۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

امنیت بی پوشش ، نا امنی با پوشش


تو اتاق مطالعه دانشگاه با یک عدد تاپ نشستم و داشتم به این فکر میکردم چرا این دستهای تپلی لخت و پتی من این دو سه عدد آقای اهل آفریقای جنوبی حاضر در کتابخانه رو تحریک نمیکنه و من در دلم هزار تا صلوات و نذر و نیاز نمیکنم تا سالم برسم خونه؟!  چند شب پیش هم که داشتم تو تاریکی برمیگشتم خونه تو سکوت وحشتناک منطقه ای که زندگی میکنم پشت سرم صدای پای یه مرد میومد، و وقتی از کنارم رد شد یه لحظه وایسادم ورفتم تو خیابونهای ایران، تهران که پیشکش ، همون شهر کوچیکمون، که وقتی میخواستم از سر خیابون تا خونمون رو در شب پیاده برم با هر صدای پایی که پشت سرم میشنیدم تپش قلب میگرفتم و عرق میزدم تا اون صدای پا رد بشه نفسم حبس میشد، یه بسم الله هم اولش میگرفتم و بعد که رد می شد یه نفس راحت می کشیدم! بعد دلم میسوخت به حال خودم که انقدر از نوجوانی ترس دارم سر این عابرهای پیاده و موتور سوارها، و هم به حال اون عابر یا موتور سواری که ناشناس بود اما یه آدمی ناچار بود قضاوتش کنه به واسطه یک عده بیمار دیگه!
اصلا بذارید باز تابو شکنی کنم، بذارید تعریف کنم حداقلهایی که دخترهای ما در دوران زندگیشون باهاش رو برو میشن و شاید تنها راز واقعی زندگیشون باشه که هرگز هرگز فاشش نمیکنن! 
1)  ظهر تابستون بود و وقت دندانپزشکی داشتم، از میدون فتحی شقاقی میخواستم برم سر تخت طاووس، 10 سالم بود و با مامانم بودم. تو تهران هم که تاکسی نبود که باید با مسافر کشهای شخصی میرفتیم. یه پیکان سفید نگه داشت و ما سوار شدیم، عقب نشسته بودیم و من مثل همه عاشق این بودم که جلو بشینم. تو همون مسافت کوتاه راننده اجازه داد برم جلو بشینم و شروع کرد صحبت کردن از گرانی و ترافیک، مامانم سرش تو دفترچه اش بود و داشت طبق معمول یادداشت میکرد چی خریده ، چی کارا کرده و قراره چی بخریم و ... و همونجور که سرش تو دفترچه بود به حرفهای راننده گوش میداد! اما من با چشمهای حدقه شده فقط جلو رو نگاه میکردم و حتی جرات نمیکردم سرم و برگردونم عقب و با مامانم حرف بزنم! خدارو شکر زود به مقصد رسیدیم و مامان که اومد حساب کنه راننده گفت :" من فی سبیل الله سوارتون کردم! مسافر کش نیستم! دیدم هوا گرمه شلوغه بچه همراهتونه سوارتون کردم" مامانم هم هر چی دعای خیر بلد بود برای ایشون کرد .پیاده شدیم هم گفت: "خدا خیرش بده کی تو این ساعت روز و گرما وتواین وانفسا بی مزد کاری میکنه؟ خدا حفظش کنه!"  من گفتم: "آره اما مامان فکر کنم یه مشکلی داشت، اخه همش داشت اونجاشو میخاروند!" یهو انگار که مامانم و برق گرفته باشن پرسید :تو نگاه کردی؟ گفتم :نهههههههه! پشت چراغ قرمز سرم و برگردوندم دیدم داره میخارونه بیچاره حتما خیلی خارش داشت اخه از شلوارش در آورده بود. مامانم جلو دهنم و گرفت و گفت هیس! واسه کسی تعریف نکنی ها! باید همون موقع به من میگفتی که پیاده شیم، بعد شروع کرد فحش دادن که "مردک کثافت، خدا ازش نگذره و صد تا نفرین دیگه. درسته سالها از این اتفاق میگذره ولی یه جورایی کابوس من بوده برای مدتها، الان میفهمم اون راننده داشته چی کار میکرده ! و تصور میکنم که من که هیچی مامان منم چه ساده داشته هی دعای خیر به جونش میکرده که کرایه نگرفته! و دارم فکر میکنم اگر مسافت ما طولانی تر بود یا یه جای پرت چه اتفاقاتی ممکن بود بیفته؟!
