۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

بی همدم پیر نشی

از امروز تا دو هفته، هر روز چهار ساعت، دستیار مردی هستم که آلزایمر دارد. بیماران آلزایمری هرکدامشان یک طور خاصی هستند چون بستگی دارد که کدام قسمت مغز آسیب دیده باشد. آلزایمر بیماری سنین پیری است اما به ندرت در میان جوان‌ها هم دیده می‌شود. بیمار امروز من مردی 54 ساله ست که از 49 سالگی مبتلا به آلزایمر شد. برخلاف یکی از مامان‌بزرگها که هیچی رو نمیدونه این خیلی چیزها رو خوب میدونه مثلا کاملا من و میشناسه، میدونه پریروز رفته بودم برای آشنایی، میدونه از امروز دو هفته هر روز من قراره برم به جای پرستار قبلی. میدونه من سی ساله هستم و مجرد و از یک کشوری غیر سوئد آمدم و دانشجو بودم. خودش از خونه میره بیرون،مسیر خونه های اقوامش رو میشناسه، خودش تا فروشگاه مواد غذایی میره اما کلمات رو بلد نیست. یک متن جلوش بذاری میتونه بخونه ولی نمیفهمه. به هرچیز حرکت کننده ای میگه ماشین، برای همین هر کلمه ای دیگه ای به کار ببری که در دامنه لغاتش نباشه نمیفهمه چی میگی. چون یه چیزایی رو حالیش میشه، هنوز  حرف میزنه بودن کنارش خیلی خسته کننده نیست چون یا میخوره، یا باید باهاش قدم بزنی یا باهاش بازی کنی. امروز رفتیم دیدن پدرش که در خانه سالمندان هست. من همیشه خانه سالمندان رو دوست داشتم، همیشه دلم میخواست کاری برای سالمندان بکنم و حالا یک عالم ایده دارم که نمیدونم کی به سرمایه میرسم برای انجام اون ایده ها! امروز که رفتم نفسم گرفت. دیدن پیرزنها و پیرمردهای تنهای مغموم! رفتیم اتاق پدرش. شیرین 90 سال را داشت. روی ویلچر نشسته بود. خیلی واضح حرف نمیزد. یعنی اولش برای من سخت بود مخصوصا که تلویزیون هم با صدای بلند روشن بود. بعد، کم کم به صداش عادت کردم و بهش گفتم که سوئدی نیستم و ممکنه بعضی حرفهاش رو نفهمم. اتاق پر بود از عکس زن و بچه هایش و نقاشی. دلش یک بطری شراب میخواست. نصف حرفهاش رو پسرش نمیفهمید و من مجبور بودم باهاش جرف بزنم.   پدر گفت:این هفته دو تا از کسانی که اونجا زندگی میکنند تولدشونه یکی صد ساله میشه یکی نود و پنج. خندیدم و گفتم:« پس مهمانی دارید». گفت: «ما خیلی تنهاییم، کارمون شده خوندن روزنامه و دیدن تلویزیون که اونم هیچی نداره یا همش انگلیسیه». گفتم: «باید بنویسید برای تلویزیون و پیشنهاد بدید». بعد ادامه دادم:«خوبه اینجا همه همسن و سالید و میتونید عصرونه با هم باشید». گفت:« آره ولی اینچا هیچکی با هیچکی حرف نمیزنه». بعد شروع کرد از هوا گفت، از موسیقی گفت . دیگه وقت رفتن ما شده بود و پیرمرد هی من و نگاه میکرد و میگفت: «یادت میمونه بهش بگی فردا میاد به من سر بزنه  شراب بیاره؟»
، گفتم: «آره!»
 گفت: «بازم باهاش میای؟»
گفتم: «با کمال میل.» 
بعدش تا ساعتها بغض داشتم. به تنهایی این افراد، به اینکه چرا انسانها تو پیری باید تنها باشن؟ امروز مصمم تر از همیشه فهمیدم من همیشه با سالمندان کار خواهم کرد. دلم میخواد تا جایی که میتونم تنهایی این ها رو بگیرم.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر