ! اما  باز کم اوردم وقتی اسمش رو دیدم، صداش و شنیدم و ایمیلهاشو خوندم!
جمعه بود که دیدم بعد از چندین و چند روز غیر فعال بودن مستر کامپلیکیت در فیس بوک امده و تند و تند رو عکسهای من لایک زده، و بعد هم ایمیل که از خوشحالی من خوشحاله! براش نوشتم که نبودی یه مدت و یک حواب بند بالا گرفتم که خجالت کشیدم از خودم با قضاوتهام! نوشت پاییز من به زیبایی پاییز تو نبود و خیلی بیمار شده بود و یک هفته استراحت مطلق داشت، همینطور تصادف کرد و شانس اورد که باز اتفاقی برای خودش و خانواده اش نیفتاد و ....  وقتی ایمیل رو فرستاد تا اومدم جواب بدم دیدم اسمش رو موبایلم افتاده و داره زنگ میخوره! اصلا نمیدونستم چی کار کنم، تلفن رو جواب دادم و صداش که تمام بدنم رو لرزوند! خوب میدونه کی و چطور باید دست و دلم رو بلرزونه! 
شنبه بعد از رفتن نفیسه وقتی غمگین و ناراحت برگشتم خونه دیدم بعد از مدتها در اسکایپ آنلاینه، نمیتونست صجبت کنه چون ساختمون دانشگاهشون در حال تغییره و فعلا اتاق نداره و باید توی کتابخونه مینشست، بعد از یک ساعت یکی از اتاقهای خصوصی خالی شد وما تونستیم حرف بزنیم.. محکم گله هامو کردم. گفتم تو همیشه نیستی، هر وقت دلت بخواد هستی و هر وقت نخواد نیستی، به همون اندازه برای من هستی که برای بقیه! خب تمام شکایتهامو رد کرد، گفت تو برای خودت میشینی فکر میکنی، احیانا با یه عده هم که من و نمیشناسن مشورت میکنی و خودت برای خودت نتیجه گیری میکنی، و بعد دوساعت توضیح داد.. برام قابل قبول بود توضیحاش و قانع شدم! غیر ازاین هم ممکنه؟! باید میرفت سر کلاس و خداحافظی کردیم. قبل از خداحافظی بهش گفتم راستی من با یکی دارم آشنا میشم! و گفت فردا در موردش صحبت میکنیم!

شب رفته بودم دیدن دوست پسرجدید. تو فاصله دم کردن چای فیس بوکم رو چک کردم، دیدم دو تا ایمیل دارم از مستر کامپلیکیت. یاد روزهای ایتالیا افتادم، که میرفتم بیرون ، خوش میگذشت و.... و وقتی میامدم خونه ایمیلهاش بود که دل بلرزونه! تا بیام بخونم دوستم آمد، صفحه رو بستم اما ذهنم درگیر بود. سعی کردم فراموش کنم، سعی کردم به آدمی که کنارم نشسته فکر کنم، برای چند ساعتی موفق شدم!
ظهر امروز تا به نت وصل شدم دیدم برام کامنت گذاشته، اسکایپش باز بود و شروع کردیم به صحبت.. گفت من همیشه سکوت میکنم اما دیروز وقتی دیدم تو همش به من گله میکنی که نیستم باید بگم که تو خودت هم خیلی موقع ها نیستی! و شروع کرد شمردن زمانهایی که وقت داشته و من نبودم!!!!
براش آروم آروم از کارهای این چند هفته ای که نبوده و خبرهم و نداشتیم گفتم، از ایتالیا، میزبان، جاهایی که رفتم، غذاهایی که خوردم، شرابهایی که نوشیدم و تو دلم نیمی از پیکها به یادش بود، و بعد رسیدم به اوپسالا، به روزهایی که نفیسه بود، به جاهایی که با هم رفتیم، به عظمت موزه واسا، به زیبایی استکهلم واوپسالا در پاییز و اخرین روز و فرودگاه، و بعد رسیدم به اینکه باید میگفتم راستی من دوست پسر گرفتم!
وقتی این و گفتم چهره اش برگشت، اما خیلی سریع کنترل کرد. گفت خب چطوره؟ و شروع کردم به تعریف! چطور اشنا شدیم، چطور ادامه دار شد و چطور در نهایت دوست شدیم!
و حالا نوبت اون بود که برای اولین بار بپرسه: رابطه تو با من چیه؟!
سکوت من، نگاه منتظرش از پشت وبکم و سکوت!
شروع کردم تمام موانع سر راهمون، تمام جرفها و حدیثها، تمام انتظارات و ... براش گفتن . بهش گفتم تا همین یه ماه پیش خودم رو تو رابطه با تو میدونستم و به کسی فکر نمیکردم اما این رابطه که 9 ماه نشده همو ببینیم و دو ماهه که صحبت نکرده بودیم و .... اسمش رابطه نیست! احساس سر جاش، اما من یه روزهایی دلم میخواد اونی که تو زندگیمه کنارم باشه اما تو نبودی. 
چیزی نمیگفت، مطمئنا حق میداد اما.... و اخر من که فکر میکردم بهم میگه خوش باش ،و زندگیت رو بکن و خودش رو فقط یه دوست در کنار من میدونه، رو کرد به من و گفت: 10 روز دیگه میای .....؟  و من مبهوت نگاهش کردم
اینجاست که باید بی ادب بشم و بگم گوه گیجه گرفتم! من به مستر نه نمیتونم بگم؛ 7 روز دیگه درست یک سال از آغاز ارتباطمون میگذره- ارتباط عاطفی- ارتباطی که برای همه بی معناست و برای من پر از معنا!
حالا نمیدونم چه کار کنم؟ در تصورم هم نمیگنجید یه روزی من اینطور ارتباط هایی داشته باشم!  منی که پابند اخلاق بودم و تعهد حالا زندگیم شده پر یواشکیو توجیه هم میکنم! توجیه مثل اینوریها!

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

بهار در پاییز

روزهای قشنگی رو میگذرونم، یکی از اونها که یار جانی بود این روزها کنارم هست، باورش سخته، گاهی در حین راه رفتن یا نوشیدن یک فهوه جیغ میکشم که" وای باورم نمیشه نفیس که اینجایی"
اره باورش سخته، مثل یه خواب میمونه، باور نمیکردم یه روزی یکی از کسانی که دوست داشتم لحظه های نابی رو باهاشون قسمت کنم، خیابانهای شهرم رو باهاشون گز کنم، از دردهام براشون بگم و حتی از شادیهام، جاهایی رو برم که در این شهر عاشقانه دوست دارم حالا کنارم باشه و با من بیاد به کافه هایی که دوست دارم، که هر وقت مینشستم میگفتم کاش بچه ها بودن، در خیابانی قدم بزنه کنارم ، دوش به دوشم، که هر بار تنها، خسته و پر از درد رد میشدم ازش تو دلم میگفتم کاش بچه ها بودن.
اره این روزهایم در اوج پاییز بهاریست. بهاری و آفتابی..

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

ناهمزمانی ،مسافر

اوضاع احوالم به حالت عادی برگشته، کورسی که دوست داشتم بلاخره تمام شد، و حالا از هفته دیگه کورس جدیدی شروع میشه که هیچ ایده ای در موردش ندارم، در کنارش باید دو تا از کورسهایی رو که از ترس امتحان نمیدادم رو هم بخونم تا نهایتا ژانویه همه رو با هم امتحان بدم که تقریبا امری محاله! ولی من سعیم رو میکنم! کورس سوئدی هم داره کارهاش بیشتر میشه و من متاسفانه وقت کمتری براش میذارم اما برای اون هم برنامه ریزی کردم، نه از امروز که اصلا راه نداره ولی از هفته دیگه فقط امیدوارم بتونم مثل یه ماه پیش که محک خوبی برام بود به این کارها و برنامه ها برسم!
این مدت ننوشتم اینجا و این به من ثابت کرد دقیقا فیس بوک مانع اصلی نوشتن در وبلاگه. نمیدونم باید چه بلایی سر فیس بوک بیارم، بستنش راه حل نیست تنظیم وقتش هم تا حالا موفق نشدم!
بگذریم، این روزها زندگیم معجونی بود از غم؛ گیجی و شادی! از غم که خبر دارید، گیجی میرسه به جایی که سر نه دوراهی که سه راهی میمونی، میان آسمان و زمین و اتفاق نرمال! 
به قولش "ناهمزمانی" ها... آره ! من همیشه تو زندگیم "نا همزمانی " داشتم. وقتی  عاشق شدم در 16 سالگی، وقتی دل بستم در 24 سالگی و وقتی مجنون شدم در 27 سالگی! ناهمزمانی اما بیشتر شد وقتی رسیدم این ور آب! رهایی های من مصادف شد با روبرو شدن با نا همزمانی های بیشتر. شیرجه میزدم تو چیزی که حق من بود و بعد مثل خر توش میموندم که حالا باید چه کرد؟ شاید از همه اینها تجربیات خوبی نصیبم شد اما آسیب هایی هم دیدم و میبینم! من همیشه 20 سال دیر بودم.

این زبون رو نمیتونم نگه دارم، شما که غریبه نیستید در عین حال اتفاقات قشنگ مطابق میل همه داره برام میفته، بعدا بیشتر مینویسم!

و اما امروز.. کمتر از 7 ساعت دیگه من یکی رو در آغوش میگیرم که نه فقط خودش رو بغل میگیرم برای خودش که جای تک تکتون بغلش میکنم، میدونم بوی همتون رو میده، میدونم از همتون برام کلی عشق آورده، میدونم هوای صمیمیتها رو آورده حتی اگه از راه دور میفهمم که صمیمیت ها و یک رنگی ها داره روز به روز رنگش رو میبازه و صدام در نمیاد!
 آره امروز آرلاندا* شاید از صدای جیغ من منفجر بشه، امروز یه نفر داره میاد پیشم که در واقع 10 -12 نفره.. امروز....
چند روزی برای بودن این عزیز مهربون نمیتونم زیاد بنویسم.. اما بعدش انرژِی دارم (یعنی امیدوارم)

* آرلاندا اسم فرودگاه استکهلمه

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی



هنوز مست سفر رویایی ام هستم، سفری با همه عواقب خوب و بد! سفری به معنای واقعی سفر! که باعث پخته شدن یک خام میشه! سفری که دعوت کننده اش باعث میشه من از عشق آسمانی به زمین برسم! چشمهام رو باز کنم و حقیقت رو بپذیرم!
جقیقت اینه مستر کامپلیکیت رویای منه! رویای دست نیافتنی، همان شاهزاده سوار بر اسب سفید که هر ازگاهی تو مسیرش به من هم سری میزنه... حقیقت اینه! مستر کامپلیکیت خیلی هم ساده است، ساده تر از اون چیزی که فکرش رو میشه کرد عاشق اما منطقی ! حسود وقتی حس میکنه پای کسی در میانه، و در عین حال خودش رو میکشه کنار اگر فکر کنه باید تنهام بذاره! هرچند در سفر ایتالیا من رو یک لحظه تنها نذاشت، از صبح برای ایمیل میداد تا شب.. پر از ابراز احساسات اما حقیقت اینه مستر کامپلیکیت مرد من هست اما نه در واقعیت! میدونم ،شک ندارم همین حالا اگه برام ایمیل بزنه، عکسی بذاره باز دلم قیلی ویلی میره.. باز دلم میخواد در اغوشش بگیرم ، صداش رو بشنوم لمسش کنم حسش کنم و ....! میدونم اگه باز صداش رو بشنوم وا میرم، باز نگاه نافذ پر حرارت عاشقش رو ببینم سست می شم و باز وقتی بگه: "دلم برات تنگ شده بود" صورتم سرخ بشه ..اما واقعیت چیز دیگه ایه. واقعیت اینه که همه اینها از دور است و گاهی... و من باید زندگیم را بدون اون داشته باشم.. 
اینها همه ماجراها نیست... اما برای بعضی فقط باید سکوت کرد. شاید سربسته بمونند بهتره.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ونیز

کسی نیست که آوازه اعجاب انگیزی ونیز به گوشش نرسیده باشد. شهری که خیابان ندارد و رفت و امد و حمل و نقل از طریق آب صورت میگیرد. شهری  با ساختمانهای دیدنی. البته آوازه دیگر ونیز هم پل ارتباطی اروپا با شرق و غرب و شروع کشفیات اروپایی ها و جهانگردیها هست . البته مارکو پولو هم که معرف حضور همه هست ساکن این شهر بوده واز همینجا سفرهایش را شروع کرده بود. 
ورود به ونیز همراه بود با خنده های من! چپ راست میگفتم: ه ه چه با مزه! برای من این شهر بیشتر "با مزه " بود تا فوق العاده! شاید دلیل اصلیش همین پر آوازه بودنش بود و انقدر ازش عکس دیده بودم و شنیده بودم که خیلی برام عجیب نبود. ولی این چیزی از زیبایی و ارزش این شهر کم نمیکند. شهر به طرز وحشتناکی شلوغ بود و توریست مثل مورو  ملخ در این شهر ریخته بود. کوچه پس کوچه ها رو رد میشدیم و در خیابان اصلی شهر،همان کانالهای آبی، قایقهای متعدد در حال رفت و امد هستند. از گوندالو که قایق تاریخی و توریسیتی است تا مثلا قایقهایی که حکم وانت باری را داشتند و حتی قایقهایی که مثل کامیون بودند!


وانت باری ونیزی!


در میدان اصلی شهر هم مثل باقی جاهای دیگر ایتالیا در کنار ساختمانهای قدیمی ، رستورانها و فروشگاههای معروف ،یک کلیسای بزرگ و قصر خانواده ای که جاکم بر ونیز بودن وجود داشت . میدان بزرگ شهر چسبیده به دریا بود. وقتی کنار دریا رسیدیم و قرار شد عکس بگیرم ، با اینکه استکهلم هم دریا دارد و کلا این یک سال دریا ندیده نبودم اما یک هو موجی زد و خورد به سنگهای کنار ساحل و من برای چند ثانیه مکث کردم .. تفاوت اینجا با استکهلم در همین صدا بود، صدایی که ناخوداگاه من را  به رامسر برد، به همان سنگهای ساحل و صدای آبی که آرامم میکرد. بی اختیار گفتم : "مدتها بود این صدا رو نشنیده بودم"! حس دلچسبی بود ولی برا جلوگیری از افتادن در نوستالژی سریع برگشتم به ونیز.
در کنار ساحل سوار بر قایقی شدیم که به چند شهر اونور تر بریم. "مورانو" که به واسطه کارهای رنگینه اش( یا همون ویترو) معروف است. حقیقتا من از آنجا بیشتر خوشم امد، شاید چون عاشق کارهای شیشه هستم و در تمام فروشگاهها بلاخره چیز جدیدی میدیدی و ظرافت کارش را تحسین میکردی. و شاید به خاطر بافت قدیمی و کوچک شهر!





بعد از ناهاری که در رستورانی بر روی آب و زیر آقتاب داغ صرف شد، به ونیز برگشتیم و سوار بر گوندالو شدیم.


و اینجا خنده های من صد برابر شد! تصور کنید در خیابان دارید میرونید و بعد به جای بوق زدن باید با یه صوت خاصی مثلا بگید " ییووههیوهههه" یه چیزی تو این مایه ها! و این یعنی بوق ! و یا ترمز ماشین هم به جای پدال دیوار خونه ها باشه، و بعد ببینی که کنار هر خونه یه قایق پارک شده !


تازه این وسط تاکسی هم میبینی که داره دنده عقب میگیره و البته یه قایق که سه تا جوون توش نشستن و دارن دور دور میکنن! 
شهر دوربین کنترل ترافیک هم داشت:


در حین دور زدن با گوندالو، از روبروی خانه مارکوپولو هم رد شدیم، خانه ای چهار طبقه که نمیدونم اون موقع هم همین چهار طبقه بود یا نه ولی چون معمولا به اصالت ساختمان تغییری وارد نمیکنند احتمال خیلی زیاد به همین شکل بود. از اونجا یاد کارتونش افتادم واینکه من تا سالها فکر میکردم افسانه است!! 




پی نوشت: احتمالا در پست های بعدی عکس ندارم، چون دوربین میزبان بود و بیشتر من خودم هم در عکسها هستم. و عکس تک از ساختمانها و جاهای دیدنی ندارم یا کم دارم. 

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

فلورانس

برای معرفی ایتالیا فقط میشه گفت: سرزمین تاریخ، هنر، زیبایی و عشق!
نه بهتره برای معرفیش بگم: جایی که تمام لذتهای دنیا در اون خلاصه شده! از طبیعت منحصر به فرد ، تا تاریخ و هنر، تا باغهای انگور و زیتون  و مردمان سرشار از انرژی!  
نمیدونم از کدوم شهر شروع کنم برای نوشتن. برای اینکه هر کدوم دنیایی بودند و فضای خاص خودشون رو داشتند. هرچند این سفر من یک "کوییک ویو" بود. و میدونم بارها و بارها باید برم و برای هر شهر یک هفته وقت بذارم تا بتونم یک سفرنامه بنویسم ! اما همین دیدار سریع و گذری خودش دنیایی از تجربه و اعجاب بود!
ورود من به فلورانس بود. شهری که یکی از موثرترین و درواقع اصلی ترین شهر موثر در عصر رنسانس بود. و این رو از لحظه ورود میتونی حس کنی که وارد شهری خاص شدی. شهری که انگار فقط ایجاد شده بود که نابغه هایی رو تحویل دنیا بده که سرنوشتش رو تغییر بدن!
من تا روزی که ورودکردم خبر نداشتم که تمامی بزرگان علم و هنر و تاریخ و ادبیات فلورانسی بودند. میکل آنژ، داوینچی، دانته ،گالیله و ....! باور نمیکنید اما حس میکنم که فضای اونجا کاملا خاص بود. حتی بعد از قرنها تشعشعات وجود این ابر غولهای جهان فضای شهر رو تحت تاثیر قرار میداد!
یکی از زیباترین قسمتهای شهر رودخانه آرنو بود که از وسط شهر میگذشت. از جذابیتهای ایتالیا حداقل برای من این بود که بیشتر شهر همون فضای قدیمی بود. خانه های قدیمی، با درها و پنجره ها و کرکره های چوبی که تو تمام فیلمهای ایتالیایی میبینی و من فکر میکردم اینها دیگه نیست یا اگر هست مثل باقی شهر های که تا امروز دیدم فقط قسمتی از شهر است. اما نه، در ایتالیا هنوز بافت اصلی شهر قدیمی است. و بی نهایت دلپذیر! فلورانس هم از این قاعده مستثنا نبود. خانه های جند طبقه با فضای قدیمی، کوجه های باریک، دیوارهای رنگی و حتی لباسهای آویزان بر بندها!

 از جاهای دیدنی شهرمیشه از کلیسای جامع سانتا ماریا( Cathedral di Santa Maria  del Fiore) ،کلیسای سانتا کروچه(Basilica di Santa Croce)، کلیسای مدیچی (Capelle Medicee)، تعمیدگاه سنت جان(Battistero di San Giovanni ) برج گیوتو( Campanile di Giotto)، بازار شهر ( Mercato Centrale) ، پل قدیمی ( Ponte vecchio) میدان قدیمی (Palazzo  Vecchio)، ساختمان شهرداری ، میدان میکل آنژ یا بام فلورانس(Piazzale Michelangelo) و در نهایت دو موزه آکادمیا (Galleria dell Accademia) و یوفیتزی (Uffizi) نام برد. البته بهتره بگم من اینها رو دیدم وگرنه جاهای دیدنی خیلی بیشتر داره.
مرکات، چیزی شبیه بازار روزهای ایران است. مرکز خرید مواد غذایی تازه و سالم. واردش که میشی بوی پنیر و گوشت و ادویه های مخصوص پاستا رو حس میکنی.

کلیسای سانتا کروچه در میدانی به همین نام جاییست که تمام بزرگان تاریخ آنجا مدفون هستند یا یادبودی دارند، گالیله، دانته، میکل آنژ و دهها افراد برجسته دیگر در عصر رنسانس! هیچ چیز برای من جالبتر از یادبود گالیله نبود، کسی که کلیسا محکوم به مرگش کردو حالا جایگاهش در کلیساست با عزت و احترام! 
نمای بیرونی کلیسا
یادبود گالیله
یادبود دانته
میدان سنت کروسه

کلیسای مدیچی، تعمیدگاه و برج رو از داخل ندیدم، مسحور و دیوانه پل پونتی وکیو شدم که دور تا دور رودخونه خونه های خیلی خیلی قدیمی بود و پلی قدیمی روی رودخونه قرار داشت که سابقا مغازه هایی در اون تعبیه شده بودند و الان هم هستند اما نه به صورت کاربری قدیمی(اگر درست یادم مونده باشه قبلا قصابی بودن) به گفته میزبانم قصابی یکی از حرفه های مهم در ایتالیاست و هر کسی نمیتونه قصاب بشه! در یک روز دیگر که در منطقه تاریخی دیگری بودیم قصابی بود که در داخل خودش موزه کوچکی محسوب میشد، تمامی وسایل قصابی قدیمی اونجا بود و واقعا دیدنی !

خب برگردیم به فلورانس ، من واقعا عاشق اون پل شده بودم خیلی تحسین برانگیز بود، کلیسای جامع رو هم در اخرین روز خیلی 
اتفاقی فرصت شد از داخل ببینم کلیسایی بزرگ با انواع و اقسام مجسمه ها و نقاشی های رویایی،


موزه مدیچی هم جای دیدنی بود، هم آثار هنری زیادی اونجا بود هم خود ساختمان و معماریش کم نظیر بود. ساختمان شهرداری هم بی نظیر بود. این ساختمان قسمتی از کاخ مدیچی بود(خانواده مدیچی حاکم پرقدرت توسکانی بودند و میکل آنژ و دیگر نابغه های دوران در حمایت این خانواده به خلق هنر میپرداختند) . شهرداری فلورانس یکی از مهمترین حامیان جنبشهای مدنی در خاورمیانه هست و درباره ایران و فعالین حقوق بشر ایران فعالیتهای چشمگیر و قابل ستایشی دارد. در میدان قدیمی که ساختمون شهرداری اونجا قرار داره و در سمت چپ ساختمون فضایی اختصاص داره به کپی آثار معروف مجسمه سازهای معروف که واقعا دیدنی است! 
شهرداری فلورانس. از همین بالکن در روزهای جنبش سبز پارچه سبزی آویزان کرده بودند!

و اما عظمت یعنی مجمسه داوود! وقتی میری جلوش وای میستی حتی هیچ چیز ازهنر ندونی ، و هیچ چیز از میکل آنژ ندونی مسحور میشی! این اثر فقط سحرت میکنه.. انسان زنده ای از سنگ مرمر میبینی! با تمام انحناهای بدن، رگ دست، نگاه واقعی، پیچش مو، دلت میخواد لمسش کنی وحسش کنی! انقدر که واقعی است. زیر مجسمه که وایساده بودم نفسم حبس شده بود. چه فرقی بود بین خدایی که ما رو افرید و خدایی که داوود رو خلق کرد؟! هیچ! فقط ما نفس میکشیم و اون نفس نکشیده نفس میگیره!  
میدان میکل آنژ هم برای خودش دنیاییست. تمام شهر با تمام ساختمانها و برجها و معماری بی نظیرش که نقصی درش نیست و میبینی چقدر این ساختمونها با حساب کنار هم قرار داده شدن و با چه هارمونی شگفت انگیزی زیر پات قرار داره با اون رودخونه ای که شب و روز انعکاس ساختمونها رو میشه درش دید! 


 ساختمانی که برای من یک دنیا حرف داشت، زندان قدیمی شهر بود که قسمتی از اون به موزه هنر تبدیل شده و قسمتی دانشگاه و قسمتی هم اختصاص داده شده به خانه هایی برای زوجهای جوان کم در آمد!



و اینجا بود که یادم اومد قرار بود انقلاب که شد اوینی نباشه.. شاید قرار بود اوین هم بشه دانشگاه، بشه موزه، و بشه جایی برای اسکان اقشار کم در امد. البته شده، اوین هم دانشگاه شده چون تمام نخبگان دانشگاهها این روزها در اونجا هستند، هم موزه شده برای تمام کارهایی که درش صورت میگیره و هم اسکان اقشار کم در امد، روزنامه نگارها و کسانی که از شغلشون محروم شدند! 

ادامه دارد

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

سفر غیر مترقبه

از یک سفر بی نظیر تازه برگشتم و هنوز در حال و هوای روزهای خوب گذشته هستم. سفری که بد عادت شدم از بس بهم محبت شد و خوش گذشت و دست به سیاه و سفید نزدم! سفری که پر از تجربه جدید بود! 
انقدر این سفر غیر مترقبه بود که هنوز باورم نمیشه به همین سادگی من یکی از شهرهایی که همیشه در لیست سفرهای روزگار آتیم بود رو دیدم، در خیابانش قدم زدم،  در هواش نفس کشیدم و حیرت زده به عظمت تاریخش نگاه کردم... ! 
حتی این سفر برتر از این بود چون من شهرهای دیگه هم دیدم، جاهایی که تو خواب هم نمیشه تصور کرد انقدر میتونن زیبا و اعجاب انگیز باشند! راستی بهشت راه دوری نیست همینجاست، در قلب کره زمین!
هنوز از لذت این سفر پرم ، هنوز به سبک زندگی متفاوت در کشور سرما و یخبندان برنگشتم و هنوز... اما لطف زندگی به همین هاست! جایی باشی که میدونی بهتر از اونجا هم هست و تو گاهی میتونی بری و لذت ببری!

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

رقیب و حسادت

حس وجود رقیب که به میان میاد همه عوض میشن حتی مستر کامپلیکیت با تمام شلوغ بودن سرش! سه روزه امدم سفر و عین سه روز به من ایمیل داده ، یک سوالی کرد که فهمیدم بهتره براش از وقایع اتفاقیه اینجا بنویسم! از جاهایی که رفتم ، چیزهایی که خوردم، حتی این آدم هم نمیتونه حسادت خودش رو پنهان کنه! ظاهرا حسادتی در کار نیست اما اگر من میشناسمش میفهمم تمام کارهاش از سر حس رقابت و حسادته! امروز عکس پروفایلش رو تغییر داده به عکسی که من دیوانه وار دوست دارم و به من ایمیل زده که بخاطر تو عوض کردم! بعد یه نقاشی کشیده که بنا به دلایلی میدونم تصویر من رو تو ذهنش داشته- توضیحات زیر عکس چیزهایی رو تداعی میکنه که ما بارها در باره اش حرف زدیم- و ...... 
رقابت شاید چیز خوبی باشه.. اما نه وقتی ذهن رو درگیر کنه! کارهاش و دوست داشتم اما ................................ ای لعنت به این اما و ای کاش و اگر ها که تمامی ندارند!


پی نوشت: دل گویه ها که تمامی ندارند، اما این مدت سفر هستم، سفر به سرزمین هنر، معماری، تاریخ ، علم ، شراب و زیبایی! شما باشید فرصت میکنید چیزی هم بنویسید؟ 

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

سینما و نوستالژی

بلاخره رفتم فیلم جدایی نادر از سیمین یا به قول سوئدیها "نادر اوک سیمین اِن سپراخون!" با اینکه در اطلاعات سایت گفته بود روز تعطیل تخفیف دانشجویی نداره اما داشت و من کلی ذوق کردم. البته این سینما یک سینمای معمولی و قدیمی بود و نسبت به سینماهای درست و حسابیش خوب قاعدتا ارزونتره. اما رنج کلی بلیط سینما اینجا از 95 کرون تا 120 کرون میره و اون اخری برای فیلمهای 3دی هست! قدم به قدم شهر هم یه سینماست. طبق معمول تصور ما اینه که همه سینماها مدرن و عالی هستند و کلی زرق و برق دارند .ولی خب در واقع از این خبرا هم نیست. دو سه تا سینمای اصلی شهر مطمئنا پیشرفته هستند اما بقیه چیزی از سینما مرکزی تهران کم ندارند. یا سینما بلوار! 
من که وارد این سالن شدم هر چه حس نوستالژِی بود به سرم ریخت! وقتی بلیط رو گرفتم و پرسیدم کدوم سالن؟ گفتند سالن بزرگ! و من هم بادی به غبغب انداختم که به به فیلم ایرانی سالن بزرگ نمایش داده میشه و پا گذاشتم به سالن بزرگ و نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم. سالن بزرگ از سالن کوچیکه عصر جدید هم کوچتر بود. با صندلی های خیلی قدیمی البته راحت. تا فیلم شروع بشه خودم و تو سینما عصر جدید و سالن سه حس میکردم. عجیب خیابون وصال اومد جلو چشمم. بعد میدون انقلاب همیشه شلوغ با سینما مرکزی که هرگز پا توش نذاشتم و سینما بهمن که سینمای خوبی بود اما جای رفتن نبود! بعد رسیدم به سینما سپیده ، با کافه سفید و سیاه کنارش! از فلسطین اومدم بالا و رسیدم به محبوبترین خیابونم و سنیماهاش.. قدس، استقلال و آفریقا. تک تک خاطرات جلو چشمم زنده شد، و این فیلم لعنتی خیال شروع شدن نداشت! سالن داشت کم کم پر میشد از سوئدیها. اکثرا مسن. ولی دو سه تا جوون هم اومده بودن. فیلم شروع شد با "به نام خدا"! 
اسمهای آشنا بعد از سالها قهر با سینما! و حس غریبی که بهت دست میده حتی اگه تمام زندگیت هنوز تو محیط ایرانی باشه و با ایرانیها، اما باز حس غریبی میاد سراغت وفتی میدونی تو یه کشور دیگه فیلم ایرانی داری میبینی! 
فیلم میرفت و من هم میرفتم. با دیدن "آقا جون" تمام روزهای بیماری پدر بزرگم به یادم اومد و اشکهام سرازیر شد،بی اختیار! تمامی هم نداشت. هرچند که فرهادی فیلمش خیابانی نبود اما همان اندک دیدن مانتو مقنعه، صدای بوقها، ایستگاه اتوبوس ، بانک، تنش ، تنش ، تنش ، کشمکش و درگیری و ..... به من فهموند که چقدر دلم برای تمام بدیهای ایران تنگ شده! 
فیلم تمام شد من دو سه جای دیگه هم اشک ریخته بودم، یه نگاهی به سینما و صندلیهاش - که هنوز سوئدی ها نشسته بودن و من بتنها کسی بودم که تیتراژ پایانی تمام نشده بلند شده بودم-  کردم و دوباره رفتم چهار راه وصال، سینما عصر جدید و ژست روشنفکری دانشجوها و سالن سه!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

درد مشترک

گاهی اوقات یه چیزهایی میخونی یا میبینی که شوک بزرگی بهت وارد میکنه، ولی باعث میشه خیلی فکر کنی، فکر کنی که ببینی کجای کار اشتباه بوده و چرا این طور شده؟ اما در کنارش زندگی روزمره ات رو هم داری. روزمره ای که خودش گرفتاریهای خودش رو داره. دیروز شیرین عبادی در دانشگاه اوپسالا سخنرانی داشت. از خونه من تا دانشگاه فقط 7 دقیقه با اتوبوس و 25 دقیقه پیاده راهه و من به همین سادگی نرفتم! انگیزه برای رفتن کافی نبود. شاید زمانی که ایران بودم ارزو میکردم بتونم پای صحبتش بشینم(البته واقعا آرزو نمیکردم چون برام خیلی جذبه یک وکیل رو نداشت) اما حالا در دو قدمی من هزاران اتفاق میفته و بی تفاوت و بیخیال از کنارش میگذرم. خسته بودم و کار داشتم ترجیح دادم بشینم تو خونه و بعد دو تا از دوستانم رو دعوت کردم به یک بزم دوستانه. نشستیم و نوشیدیدم و پا به پای این نوشیدن ها حرف زدیم. وای چقدر درد مشترک، چقدر حس مشترک، چقدر شرایط مشترک، سه نفر بودم در سه مقطع سنی متفاوت با سه کاراکتر متفاوت، از دو شهر متفاوت! یکی 40 ساله که ایران مهندسی شیمی گرفت و کار کرد و برای خارج شدن ازایران ناچار شد دنبال ادامه تخصیل در رشته آی تی باشه! یکی 31 ساله لیسانس برقش رو ایران گرفته بوده 6 سال پیش در سوئد فوق لیسانس گرفته بلافاصله سر کار رفته اما برادرش(همان 40 ساله) از تو عکسهاش متوجه میشه این آدم در صورتش رضایت نیست و در نهایت برمیگرده ایران اما با کمک همین برادر رشته دیگه ای رو انتخاب میکنه که شاید صد در صد به علایقش ربط نداشته اما بهتر از هیچ بوده و دوباره این دوست من فوق لیسانس در رشته مرتبط با کشاورزی و محیط زیست میگیره و حالا هم قرار دادهای موقت کاری میبنده هنوز برای رشته قبلیش آفرهای کاری بهتری داره اما میگه دیگه نمیخوام برم سراغش هفت سال از زندگیم رو براش گذاشتم! و من که دیگه داستانم مشخصه! دلیل این انتخاب رشته ها یکی بوده! من تعریف میکردم اونها میخندیدن میگفتن انگار داری از خونه ما میگی! اونا تعریف میکردن من میخندیدم میگفتم انگار زندگی منه! 
بعد از مبحث درس رسیدیم به ایرانیهای اینجا،و بعد ایرانیهای آنجا و بعد نقطه حساس : زن!
خلاصه شبی بود دیشب. پر از صحبتهای مورد علاقه من و نکته هایی که نمیدیدم! یا سعی میکردم نبینم. شب موقع خواب داشتم دوباره بحثهامون رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم و دیدم چقدر انرژی میگیر وقتی با افرادی صحبت میکنم که دغدغه های مشترک دارند هرچند همه اول دغدغه دارن بعد یه شکل دیگه میشن اما تو این مدت این یکی از بهترین گفتگوهایی بود که داشتم. 
صبح سرحال و سرمست از یک روز سرد پاییزی اما به غایت زیبا، در فیس بوک چرخ میزدم که یکی از دانشجویان اینجا چت رو باز کرد و شروع کردیم به چت کردن- یکبار دیدمش در همان برنامه فرهنگها- یک ساعت چت کردیم و دلیلش لینکهایی بود که دیروز گذاشته بودم مخصوصا در مورد کتاب قدمت رو چشم. البته خجالت کشیدم هر کتابی رو پرسید که خوندی گفتم نه . ولی خب میدونید که تو بحث کم نمیارم! خلاصه تقریبا حرفها مشترک بود البته یه جورایی چلنج بود. سوال میکرد و ذهن رو درگیر میکرد. هی مقایسه میکرد سوئد و با ایران و منم تایید میکردم حرفهاشو- جزء معدود کسانی که تو این مدت دیدم اینطور از سوئد تعریف کنند- هی از ضعفهای تو ایران گفت، از سیستم آموزشی غلط از فرهنگ غلط و دوباره دغدغه های مشترک.. به شوخی گفتم وای نگو سرم درد گرفت! و بعد نوشت میدونید من عاشق جامعه شناسی و مردم شناسی هستم! اما خب سر از کامپیوتر در آوردم!! 
یعنی مونده بودم چی بگم؟ در کمتر از بیست و چهار ساعت سه نفر میبینی که علایقشون مثل توه و شرایطشون هم مثل تو ! فقط تفاوت اینه که اونها سعی کردن مدیریت کنن و در کنار درسی که دوست ندارن علایقشون رو پرورش بدن  من نمیتونم این کار رو بکنم! اما واقعا درد داشت.. درد اینکه این همه انرژی از ما رفته برای هیچ!
 واقعا ما چی فهمیدیم از زندگی در ایران؟ یک سری قانونهای نانوشته و الزامات، یک خط کشیهای احمقانه، تفکرات نابود کننده و زندگی سراسر حسرت و آه! 

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

عدم فهم رابطه

تفاوت دیدگاه نسبت به یک رابطه بین زن و مرد را می‌شود بین تفکر شرقی و غربی حس کرد. نه بهتر است بگویم بین تفکر ایرانی -که منشا در دیدگاه اسلامی دارد اما انقدر تاثیرگذار بوده که حتی بی دین ترین ها هم میتوانند همانقدر کوته فکر باشند که افراد خشک مذهب! - و تفکر غربی .
مهمترین تفاوت ،مبحث "استفاده" کردن از شخص است! خیلی ها این را انکار میکنند، اما بارها و بارها وقتی صحبت از یک رابطه- در دیدگاه عمومی جامعه ایرانی- غیر متعارف میشود، بلافاصله اظهار میشود" طرف میخواد استفاده کنه!" یا "کی بدش میاد استفاده کنه؟"
اما در تفکر غربی رابطه زن و مرد از هر نوع، از یک دوستی ساده تا یک رابطه صرفا جنسی، صحبت از استفاده نیست صحبت از رضایت طرفین در برقراری هر نوع ارتباط است! 
بگذارید واضحتر بگویم، در ایران رابطه مرد و زن تا وقتی از لحاظ سن، موقعیت متناسب باشد همه پذیرایند و طبیعی است مگر دراین میان اتفاقی بیفتد که دوباره داستان سازی های استفاده کردن ها شروع میشود. اما وقتی رابطه غیر متعارف می شود، مثلا زن بزرگتر از مرد، یا مرد با تفاوت سنی از یک زن، زن مطلقه با مردی مجرد، مردی متاهل با زنی مجرد یا حتی متاهل، مرد مطلقه با زن مجرد و یا حتی مرد و زنی همسن اما در رده سنی بالا........ داستان سازی ها از همان اول شروع می شود. حتی روشنفکر ترین ها هم اول دنبال سر نخی از استفاده هستند! حتما استفاده ای در کار است وگرنه این نوع رابطه ها معنایی ندارد!
اما اینجا این طور نیست یا حداقل من اینطور ندیدم، اینجا آدمها با رضایت در یک رابطه میروند. اینجا اگر زنی از مردی بزرگتر باشد کسی نمیگوید "زنیکه ترشیده ببین چه جور یه پسر جوون تور کرده؟! " اگر مرد مسن و زن جوانی با هم در یک رابطه باشند کسی نمیگوید "کدوم مردپیری از زن جوون بدش میاد؟ " و یا "دختره که مردرو نمیخواد پولش رو میخواد!" اگر مرد متاهلی با زن متاهلی در یک رابطه باشد صد البته اسمش خیانت است و اینجا هم پسندیده نیست اما حداقل بحث استفاده هم نیست. بحث احساس رضایت طرفین از داشتن چنین رابطه ای است. اینجا داشتن بچه مانع از ادامه زندگی یک زن و یا مرد مطلقه نمیشود، اینجا زن وسیله نیست، اینجا مرد ماشین خرج دهی نیست! 
اینجا رابطه ها معنا دارند، معنایشان لذت بردن از با هم بودن است. رابطه صرفا جنسی نیست، رابطه میتواند دوستانه باشد، میتواند عاطفی باشد، میتواند عاشقانه تر باشد و میتواند صرفا جنسی شود! اما همه معنا دارند. معنایی که هر کس در ذهن خودش دارد و کسی به خودش اجازه قضاوت کردن نمیدهد!
و حالا این روزها که بنا به دلایلی ناچارا خودم را سوژه یک مشت کم خرد سطحی بین کردم، فکر میکنم چقدر سطح تفکر افراد با تمام ادعا پایین است، و کافیست من از یک دوست مرد برای کسی بگویم که داستانهایشان را ردیف کنند! مخصوصا اگر دوست مرد مثل باقی دوستان اینجایم 50 زندگی را رد کرده باشد! انگار موظف شدم بعد از رابطه ام با مردی 50 ساله ، هر مرد 50 ساله دیگری را در زمره دوستانم قرار میدهم به دوستانم توضیح بدم که مثل مستر کامپلیکیت است یا نه؟ و بالا بری و پایین بیایی که عزیزان "هر گردی گردو نیست" به مغز کوچکشان نمیرود که نمیرود و باز سوال های بی ربط!انگار تمام مردهای 50 ساله منتظر بودند من سر راهشان قرار بگیرم تا علاقه مند شوند و قحطی زن برایشان آمده، یا من دلم کاروانسرا است که هر دوستی از راه رسید و گفت سلام من بگویم علیک! 
 اوضاع وقتی بدتر میشود که مخاطبت را نمیشناسند و بی توجه به مقام و منرلت و شخصیت آن فرد به خودشان اجازه میدهند داستان پردازی کنند.. اگر هدیه ای گرفته باشی حتما طرف منظور داشته. اگر صحبت کنید حتما طرف قصد مخ زنی دارد. اگر دیداری داشته باشید و قهوه ای خورده باشید حتما داستان چیز دیگری بوده!
من واقعا متاسفم که ایرانی ها تمام دهنشان برای یک رابطه حول و حوش استفاده و منظور و هدف و ... میگذرد! متاسفم که مفهوم دوستی را نمیفهمند! 

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

ادامه دارد...

همیشه عاشقی هایم "خرکی" بود. از همان وقتی که پسر همسایه زیر گوشم گفت میدونی خیلی دوست دارم و من قرمز شدم و بلافاصله گفتم:منم!
همون وقتی که عشق مقدس برایم نوشت "دوستت دارم هر جا و هر زمان در خاطر منی"! و من انگار منتظر بودم که بلافاصله سه برابر این سه جمله برایش از احساسم بنویسم!
بعد از آن عشق نافرجام  اجساس میکردم نباید منتظر بمانم تا اول یک مرد به من بگوید"دوستت دارم" و خواستم این تصور احمقانه که زن "ناز " است و مرد "نیاز" را بشکنم. و نشان بدهم زن هم "نیاز" دارد و "ناز " مرد میخرد! وشکستم که شکسته بشم! 
عجیب ایمانی به این باور داشتم و دارم و هزار بار نتیجه منفی اش را دیدم، هزار بار فهمیدم هنوز مرد ایرانی نفهمیده که اگر یک زن منتظر نمیماند تا نازش بکشند دلیل از ضعفش نیست از قدرتش هست و شهامت.
اینها را نوشتم که بگویم هنوز همان دخترک 14 ساله هستم که کمی تامل نمیکند، کمی ناز نمیکند و تا ابراز احساسات از کسی که دوستش دارد حتی ساده ترین را میشنود حرفهای دلش میریزد بیرون!
دیشب بعد از مدتها مستر کامپلیکیت آمد که در مورد سفر پیش رو با من صحبت کند، اول کمی منتظرش گذاشتم، بعد با خودم قرارهای گذاشته شده با خودم را مرور کردم که بعد از صحبت اصلی اجازه ندهم مسیر صحبت را عوض کند، اگر این حرف را زد آن حرف را بزنم اگر آن حرف را زد این حرف را بزنم. بعد از صحبت و آرزوی سفر خوشی داشتن کردن برای من منتظر بودم خداحافظی کنیم که بی مقدمه گفت : everyday I think of you!
و من یک نفسی بیرون دادم و نوشتم:I can't beilive about everyday but may be sometimes
و پاسخ داد: if I am busy and can't talk or chat or write it doesn't mean I can't think! I THINK of you everyday
و من دوباره شدم همان دختر 14 ساله و به همین راحتی از پشت چت عاشقیتم  گل کرد! و تمام قرارهای با خودم یادم رفت و ...!  خداحافظی کردیم با امید دیدار در پایان اکتبر! و من ماندم مبهوت از کار خودم!؟ همین چند شب پیش بود که گفته بودم: نقطه آخر خط! اما انگار باید سه نقطه بگذارم بر این رابطه! ادامه دارد.. رابطه نامعلوم، مبهم و ...! 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

نشستن در کلاس

نحوه تدریس استادهای این کورسم رو خیلی دوست داشتم. بسیار دوستانه، بسیار ساده و خیلی کمک دهنده بودند. من فکر میکنم اگر روش تدریس اینجا در ایران اجرا بشه هم علاقه مندهای به درس حوندن بیشتر میشه هم تعداد دانشجوهایی که با سواد در میان بیشتر میشه. 
کلا این جا تو کلاس احساس بدی بهت دست نمیده. راحتی بیش از حدی که تو کلاس داری و رابطه دوستانه بین استاد و شاگرد باعث میشه که فکر نکنی کلاس جای خشک و بیخودیه.. یادمه  دوران لیسانس درس تنظیم خانواده رو داشتیم که هیچ کس جدیش نمیگرفت. ساعت بدی هم بود ما هم که بالکل حوصله کلاس رو نداشتیم و به اصطلاح دو در میکردیم ولی من زیاد غیبت داشتم و نمیتونستم دیگه نرم. رفته بودم و روی صندلی لم داده بودم و داشتم به مزخرفاتی که به خوردمون میدادن گوش میکردم نمیدونم چی شد یه سوال کردم. استاده هم که از اون عقده هایی معروف دانشگاه بود گفت اول درست بشین بعد صحبت کن! اون جا هم که مده دانشجو پررو بازی در بیاره و مثلا استاد رو کنف کنه برگشتم گفتم کمرم درد میکنه نمیتونم راست بشینم. گفت اینجوری بیشتر درد میگیره بهت یاد ندادن سر کلاس چطور بشینی؟ منم گفتم اتفاقا دکترم گفته باید اینطوری بشینم. خلاصه یکی اون یکی من گفتیم و از کلاس زدم بیرون. دو هفته بعد که باز کلاس داشتیم(کلاسها یک در میون بر گزار میشد یه هفته ما یه هفته پسرا) مث آدم نشسته بودم یهو گفت " کمرت خوب شد؟!" منم لج کردم دو باره لم دادم گفتم نه!
این قضیه خیلی همیشه رو دلم مونده بود. و حالا اینجا تو کلاس خود سوئدیها که معمولا کفششونم در میارن پا رو میارن رو صندلی و راحت میشینن.. یکی لم میده یکی سرش رو رو میز میذاره و کسی هم کاری به کارت نداره.. کسی هم فکر نمیکنه داری به استاد بی احترامی میکنی تازه بعضی استادا خودشون رو میز میشینن پاهاشونم تاب تاب میدن! امروز من موقع توضیحاتی که داشتن برای شروع پروژه کورسمون میدادن دستم رو رو میز گذاشته بودم و سرم هم روش و همینجور ول شده بودم رو میز و داشتم گوش میدادم . یهو یاد اون خاطره افتادم و گفتم چقدر تفاوت!
من بی غل و غشی اینجا رو دوست دارم... این برداشته شدن مرزهای به اصطلاح احترام.. وابسته نبودن ادمها به القاب و انساب و مقام و ... 

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

صبح پاییز تو نامیمون باد!

 چقدر خوبه که آدم میتونه اینجا آزادانه هر کاری خواست بکنه، حتی زار زار ، بلند بلند تو اتوبوس گریه کنه و یک نفر نگاهش هم نکنه! من امروز بری اولین بار این کار رو کردم، خندیدن رو خیلی امتحان کرده بودم اما گریه رو نه! اول به عادت خیابانهای ایران سعی میکردم کنترل کنم. اما تا نشستم تو اتوبوس منفجر شد..اشکم رو خفه نکردم، هق هقم رو هم خفه نکردم. نیمساعت تمام.. حتی از ایستگاه تا خونه همینطور با گریه آمدم و نه کسی پرسید چرا گریه میکنی؟ نه کسی نگاهم کرد نه کسی.... 
امروز قرار بود یه روز پاییزی زیبا باشه که نشد. بعد از 17 روز رفتم فیس بوک. استاتوسم دقیقا حال امروزم بود... باد فراوانی که میزنه و دل پرخون من... نوشته بودم:
کولی باد پریشان دل آشفته صفت
تو مرا بدرقه میکردی هنگام غروب
تو به من میگفتی
صبح پاییز تو نامیمون باد
من سفر میکردم
و در آن تنگ غروب
یاد میکردم  از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پرخون بود!

فضای فیس بوک برام غریب شده بود تو همین 17 روز. دوستش نداشتم. صفحه مستر کامپلییکت رو بعد از 20 دقیقه چک کردم، این خیلی اتفاق بزرگیه.. من تا صفحه خودم رو باز میکردم صفحه اون هم باز میکردم... چقدر شعر گفته بود، شعرهایی که من میتونستم خیلی دوست داشته باشم و کلی براشون نظر بذارم، میتونستم به خودم بگیرم یا حتی فکر کنم الهام دهنده شعرش زن دیگه ای بود.. میتونستم ... میتونستم اما هیچ کاری نکردم.. حتی لایک هم نزدم... حتی به روی خودم نیاوردم که خوندم.. حتی براش ایمیل هم نزدم. اعتیاد ها رو دارم یکی یکی ترک میکنم... چند وقت دیگه چیزی از من من نمیمونه... میشم یک ادم گوشه گیر تنهای بی حوصله و بی خاصیت! به همین راحتی! 

صبح پاییزی من، که از بس ذوق کرده بودم برگهای زرد و قرمز رو میدیدم و شگفت زده بودم از این تغییر شگرف دوروزه به طرفه العینی تبدیل به روز نامیمون شد. چه میشود کرد زندگی من چشم خورده افتاده رو دور بدبیاری و بدبختی!

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

کفشدوزک عزادار

شب امتحانی رفتم یه یه نگاهی به ریدر انداختم یه مطلب از مجمع دیوانگان شیر شده بود خوندمش البته خیلی مرتب و منظم نوشته شده بود ولی یادم افتاد 5-6 سال پیش من خیلی خیلی ساده و به زبان خودمونی به همین مطلب اشاره کرده بودم. رفتم هر دو رو برای دوستم بفرستم وبلاگ خودم رو زدم و شوک بزرگی به من وارد شد! اولین وبلاگ نامه های دلتنگی که سال 83 باز کرده بودم و سال 84 از اونجا رفته بودم بنا به دستور مقامات قضایی مسدود شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد! دیگه جدی مطالب اون وبلاگ رو هیچ جوری ندارم و این واقعا داغونم میکنه بخاطر اینکه اون ها نوشته های خیلی خیلی خیلی قدیمی من هستن که ........
وای اصلا نمیتونم تصور کنم رفتن.. تمام نامه های عاشقانه ام به مارمولک، تمام روزهای بیتابیم تمام عشق ها و نفرت ها، داستانهای کوتاه، تمام نوشته هایی که باعث شد کلی دوست تو دنیای مجازی داشته باشم... 
 
الان خیلی غصه دارم خیلیگریه الان کفشدوزک در سوگ از دست دادن وبلاگ زرد جیغش دلش یه بغل گریه میخوادگریه

البته این دفعه دیگه شکایت رو نوشتم به صورت زیر :
این وبلاگ رو من سه سال بیشتره که نمینویسم و فقط هر از گاهی بهش سر میزدم 
که از نوشته ها قدیمیم استفاده کنم. امروز بعد از ماهها بهش سر زدم و شوکه شدم 
وقتی دیدم مسدود شده! وبلاگی که آپدیت نمیشه به دلیل چه اتفاقی مسدود میشه؟! 
امیدوارم توضیخ قانع کننده ای داشته باشید و از اونجایی که نوشته هایم قدیمی 
هستند و مال سالها پیش آرشیوی ازشون ندارم چون به امنیت جاشون مطمئن 
بودم که متاسفانه این اطمینان سلب شد. من آرشیو نوشته هام رو میخوام و 
امیدوارم به حقوق یک نویسنده احترام بگذارید.
 

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

شادی ، گذشته و دوستی

نزدیک امتحان شده و من در نهایت ریلکسی هستم! عجیب نیست؟ یک دلیلش اینه که درسم رو خوندم و با اینکه هنوز سوالهای سال قبل رو نتونستم خیلی خوب جواب دم اما برام نتیجه امتحان مهم نیست. من باید حداقل به خودم ثابت میکردم وقتی چیزی رو دوست داشته باشم میتونم وقت بذارم و بخونمش، بفهمم، و حتی از خیلی از چیزها بخاطرش بگذرم و این به خودم ثابت شد  و میدونم به خیلی های دیگه هم ثابت شد. هیچ نمیدونم دو روز دیگه وضعیت امتحانم چی میشه، پاس با نمره خوب؟ فقط پاس یا حتی افتادن! البته شکی نیست که اگه نمره دلخواه رو نگیرم کمی ناراحت بشم و غصه بخورم اما حداقل از خودم بیزار نمیشم!
امروز روز باحالی بود. بی هیچ دلیل خاصی شاد بودم! یه انرژِی مضاعف. یه از خود راضی بودن درست و حسابی.. (از خود راضی به معنای مغرور بودن نه یعنی از خودم راضی بودم)
حدود یک ماه هست که به واسطه آشنایی با دوستی گرامی مدام به نوشته های گذشته ام سر میزنم و براشون ارسال میکنم و خودم هم نوشته ها رو میخونم. امروز نوشته ای که در روز تولد 28 سالگیم نوشته بودم رو خوندم. اونجا از ناکامیها و کامیابیهای زندگیم نوشته بودم، وقتی خوندم خندیدم ناکامیهای من همیشه فقط یک چیز است و کامیابیهام هم تقریبا ثابت. اصولا ادم کم توقعی هستم که به کوچکترین چیز مثبتی میگم کامیابی. اما نکته جالبتر این بود که در اون یادداشت از هنرمندی اسم برده بودم که اعتماد به نفس رفته من رو به من بازگردونده بود، کمک کرده بود دوباره به نوشتن روی بیارم و به سبکی که دوست دارم، اون موقع اون هنرمند رو شاید فقط دو - سه هفته بود که میشناختم اما تاثیرش در همون دو هفته انقدر بود که ازش یاد کنم. اول با اسم استاد یاد کرده بودم برای اینکه از همون اولین نگاه به عکسش، به موهای جو گندمیش و لبخند شیطانش نا خودآگاه حس کردم که همون استاد شبهای روشنه که من همیشه در جستجویش بودم. بعد که خواستم متن رو بفرستم ازش پرسیدم دوست داری به چه نامی ازت یاد کنم، جا خورده بود! و گفت ایده ای ندارم چون نمیدونم چی نوشتی ولی استاد بنویسی همه شاید متوجه بشن منظورت کیه(اون موقع تو فیس بوک خیلی کسی تو فرند لیستم نبود و تنها استاد دانشگاه فرند لیستم اون بود) خلاصه اسمش رو کردم هنرمند چون نه تنها هنر تدریس داشت که شاعری و نقاشی هم بلد بود. و حالا هنرمند شده مستر کامپلیکیت، معدودند کسانی که ندونن مستر کامپلیکیت کیه و چه ارتباطی با من داره! اما برام جالب بود، یک لحظه برگشتم به اون روزها، و تمام خاطرات، تمام ایمیلها، تمام مسیجها، تمام چتها ، و بعد به خودم اومدم مهم نیست مستر کامپلیکیت الان کجای زندگی من هست مهم اینه که بزرگترین نقش رو تو زندگی من داشته، و قطعا خواهد داشت. میدونم باز روزی که از همه جا خسته بشم و حتی کمک های فکری دوستان دیروز و امروز و همیشه ام نتونه کمکم کنه فقط و فقط اونه که میتونه راهنماییم کنه، حتی اگر این روزهای سخت نبود کنارم. و اینبار خواست که تنها تصمیم بگیرم اما نمیدونست من تنها نیستم!
این ها رو گفتم که بگم جالبه که همیشه دوستان من (که مثل همیشه بیشتر مردها هستند) و از جوانان دهه 30 و 40 تاثیر خیلی زیادی در روند فکری و سبک زندگی من دارند. یعنی وقتی از راه اصلیم دور میشم صد در صد یکی هست از این دوستان که من رو برگردونه به مسیر زندگیم. به همون شادابی که داشتم، به امید واری و مثبت اندیشی به ایمان به "دم را غنیمت شمار" به لذت بردن از زندگی حتی در بدترین شرایط و یقین به آینده ای روشن.. 
بله این یک ماه در کنار بودن همیشگی دوستان جان، همراهی فکری دوست گرانقدرم باعث شد روزهای کف سینوسیم گذری باشه و امیدوار بشم دوباره به آینده، به استفاده از تواناییهایم و به یاد بیارم که من انقدر قوی هستم که با این چیزهای کوچک از هدفم دور نشم. 