2) 14ساله بودم، از ارایشگاه کوچه روبرویی میرفتم خونه، ساعت 2 ظهر شهریور ماه بود، از سر تا ته اون کوجه هم چهار تا از دوستهای خانوادگیمون ساکن بودند. یهو یه موتورسوار از روبرو اومد و دستشو کوبوند به سینه هنوز نرسیده من! انقدر سریع رفت که من حتی فرصت نکردم فحش بدم! تا خونه دوستمون چند قدم بیشتر نمونده بود قدمهامو تند تر کردم که برسم سر کوچشون و برم اونجا که دیدم یه مرد 20-21 ساله هم سر اون کوچه وایساده و تا من و دید یهو آلتشو در اورد! الان یادم میفته خنده ام میگیره، که انقدر سریع و منتظر وایساده بوده یه دختر یا یه زن پیداش بشه! ولی اون لحظه مونده بودم باید چی کار کنم، خونه بعدی 10 قدم بالاتر بود و البته بعدش خیابون تنها کاری که کردم دویدن با تمام توانم بود تا برسم به خیابون! شوک این خاطره هم انقدر زیادبود که من تا وقتی رانندگی یاد نگرفتم از اون کوچه رد نشدم، و کلا هرگز دیگه تو شهرمون از هیچ کوچه ای پیاده نرفتم و نیامدم! 
3) 17 ساله بودم، تقریبا نود و نه درصد معلمهای خصوصیم رو از بچگی میشناختم چون  یا فامیل بودن، یا دوست خانوادگی یا از قدیم معلم خصوصی خواهر و برادرم بودن و خونه ما رفت و امد داشتن! یکیشون از محبوبترین معلمهای من بود، و بسیار مورد علاقه خانواده، از هفت سالگیم میشناختمش و وقتی میامد از خواهرم امتحان بگیره همیشه با من شطرنج بازی میکرد یا نقاشی میکشید! خیلی دوستش داشتم و برام حکم دایی رو داشت، وقتی هم معلمم شده بود همین حس و داشتم. البته من کلاس عمومی پیشش میرفتم اما یکبار قرار بود امتحان بدیم و من نبودم فرداش رفتم که تنهایی امتحان بدم، این اصلا چیز عجیب غریبی نبود، مثل همیشه سلام و احوالپرسی کردم، و نشستم امتحان دادم، وقتی اومد ورقه ام رو تصحیح کنه مثل همیشه که کنار شاگردهاش مینشست نشست اما وقتی داشت تصحیح میکرد دستش و انداخت رو شونه من ! البته من بلافاصله جا خالی دادم اما این آقای معلم انگار نه انگار ! و تو نمیدونستی باید چی کار کنی؟! اولا اون موقع زن و بچه داشت! و من شنیده بودم که یه بار یکی از معلمهای مرد شاگردش رو بوسیده و همه میگفتن:" دختره کرم داشته!" و من تصور میکردم الان بخوام داد بزنم زنش از بالا میاد پایین و به جای اینکه بزنه تو گوش شوهرش میگه "دختره  کرم داره" اگر حرفی نزنم این آقایی که برام حکم دایی داشت وقیح تر میشه، اگر تو خونه بگم تمام روابط دوستانه بین ایشون و خانواده ام بهم میریزه تازه یه "هیس" گنده هم به من میگن که صداشو در نیارم! فقط دعا دعا میکردم تصحیح ورقه زود تموم بشه و من خلاص بشم، بعد از اون روز من دیگه کلاس نرفتم و بهانه ام هم شد که معلم مدرسمون خوبه و من نیازی به کلاس خصوصی ندارم!
