۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

روزگاري نه چندان دور مثل داون تون ابي

داون تون ابي براي من بي نهايت آشناست. شايد خيلي ها خيلي از داستانهايش را درك كنند بخصوص وقتي به تابو ها ميرسد اما بايد در چنين سيستمي بزرگ شده باشي تا بيشتر حس نزديكي كني. من كه نيمي سريال ميخندم از بس كه هركدام افراد يادآور يكي از رفتگان و بازماندگان خانواده مادري ام هستند. 
آنها اشراف زاده به مفهومي كه در ذهن ميايد نبودند اما از خاندانهاي بزرگ گيلان بودند. به سن ما كه بعد انقلاب متولد شديم قد نميدهد اما خاطرات مادرم از دوران پيش از انقلاب بي شباهت به برخي اتفاقات خانواده لرد نيست! 
در خانه مادربزرگم پيش از انقلاب كلي خدمه بود. آشپز، پرستار كودك، يكي كه خريد ها را انجام ميداد، يكي كه خانه تميز ميكرد، يكي نفت پر ميكرد، يكي بچه ها را بيرون ميبرد و ....
همه اسم داشتند و متاسفانه برخي لقب هم داشتند. نه كه مادربزرگم بگذارد اين يك بخش از فرهنگ شهر ماست كه رو آدمها لقب ميگذارد براي نشانه گذاري! 
بعد از انقلاب از كل آن خدمه يك امينه مانده بود يار غار مادربزرگ و فدايي خانواده. ميس هيوز من را ياد امينه ميندازد اما امينه به شيكي ميس هيوز نبود. 
سر جهازي دخترخاله مادرم مردي بود كه مشتي علي صدايش ميكرديم. البته جلو غريبه ها ميگفتيم مشهدي علي. او هم مثل امينه فدايي خاندان بود. خانم را كه خيلي دوست داشت و جانش برايش ميرفت و دخترخاله ها و پسرخاله ها و بچه هايشان را هم. او نجات دهنده مادرم از مرگ در دوران كودكي بود براي همين براي مادرم حكمي وراي موقعيتش داشت و او هم بعد از خانواده دخترخاله جور ديگر عشق ميورزيد. او تنها كسي بود كه مجاز بود من را به نام شناسنامه ايم بخواند. مشتي علي در شب هفتم پدربزرگم وقتي همه خانه ما بودند در تنهايي فوت كرد. وقتي ما رسيديم روي صندلي نشسته بود آرام و مصمم! ما دو پدربزرگ از دست داده بوديم. 

بعد از انقلاب مادربزرگ و پدربزرگم خود را بازنشسته كردند. كشاورزها اجاره هايشان را نميدادند و كودكي من پر بود از ديدن كشاورزها كه براي مذاكره با خانم ميامدند. پدربزرگم هم براي همسرش شكايت نامه تهيه ميكرد هم نامه ها و دفاعيات كشاورزان را مينوشت. دلم براي كشاورزها ميسوخت، از بي سوادي دست به دامن كسي ميشدند كه جزيي از سوي مخالف بود. 
كودكي من پر بود از اسامي كشاورزها! تقريبا همه را ميشناختيم. در زده ميشد تا امينه در را باز كند من از پنجره ديد ميزدم و اعلام ميكردم ايكس آمده، ايگرگ آمده. 
اما همه كشاورزها مثل هم نبودند بين آنها هم فدايي داشتيم. دو نفر بودند كه ارادتمند خاندان بودند. آنها سر وقت اجاره ميدادند و وضعشان خوب بود و بعد از مدتي سهم زمينشان را خريدند. اما حتي بعد از آن نون و نمك را فراموش نكردند. "ر. ف"و "ه"!  عروسي و اسباب كشي و عزاداري و خوشي و بدي بود ر.ف اولين بار كمكي بود با وانت آبي اش و سيگاري كه هميشه داشت. ما موظف بوديم به او خيلي احترام بگذاريم. 
"ه" از او فدايي تر بود. يكي از دختران فاميل با غير گيلك وصلت كرده بود كه خيلي به خاندان و اصالت باور نداشت." ه"يك روز تور گرداندن داماد جديد را به سمت روستايي كه مالكش هستيم برد دختر فاميل تعريف ميكرد وقتي بالاي كوه رسيدند "ه" بادي به غبغب انداخت و با انگشت به همسرش نشان داد. از اونجا تا اينجا همه مال اين خاندان است! 
دختر فاميل ميگفت آنقدر كه "ه" افتخار ميكرد من نميكردم! 
كودكيم با كشاورزهاي بدهكار گذشت. وقتي براي مذاكره ميامدند موش بودند. منم گريه ميكردم از بدبختيشان. و بدم ميامد از هرچه خاندان و ارباب! من مطمىن بودم مادربزرگم و خواهرها و برادرهايش انسان دوستند اما ديدن آن كشاورزها، بحث دادگاهها و نتيجه نگرفتنها، مالك بودن بي ملك، حالم را بهم ميزد و گاهي از آنها بدم ميامد. 
بخاطر فدايي ها و موش بودن شاكيان ما هيچوقت نميفهميديم چه حسي پشت آنها نهفته است تا خاله ام كه جامعه شناسي ميخواند براي پروژه جامعه شناسي روستايي با همكلاسيش راهي روستاي خانوادگي شدند. خاله ام از نوجواني تهران بود و امكان اينكه بشناسنش كم. اما ر و ه قرار شده بود يواشكي مراقب باشند. اخرهاي كار بالاخره فهميدند دختر ارباب آنجاست اما كار از كار گذشته بودن و آنها هم بدگويي كرده بودند هم يه جاهايي دروغ ميگفتند. اما تجربه خاله ام تا مدتها سوژه خنده ما بود وقتي تعريف ميكرد كه كشاورزها چطور اداي خاله بزرگ را در مياوردند! البته كه ما نوه ها و بچه ها جرات نداشتيم جلوي بزرگ ترها بخنديم و قطعا بايد ميگفتيم "ذليل مرده هاي نمك نشناس"
دادگاهها همه به نفع خانواده ما بود. اينكه دادگاه جمهوري اسلامي مدافع قشر مستضعف راي به مالك داده بودند خودش نشان از حقيقت مالك داشت. پز خاندان "سند منگوله دار" بود كه جوك نوه ها شده بود! نوه هايي كه حوصله اين چيزها را نداشتند. 
خاله ها و مادربزرگ كه فوت شدند همه ميدانستيم پرونده سندهاي منگوله دار به گور رفت. كشاورزها هنوز اجاره نميدهند و با اينكه مالك نيستند اما زمين بين خودشان فروش ميرود! حالا انقدر فك و فاميل در ادارات و نهادها دارن كه با رشوه و غير رشوه كارشان پيش برود. از ملك خانوم و قيصر خانوم و ثريا خانوم هم خبري نيست كه موش بشوند و بچه هايشان هم كه در اين وادي نيستند. از آن روستا فقط نامي مانده و عكس اما يادم نميرود روزي كه خانوادگي بعد از يك پيك نيك هوس كرديم از جاده روستا رد شويم جايي كه مالك بي ادعاي سند منگوله دار بوديم. دقايقي ايستاديم تا عكس بگيريم كه يك نفر مامان و بابا رو شناخت. دويدن به سمت ما و قربان صدقه دختر ارباب رفتن ! هرچي مادرم ميگفت ما ارباب نيستيم و مانع ميشد از آن همه خم و راست شدن آنها كوتاه نميامدند. اما يك چيزي تلخ بود نگاه غضبناك جوانترهايشان به من و پسرخاله هاي پرت از جريان! ما تكيه داده بوديم به ماشين پدران و مادرانمان و آنها با غضب نگاه ميكردند همانطور كه تكيه داده بودند به ماشينشان! 

داون تون ابي باعث شد تمام اين خاطرات زنده شوند. داون تون ابي و تمام روايتهايش براي من چيريست به نهايت آشنا، از خدمات تا رسوايي ها! از عشقهاي ممنوعه تا ازدواجهاي مطابق معيار خانواده! تابو شكني ها، رو در رو شدن ها، شكستن قوانين خاندان ، همه و همه داستانهاي آشنا، خنده دار، گريه دار و گاهي دردآور است.  ويولت مادربزرگم هست و خواهرهايش! نگاههاي خالجون ملك را دارد، زبان تيز خالجون قيصر و سياست مثال زدني مامان سوري! 
روبرت دايي مادرم هست. دايي دوست داشتني فرهيخته ملايم خانواده دوست كه بي نهايت دلتنگش هستم.

رابطه خاندان با خدمه برايم آشناست، مخصوصا وقتي ياد امينه و مشتي علي ميفتم و نزديكيشان به مادربزرگم و مادر و دخترخاله اش. 
خوشبختانه خانواده ما و يكي دو تا از دخترخاله ها خيلي رابطه از بالا با خدمه خانه نداشتند اما بعضي بستگان رفتارهاي چندش آوري داشتند كه بي نهايت ما را ناراحت ميكرد. وقتي سريال را ميبينم و حضور خدمه را در جشنها و يا رقصها ياد خانواده خودم و عروسيهايمان ميفتم كه آن روز تا يك ساعتي آنها كار ميكردند و بقيه گوشه اي از سالن كه ديد خوبي هم داشت مينشستند بعد حتما يك موسيقي پخش ميشد كه فقط آنها به ميدان ميامدند و البته كه با ما ميرقصيدند و عروس و داماد. 

اگر در كودكيهايم با ديدن هر كشاورز گردن كج كرده گريه ميكردم، اگر نوجواني و جوانيم از اينكه خانواده اي اين چنيني دارم شرمنده بودم و بيزار از اين طبقات اجتماعي و تشريفات و رسومات، اما حالا هرروز كه ميگذرد با اينكه هنوز فاصله طبقاتي را دوست ندارم و طبقه بندي اجتماعي را شايسته ارزش گذاري انسانها نميدانم اما فكر ميكنم يك چيزي هميشه با من هست، براي همان پيشينه، براي همان خاطرات.  همان جمله معروف كه ميگويد: از اسب افتاده ايم از اصل نه! 

اين سريال لعنتي دلم را براي بزرگان خانواده تنگ كرد. براي روزهاي كودكي، خانه هاي بزرگ، مهماني ها و دور همي هاي خانوادگي.