یاد خواهی گرفت

پیش نوشت: این رو قبلا تو فیس بوکم هم گذاشته بودم. یعنی فکر کنم نود درصد ما انسانها بالخصوص زنهای ایرانی که نگاهشون به احساس و عشق هنوز از نوع احساس شرقی هست، با این شعر میتونیم لحظه لحظه هامون رو توصیف کنیم. اونموقع هم نوشته بودم اصلا این شعر رو برای من گفتن! امروز بی هیچ دلیل خاصی این اومد تو ذهنم، کپی پیستش کردم از سرچ تو اینترنت. ممنون میشم اگر کسی متن انگلیسی کاملش رو داره برام بفرسته.


کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست 
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.اینکه عشق تکیه کردن نیست 
و رفاقت، اطمینان خاطر 
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهندو شکستهایت را خواهی پذیرفت 
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی 
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری 
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی 
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی... که محکم هستی... که خیلی می ارزیو می آموزی و می آموزی 
با هر خداحافظی 
یاد میگیری

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

روی مرز

یک روز ننوشتم! نه اینکه نخوام یا یادم رفته باشه، مسئله اینه که تاریخ وبلاگ با ساعت ایران تنظیم میشه و من باید سعی کنم قبل از 12 شب ایران پست بذارم که بشه به تاریخ روز! اما دیشب کمی دیرتر شد و در هر صورت میشد برای روز شنبه، یادداشتی هم نوشتم اما بعد پاک کردم، چرا؟ شاید اصلی ترین دلیلش این بود که نمیدونم چی میخوام بنویسم!
مهم این نیست که هر روز بنویسم یا نه؟ مهم اینه که بتونم درست بنویسم! و تمام این یک سال شاید دلیل افت کردن سطح یادداشتهام این بود که نمیدونستم چی باید بنویسم! 
من الان رو لبه مرز دارم راه میرم یک ور خط گذشته ای که دل کندن ازش سخته، عزیزانی که هر کدومشون برات یک دنیا حرف و تجربه هستند و جامعه ای بیمار که میشه برای هر ثانیه اش سوژه مناسب نوشتن و تحلیل پیدا کرد. و سمت دیگر خط حال و خوش بینانه آینده! لمس زندگی در فضایی دیگر، دغدغه هایی شخصی تر و از جنس زندگی! جامعه ای که برای سوژه در آوردن باید منتظر یک اتفاق خاص باشی! 
اما مخاطب من یک ور خط هست! مخاطبی که در بطن اون گذشته من هنوز هست، چیزهایی تجربه میکنه که من یک سال ازش دور هستم و این دوری روز به روز بیشتر میشه، مخاطب من سلیقه اش هنوز سلیقه آن ور خطیه و شاید آنقدر که ناله و سوز و گداز و نوشتن از بدبختی های هر روزه به مذاقش خوش بیاد نوشتن از خوردن یک عدد قهوه با شیرینی در هوای آفتابی پاییزی جذبش نکنه! برای همین من میمونم و ذهنی درگیر که چه بنویسم؟
لب مرزهای من فقط به این گزینه ها محدود نمیشه، لب مرز من مرز زبان هم هست! به دلیل مروادات فراوان -تقریبا 99 درصد- با هم زبان های خودم پیشرفتی در زبان انگلیسی(که برای درسم مهمه) و زبان سوئدی( که برای آینده ام مهمه) نکردم. اما به دلیل دوری از فضای ادبیات فارسی، کتاب، مجله، روزنامه و .... دامنه واژه های فارسی ذهنم هم روز به روز ضعیف تر میشه و چیدمان کلمات خوب در نمیاد! و باز من میمونم و یک ذهن خشک شده از کلمه!
لب مرز ادامه پیدا میکنه در اینجا با همین نوشته های محدود! اگه دائم از تجربه های شخصی و زندگی جدید بنویسی ناخواسته از طرف دوستان آنور مرز مورد تذکر قرار میگیری که هر کی از ایران میره یادش میره اینجا چه خبره! اگه دائم هم بخوای از اخبار ایران سر در بیاری و برای فضای ایران بنویسی انرژی ، و زمانی که میتونی برای تجربه های جدیدت صرف کنی رو هدر دادی برای چیزی که خیلی های دیگه شاید بهتر از تو هم بنویسن . تازه غمگینی و افسردگی هم به سراغت میاد و اثرش رو در نوشته هات میذاره!
این مرز روز به روز داره خطش لیز تر میشه.. از هر طرف بیفتم آنطرف رو از دست دادم باید حواسم باشه که آروم روی مرز راه برم. 

یعد نوشت:
یکسال پیش چنین شبی جشن عروسی و آغاز زندگی مشترک پینه دوز شیطون با لاکی مهربون بود. خودش میدونه اون شب از راه دور چه حسی داشتم و خودم میدونم اونجا اون چه حسی داشت. تکرارش نمیکنم! 
پینه دوز و لاکی عزیزم همیشه خوشبخت باشید. دوستتون دارم

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

کف تابع سینوس

ویس همیشه به من میگفت تو عین تابع سینوسی هستی! اوایل عصبانی میشدم اما حالا خودم بهمش معترفم. من خود خود تابع سینوسی هستم درست تو اوج پیک سقوط میکنم!  خلاصه امروز روز کف سینوسه! قبلا حداقل این تابع سینوسی پریودش طولانی تر بود الان 24 ساعته شده... پایین ، بالا، پایین، بالا... و بیچاره شما ها که میخونید!
اعتراف بعدی: بریدم! دیگه تحمل بی خبری از فیس بوک سخت شده اما بازش نمیکنم ، یعنی نباید چون میدونم ذهنم درگیر میشه و الان وقتش نیست! 
اعتراف بعدیتر: بریدن بیشتر ربطش به دلتنگیه! بی خبری از همه چیزها بدتره، بعد وسط هیرو ویری میشینم برا خودم تجزیه تحلیل میکنم و به نتایج هزار باره میرسم! کاش یه آدم ساده بودم، یه دختری مثل خیلی از دخترهای ایرانی که فقط یاد میگرفتن بزک دوزک کنن، منتظر شوهر باشن و در رویای مادر شدن! براشون کمیت مهم باشه و از کیفیت فقط اقتصاد حرف اول رو بزنه! نه مثل من که..................!
امروز تو ریدر محمد رضا یه چیزی شیر کرده بود خیلی دوست داشتم چون بنیان احساسات عاشقانه ام اینه و دلیل علاقه ام به نوشتن :
" هیچ کس برای دیگری نمی نویسد، چیزهایی که میخواهم بنویسم هرگز سبب نخواهد شد آن دیگری که دوستش دارم مرا دوست بدارد، نوشتار دقیقا همان عرصه ای است که "تو آن جا نیستی" . این آغاز نوشتن است" - رولان بارت.
یه چیزی هم در ادامه خوندن این جمله و به سبب حال و روزم و دیدن سی ثانیه اسم آنلاینش در اسکایپ و بعد افلاین! باعث شکل گیری یه متنی تو ذهنم شد که مثل همیشه در کیبورد ذهن تایپ شد اما نه رو کاغذ اومد نه رو صفحه کامپیوتر!

و در آخر : زیاد به کل این حال کف سینوسی من توجه نکنید، همزمانی اضطراب درس و امتحان، دلتنگی های احساسی و ماهانه های زنانه احمقانه چیز بهتری رو باعث نمیشه.. میخواستم ننویسم اما ...! 

شبتون خوش

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

درسخون، جایزه و گلدون!

دیروز تمام عصر داشتم فکر میکردم قسمت محاسبه ای که باید انجام بدیم چطوریه؟ به همایون میگفتم فقط گوش کن و بعد میرفتم سر تخته و هی سیستمی که طراحی کرده بودم رو میکشیدم و با هزار بد بختی عمقی که باید لوله اصلی رو کار میذاشتیم پیدا میکردم( یعنی حدس میزدم که باید این طور باشه) اما بعدش میرسیدیم به همون مشکلات ضعیف بودن ریاضیات و هندسه که نمیتونستم بقیه عمق ها رو حساب کنم. چیزی حدود دو ساعت رو این مسئله کار کرده بودم و حسابی وقت داشت میرفت که بلاخره رفتم از همکلاسیهام پرسیدم دیدم هیچکدوم این حرف رو که من میزنم نمیزنن! و شاید هم نمیخوان که به ما بگن چه راهی رو رفتن، همه میگفتن بلد نیستیم، نمیدونیم و یا یه راه خیلی ساده رو میگفتن! خلاصه از اونجایی که ضریب اطمینان به خودم چیزی زیر منفیه احتمال دادم که من دارم اشتباه میکنم و حتما بقیه درست میگن و من هم همون کاری رو کردم که بقیه گفته بودن. از وقتی اساینمنت رو فرستادم تا شب حتی موقع خواب و صبح که بیدار شدم این مسئله ذهنم رو درگیر کرده بود، به استادم ایمیل دادم که من مطمئنم محاسباتی که انجام دادم غلطه اما مطمئن نیستم راه دیگه ای که فکر میکنم درسته یا نه چون باز جواب نمیارم و باید بیام و سوالهام و بپرسم! خلاصه ظهر رفتم و شروع کردم تمام چیزهایی که تو ذهنم بود رو ریختم جلو استاد و رسیدم به اونجا که دیگه جواب نمیاوردم و گفتم تا همین جا بلدمنگران استاد یه نگاهی کرد و گفت این دقیقا همون راه حلیه که شما باید برای این اساینمنت انجام میدادین و من هنوز وقت نکردم ببینم چند نفر این راه رو رفتن! (البته قبلش من گفته بودم که همه یه راه رفتن و من از هر کی پرسیدم یه جواب دیگه ای داد که من ناچار شدم روشم رو عوض کنم) و بعد یه کوچولو توضیح اضافه کرد که البته باز اخرش نفهمیدم چون یه نموره به ریاضیات ربط داشت یا من این طور فکر میکنم ! خلاصه خیلی ناراحت شدم که چرا با همکلاسی ها همفکری کردم و راه حل غلط رو فرستادم در حالیکه میتونستم راه حل درست رو حتی نصفه بفرستم و همچین قیافم رفته بود تو هم که استاد هم فهمید و گفت: اصلا مهم نیست چه جوری حل کردی من هدفم از این اساینمنت این بود که شماها فکر کنید و سعیتون رو بکنید و الان میبینم که تو خیلی دقیق کارت رو کردی و مطمئنم حالا دقیقا فهمیدی چطور باید این کار رو انجام بدی و این هدف ما از تدریسه نه این که شما نمره بالا بگیرید!
خلاصه منم ذوق کردم و کمی خود شیرینی هم کردم که استثنا این کورس کورسیه که دوست دارم و اگه میشه به من سایت و کتاب مرتبط معرفی کنید شاید بخوام برای تزم رو این مبحث کار کنم و ....عینک و ازش خواستم بعد از امتحان اساینمنت رو بهم برگردونه تا بتونم جواب درست رو پیدا کنم و .... خلاصه خوشحال و شاد و خندان از دانشگاه اومدم بیرون و برای تشویق خودم رفتم یه نموره پاستیل خریدم یه ساعتی با نوشی نشستیم تو بیمارستان صحبت کردیم(بیمارستان چون نوشی پی اچ دی میخونه و محل کارش بیمارستانه، منم چپ راست امروز بهش میگفتم وای اینجا خیلی خانوم دکتریه و کفرش رو در میاوردم- با اینکه پزشکه ولی اصلا از این اداها نداره که حتما بگی دکتر و ....- ) بعدش رفتم دستم رو به دوست دیگم که ارتوپده اما برای من مثل بابا جکم همه چی رو داره و پزشک مورد اعتماد بنده است و البته دوستان من هم بی بهره نیستند نشون دادم و خیالم جمع شد که گوشت اصافه نیست و مشکلی نداره فقط باید مراقبش باشم. بعد هم اومدم خونه قهوه دبش گذاشتم با یه مافین کوچولو خوردم-اینا همه قسمتهای جایزه است ها- و بعد دیگه رفتم سراغ درس! 
دعا کنید این کورس با همین خوبی پیش بره و هفته بعد نتیجه امتحانم هم خوب بشه! 
یه خبر دیگه بدم که بدون رژیم خاصی فقط با کمی مراعات کردن- تازه همه چی هم خوردم یعنی روزی یه مافین خوردم، پاستیل و شکلات هم خوردم، غذای خامه دار هم خوردم و ...) اما یک کیلو کم کردم! امتحان ها رو بدم برنامه ورزشیم رو مرتب تر میکنم که بیشتر وزن کم کنم! 
(با اینکه میدونم نباید همه  برنامه هایی که تو ذهنم رو دارم بیرون بدم چون بارها دیدم وقتی نقشه کشیدم و برنامه ریزی کردم و بعد عنوان کردم همه چی برعکس شد اما دلم طاقت نمیاره که نگم! قلب)
سه هفته پیش یکی از دوستان خاص اینجا(همون که قبلا گفتم مصداق بارز " کم گوی و گزیده گوی چون در" هست) برام یه گلدون هدیه آورده بود. گلدون؟ من؟! منی که یه بار نصف گلدونهای خونمون رو سوزوندم از بس بهشون آب نداده بودم و مامانم هم نبود وقتی برگشت دچار شوک شد! یعنی مونده بودم چی کار کنم ؟ از بس هم این دوست برام ارزش داره که دلم نمیومد بی خیال هدیه اش بشم! در نتیجه گلدون رو گذاشتم تو اتاقم و از دوستم هم خواستم برام نحوه نگهداریش رو بگه تا بتونم نگهش دارم.. نشون به اون نشون این گلدون شده دوست من! البته کماکان من بلد نیستم نگهداری کنم و دو سه باری بهش شوک وارد کردم چون یادم رفته آب بدم یا آب زیاد دادم! و دو سه تا از گلهاش خشک شدن و خراب شدن و کندمشون.. اما با همه اینها الان کلی گل داده و بازم غنچه زده و کم کم فکر کنم باید گلدونش رو عوض کنم، البته امروز قیافه گلبرگها یه جوری شده بود و نمیدونستم چشونه انقده ناراحت شدم، زنگ زدم به دوستم و تند تند براش گفتم و گفت شاید نور بیشتری بخواد و من دیدم به اصلا خونه ما نور نداره، اتاق من که سایه مطلقه اونور هم خیلی نورگیر نیست! یعنی افتاب به پشت پنجره نمیزنه! خلاصه نمیدونم چی کار کنم؟! (البته اصلا نپرسید که من عمرا بدونم اسم گل چیه!)
 راستی اینجا روزهای پاییزش رسیده و سال گذشته نشد عکس خوب بگیرم امیدوارم امسال بشه فعلا برای دست گرمی این سه عکس رو محض نمونه داشته باشید تا بعد:

 
خب وراجی های من تموم شد، الان شما با یک کفشدوزک شاد و خندون رو برو هستید! یه کفشدوزک امیدوار شده! یه کفشدوزک گلدون دار! 

 

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

"نه"! بی عذاب وجدان.

جمله معروف "مجبورم میفهمی مجبور " داستان این روزهای من شده! اولین بار نیست که بخاطر درس از خیلی از علایقم دست کشیدم، اصلا مشکل من با رشته ای که میخوندم این بود که باعث شده بود من از همه چیزهای دوست داشتنیم فاصله بگیرم و نتونسته بود انگیزه ای هم در من ایجاد کنه که از این مسئله ناراحت نباشم. و این روند همینطور ادامه پیدا کرد. مهمترین چیزهایی که بخاطر دانشگاه در ده سال گذشته کنار گذاشته بودم اول از همه خوندن روزنامه، حضور در فضای سیاسی و اجتماعی، کتاب خوندن، زبان انگلیسی و به مرور زمان فیلم دیدن بود . اما دو چیز همیشه با من بودن یکی شبی سه چهار ساعت چت کردن و دیگری نوشتن! 
خب به ازای از دست دادن این چیزها قاعدتا باید چیزی به دست میاوردم که در اون زمان به دست نیاوردم، بعد از اون هم دیگه پشتی که باد خورده بود و تنی که پرورده شده بود نمیتونست سریع برگرده به روزهای گذشته. تازه داشتم راه میفتادم و عادت دوباره شبی حتی یه صفحه کتاب خوندن رو از سر میگرفتم و به دنبال علایقم میرفتم که مسیر زندگیم عوض شد و آمدم به سرزمینهای شمالی. و دوباره درسی که باید در اولویت قرار میگرفت و چیزهای دیگر کنار گذاشته میشد. باز اولین قربانی کتاب و زبان انگلیسی و فیلم بود. اما این بار قربانی دیگه ای هم داشت، وبلاگ نویسی قربانی جدید این تغییر مسیر بود. اما چت چندین ساعته جاش رو به فیس بوک چندین ساعته داده بود.
بلاخره تصمیم گرفتم به تعداد قربانی ها اضافه کنم و یا حداقل جایگزین کنم. پس فیس بوک رو با وبلاگ عوض کردم، حالا 9 روزه که از فضای سایبری محبوبم دورم. تنها استفاده ام از اینترنت باز کردن اینباکسها و داشتن تعداد مخدودی پیفام و نوشتن خاطرات روزانه ام هست. اما امروز اتفاق جدید تری هم افتاد؛ بعد از یک سال تصمیم گرفتیم سینما بریم اون هم فقط چون فیلم "جدایی نادر از سیمین " فقط به مدت یک هفته در اوپسالا به نمایش گذاشته میشد. جتی من از طرف یکی از دوستان دعوت شده بودم و قرار از دو هفته قبل گذاشته شده بود. امروز هم مطمئن بودم میرم ولی وقتی ساعت شد سه و دیدم برای از دست ندادن فیلم مجبورم اساینمنتم رو دیرتر بدم و حداقل نمره رو بگیرم ترجیخ دادم که فیلم رو از دست بدم اما اساینمنت رو غلط یا درست سر ساعت بفرستم. معلوم نیست نمره اساینمنتم سه(حدافل) میشه یا چهار یا پنج. ممکنه همون سه رو بشم که اگر سینما رو هم میرفتم همین سه رو می شدم. اما یه موقعی یه چیزی از وجودت بهت نهیب میزنه... این بار این "مجبورم میفهمی مجبور" برای من خیلی حس بد ونفرت انگیزی نداشت، البته علاقه نسبی به کورس این ترم در به وجود اومدن این نهیب ها بی تاثیر نیست.
در هر صورت امروز من یاد گرفتم "نه " بگم به چیزی که دوست دارم اما نه با عذاب وجدان و ناراحتی! شاید من هنوز به دانشکده کشاورزی نفرین میفرستم که من رو 10 سال از زندگیم عقب انداخت، شاید هنوز خانواده ام رو سرزنش میکنم شاید حتی خودم رو سرزنش میکنم اما مطمئنم ده سال دیگه اگه برگردم به تاریخ 27 سپتامبر و تصمیمی که گرفته بودم نفرین نخواهم فرستاد.

پی نوشت:
دو شبه پینه دوز مهمان داره، خودش و مهمانهاش برای من خیلی عزیزند، عین این دو شب پینه دوز زنگ زده تا من بتونم با مهمونهاش صحبت کنم، که بگن در هر لحظه به یادم هستند... و من این ور دنیا توی "تنهایی مخصوص خودم" دلم به این خوشه که اونهایی که دوستشون دارم من رو واقعا دوست دارن و یادم بره تنهایی مخصوصم! 

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

مدل سازی و تراواشات ذهنی


خسته از یک روز سنگین در زمان باقیمانده تا رسیدن اتوبوس تصمیم میگیری که بعد از چند روز سری به رادیو فردا بزنی و خبرها رو نگاهی تیتر وار بیندازی اما وارد متن میشی!و نتیجه اش میشه یه پست طولانی در اینجا!
 از اون پستهایی که خودم دوستش دارم. مستر کامپلیکیت هر وقت سرش وحشتناک شلوغه و به قول خودش وقتی میرسه خونه مثل جنازه است بهترین شعرهاش رو میگه، و امروز من درست مثل جنازه رسیدم خونه و پست مذبور رو نوشتم ! باید شعار درست کنم: هر چه خسته تر ترواشات ذهنی بهتر!

امروز روز عجیبی بود! بعد از گریه های دیشب خیلی زود خوابم برد. 11:30 شب. سوئدی هم نخوندم، نه اصلا با اون روحیه داغون مگه میشد. از 6.30 صبح بیدار شدم و تا صبحانه بخورم، لباس بپوشم، غذامو جمع و جور کنم شد هشت.. 40 دقیقه مسیر تا دانشگاه رو پیاده رفتم و هوا بسی روحیه بخش بود. مخصوصا که تو مسیر اهنگهای محبوبت رو هم گوش بدی و وقتی به انتهای راه برسی با دنس می تو د اند آو لاو تموم بشه! باید میرفتم از استادم نرم افزار برنامه ای که باید اساینمنتش رو تحویل بدیم میگرفتم. رفتم دم در اتاقش داشت با تلفن حرف میزد ده دقیقه موندم اصلا انگار نه انگار. اومدم سر جام بهش ایمیل دادم من الان اونجا بودم کی وقت داری بیام نرم افزار روبگیرم؟ جواب داد بعد از ناهار!!!!! حالا ساعت 10 صبح! خلاصه تو اون سه ساعت سماق مکیدم رسما! البته با جزوه ها سرو کله زدم اما اصل کارم راه نمیفتاد. بلاخره ساعت قرار رسید و رفتم سوالهامو پرسیدم نرم افزار رو هم گرفتم با همایون نشستیم به طراحی سیستم زهکشی. البته این کاررو هفته پیش مثلا کرده بودیم اما چون من بغل دستیم این کار رو کرده بود و کلا تو مدلسازی تا خودم باهاش سرو کله نزنم حالیم نمیشه نفهمیده بودم چی به چیه، و از اونجایی که دیر رسیده بودم سر کلاس نرم افزار رو نداشتم در نتیجه تمام این روزها معطل بودم! خلاصه از ساعت 1 تا ساعت 4 یک سیستم معرکه طراحی کردم و مونده بود دیتاها رو بنویسیم و بریم سراغ محاسبات که قسمت بدبختی منه! دیدم یکی از لوله ها ارتفاعش جور در نمیاد تغییرش دادم سیو هم کردم اما نگو برنامه اش این مدلی بود که سیو اولیه یه چیزی بود سیو دومی یه چیز دیگه برای همین ده دقیقه بعد که یه جایی رو اشتباه کرده و میخواستم برگردم به حالت اول وقتی ازم پرسید سیو زدم نه و به طرفه العینی تمام زحمات چهار ساعت دود شد رفت هوا! یعنی کارد میزدی خونم در نمیامد.. گفتم گور بابای نمره این اساینمنت اصلا نمیخوام تحویلش بدم به درک و رفتم ایمیل بدم به استاده که من نمیتونم این رو بفرستم که همایون سعی کرد آرومم کنه و بلاخره تصمیم گرفتیم دوباره شروع کنیم. البته همایون فقط کنارم نشسته بود عملا هیچ کاری نمیکرد و بلد هم نبود حوصله هم نداشت چون از این کورس بدش میاد. یعنی ما قرار داریم هر چی اون دوست داره من بدم میاد هر چی من دوست دارم اون بدش میاد. همایون رفت ومن موندم و دوباره از اول.. خلاصه دوباره تمام اون راهها رو رفتم و بلاخره ساعت 7 طرح تموم شد.. حالا فردا در عرض سه ساعت باید محاسباتش رو انجام بدیم که من واقعا نمیدونم میتونم یا نه! ولی طرح اخری از همه بهتر شد.. یعنی فکر کنم از همه بهتره.. یعنی اگه این طراحی درست باشه من کلی ذوق مرگ میشم! همایون هم از اون ساعت که رفته هی به من اس ام اس میده بابا کار درست، طراح، مهندس و ...
البته این طراحی یه نتیجه های بدی هم داشت و اون خوردن دو عدد شیرکاکائو داغ، یک عدد هات چاکلت، یک عدد کافی، دو عدد چایی بود که حالم داره بهم میخوره...
بدی دیگه اش هم این بود که قرار بود برم دکتر دستم رو که زدم سوزوندم و از بس انگولکش کردم که اختمالا داره گوشت اصافه میزنه نشون بدم که وقت نکردم و فردا هم نمیتونم برم .فقط اگر گوشت اضافه بزنه من خودم و میکشم!

هوای امروز اینجا عجیب عالی بود، برگها هم بد جور دلبر شدن فقط دلم میخواد زودتر 5 اکتبر تموم بشه و من یه روز برم بیرون و هی عکس بگیرم از این پاییز دل انگیز!

و مثل همیشه خستگی هام یادم میره.. گفتم که مثل یه بچه ام با یه چیز کوچیک دلم خوش میشه و یادم میره. حالا کیه که دوباره یادم بیاد. خیلی دیر نیست چون این هفته هفته امتحانه و همه میدونید که من و شبهای امتحانم چه شکلی هستیم!

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

کار و بار

صبح امروز مثل همه شنبه های چند ماه اخیر رفتم و تبلیغ پخش کردم. از اونجایی که اینجا هر کس کار کنه حالا هرچقدر کوچک همه ادمها بهش احترام میذارن صبحهای شنبه ام رو یه جور دیگه ای دوست دارم. فکر کنید تو مسیر هر کس میبینتت که یک ترولی دستته و داری میکشونی با یه عالم اگهی تبلیغاتی نیشش تا بناگوش باز میشه و یک "هی هی " میگه که کلی به دلت میشینه، بسته به آدمش حرف اضافه تر هم زده میشه که معمولا میگم سوئدی نمیدونم! ولی اون چیزهایی که بفهمم رو جواب میدم. من دو تا منظقه نزدیک خونه ام رو دارم. یکیش کاملا خانوادگیه، یعنی مشخصه که سیستم منظقه خانواده نشینه(نه مجرد نشین) و البته مشخصه که متراز خونه ها به نسبت بالاست. منطقه دوم اما جالبتره. اینجا معمولا منظقه ها به چند باغ تقسیم میشن. (البته باغ ترجمه لغت گورد میشه اما واقعا منظورش باغ نیست ) یعنی چند تا ساختمون دور هم قرار میگیرن و وسطشون یه محوطه پارک مانند. منطقه دومی که من میرم اولش منظقه خانواده نشین با یه عالم بچه های دو سه ساله است که دم ظهر بهش میرسم اینها همه تو باغهاشون هستند و دارن بازی میکنن و کلی بامزه هستند. انتهای این خیابون اما خانه سالمندان، آسایشگاه و ... هست! بدون هیچ مرز بندی! وقتی به اون آخر میرسم این پیرمرد پیرزنها رو میبینم همیشه یاد سریال "این خانه دور است" میفتم. چقدر ذهنیت پدرها و مادرهای ما نسبت به آسایشگاه و خانه سالمندان بده و چقدر این قضیه منفوره در ایران و اینجا چقدر متفاوت. من که وارد اون باغ میشم کلی حال میکنم این پیرزن پیرمردها نشستن دارن میگن میخندن همشون هم تا من و میبینن یه لبخند تحویل میدن و حتما یه جمله ای اضافه بر سلام دارن که بگن.
بعد از کار اومدم و قرمه سبزی که هفته پیش پخته بودم اما چون سرما داشتم نمیتونستم بخورم  و کلا قورمه سبزی جریان داری بود رو خوردم ، خیلی هم خوشمزه شده بود. بعد از یک سال قرمه سبزی خونگی خوردم. یعنی اینجا خورده بودم اما یا کنسروی بود یا کسایی که درست میکردن طعمش رو خوب در نمیاوردن اما این سبزیهاش از ایران اومده بود و حسابی چسبید! بعداز ناهار وقت لباسشویی داشتم و از بس خسته بودم حواسم نبود که نگاه کنم کدوم لباس ها باید با چه درجه ای شسته بشه همه رو ریختم و بعد که رفتم بندازم تو خشک کن دیدم شال محبوبم به همه چی شبیه الا شال! انگار رفته بود تو حاروبرقی و خاکروبه اش در اومده بود. تنها چیز سالمش مارکش بود که دیدم بعله روش زده بوده با دست شسته شود!!! انقده بغضم گرفت خیلی دوستش داشتم، خیلی تک بودناراحت
الان میخوام برم بیرون. امشب بلاخره من و نوشی تنهایی میریم بیرون همه رو پیجوندیم میخوایم ببینی عرضه داریم به دوست پسر سوئدی پیدا کنیم یا همون بی عرضه های همیشگی هستیم؟خنده ولی از شوخی گذشته قرار بود اول دسته جمعی بریم بعد دیدیم خیلی ها نمیتونن بیان گفتم نوشی بیا دو نفری بریم یه بار جدید کشف کنیم. البته بین دیسکو و بار مونده بودیم که دو تایی نظرمون رو بار بود. دیسکوهای اینجا حال نمیده فقط اهنگ ایرونی و مهمونی ایرونیخندهخنده فکر کنم در مورد بارهای اینجا هم باید براتون بعدا بنویسم. فعلا برم تا دیر نشده!
پی نوشت: تو فکرم مطالبم رو بهتر بنویسم. یعنی برم رو سبک وسیاق سابق. اما الان ذهنم آمادگی نداره فعلا به روزمره های من عادت کنید تا بیفتم رو روال طبیعی

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

تله پاتی

روز پنجم کمی سخت شد، خبری از کسی نداشتم، جمعه بود و .... ولی خب تونستم بر نفس عماره غلبه کنم و اصلا نذاشتم وسوسه شیطانی بر من پیروز بشه! 
از خوبیهای ترک اعتیاد به فیس بوک اینه که شب زود میخوابم و صبح تمرکز بیشتر دارم. هرچند اینترنت رو هنوز استفاده میکنم اما درگیری های ذهنیتیم خیلی خیلی خیلی کم شده!
امروز هیچ خبری رو نخوندم چون وقت نداشتم، حتی اخبار خارجی! کمی درس خوندم، کمی استراحت کردم، کمی حرص خوردم که نمیتونستم آنالیز کنم و مسئله حل کنم! کمی ..کمی ..کمی...!
چهارشنبه بعد از کلاس رفته بودیم کافی شاپ! و من بعد از یک سال سفارش هات چاکلت دادم! فقط به یاد هنگامه و دونات که مثل چی اومده بودن جلو چشمام  و دلم میخواست میرفتیم دوتایی دونات و میگفتیم میخندیدیم و شاید هم سعی میکردیم بخندیم! امروز باهاش صحبت کردم و گفت چهارشنبه استاتوس گذاشته بوده در رابطه با دونات و خنده ها و خاطرات!! چقدر این تله پاتی ها قویه نه؟! 
سر شب زنگ زدم خونه داداش بزرگه نبود. قطع کردم گفتم زنگ بزنم به داداش کوچیکه اما ساعت و نگاه کردم دیدم نزدیک 11 شبه و ممکنه بابا و مامانش استراحت کنن در نتیجه دور از ادب دیدم زنگ بزنم. تقریبا یکی دو ساعت بعد داداش بزرگه خودش زنگ زد و ما را بسی مشعوف نمود(یعنی دلم براش یه ذره شده بود ها) و گفت که اتفاقا در منزل داداش کوچیکه بودن.. این شد دومین بار واسه این تله پاتی! دفعه قبل هم زنگ زدم به داداش کوچیکه که خط راه نداد شبش بهم زنگ زد گفت خونه داداش بزرگه بوده:))

خلاصه ما دلمون پر کشید واسه یه بار دیگه با این داداشها و باقی دوستان دور هم جمع شدن و ..........چشم افسوس

دعا یادتون نره که محتاجم به دعا این روزهاعینک یعنی واقعا اگر تا دو هفته دیگه من نفله نشم بزرگترین اتفاق زندگیم افتاده بعد از سالی که کنکور دادم! کمر همت و این حرفها! 

و امااااا.. از اونجایی که بنده میدونستم مستر کامپلیکیت به چه علت سکوت کرده، در یک حرکت زیرکانه سکوتش رو شکستم که بسی از این حرکت خوشنودم. و فکر کنید ایده اش درست وسط کلاس اومد تو ذهنم.. وسط مسئله حل کردن. خنده خلاصه اینکه صبح کله سحر اس ام اس دریافت کردم و نیشم تا بناگوش باز شد!  خب این یعنی اینکه خوبم دیگه! خوب خوب.. 

میدونی الان چی دلم میخواد؟ یه خواب راحت و آروم. پس شب همگی بخیر