4) تو چت روم شعر وادبیات مثل همیشه شده بودم سرکرده روم! لابلای مشاعرات و افاضه فضل کردن چی خوندیم و نخوندیم با یکی خیلی دوست شدم که میگفت شاعره و شعرهاش و میفرستاد برام، طبق معمول دوستی چتی شروع شد و به تلفن رسید و قرار شد جمعه روزی همدیگر رو ببینیم، البته این وسط فقط اون نبود یه دختر دیگه هم تو روم بود که ما سه تا یه مثلث تشکیل داده بودیم. پنجشنبه شب بعد از چت دو سه ساعته ازم آدرس خونه رو پرسید که فرداش میخواست بیاد دنبالم بریم بیرون، منم عین ابلها بهش ادرس دادم. چهل دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد، خواب آلود پرسیدم کیه و خودش و معرفی کرد نمیدونم چرا اما در و باز کردم، از دم حیاط تا سوییت من دو سه قدم بیشتر راه نبود تا به خودم بجنبم دیدم در و باز کرده اومده تو! یه مرد 40 ساله 2 متری با یه هیکل تنومند! تا اومدم جیغ بزنم جلو دهنم رو گرفت! بعد یاد حرف داداشم افتادم که میگفت هروقت دیدی کسی میخواد بهت تجاوز کنه به جای مقاومت نشون بده خودت تمایل داری اونوقت احتمال اینکه طرف بیخیال بشه زیاده، در نتیجه وانمود کردم که دیگه جیغ نمیکشم و تسلیمم! دستشو برداشت و گفتم برم آب بخورم، رفتم تو آشپزخونه و بزرگترین چاقو رو برداشتم ، بعد از اون درگیری من و این آدم دو ساعت طول کشید من که جرات نداشتم جاقو بزنم اما اون هی من و میزد که جاقو رو ازم بگیره و من قدرتی پیدا کرده بودم که جاقو یه لجظه از دستم نمیفتاد، یه جا هم با لگد کوبوندم تو سینه اش که از دماغ ودهنش خون ریخت! خلاصه بعد از دو ساعت کشمکش موفق شدم بیرونش کنم! و بعد همونجا وسط اتاق افتادم و خوابم برد! انگار نه انگار، اما صبحش وقتی دوستهام که بهشون خبر داده بودم بیان رسیدن خونم با دیدنشون فقط عین دیوانه ها جیغ میکشیدم ! (باقی اثرات بماند برای یک پست دیگه) 
خب من شانس آوردم که برخوردم با این بیمارها به همین سه چهار مورد ختم شد و خطری هم من و تهدید نکرد اما همین ها سوهان روحی بودن برای اینکه هر بار صدای موتوری میشنیدم، صدای پایی میشنیدم، تاکسی میخواستم سوار بشم، یا حتی مردی از اشنایان کافی بود صمیمی تر برخورد کنه هزاران ترس و هول و اظطراب به دلم بشینه!
آره اون شب وقتی بی توجه به صدای مرد عابر پیاده پشت سرم در دل تاریکی و کنار جنگل به راه خودم ادامه دادم بدون تپش قلب ، بدون نذر و نیاز  و اضطراب تمام این خاطرات به ذهنم رسید. . به تمام سکوتهایی که سالها کردم و این اولین باره که تعریفشون میکنم! اینها کابوسهایی هستند که برای تمام دخترهای ایران وجود داره. کابوسی که گاهی میتونه تا مرحله آسیبهای روانی هم پیش بره. حقیقت اینه که با یاد اوری این خاطرات تمام سرم داغ شده و از بس دندونهام رو به هم سابیدم که فکم درد میکنه. آره به یادمیارم خاطراتی که تو با هزاران پوشش به قول معروف اسلامی در امنیت نبودی( که ادعا هم این بود حجاب مصونیت است) و حالا با حداقل پوشش امنیت بیشتری داری!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر