۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

لذت های دریغ شده

روز به یک چیزی هی فحش دادم که 20 سال من رو از لذت رکاب زدن ، هوای آزاد خوردن و ... محروم کرد! لعنت فرستادن همزمان بود با تمام ترسی که ازافتادن ، و تصادف و دزدیدن دوچرخه و ... داشتم. امروز همینطور که موهام هوا میخورد، همینطور که استرس داشتم که راه رو اشتباه نرم، سقوط نکنم به عابر پیاده نخورم و ... داشتم به لذت دوچرخه سواری فکر میکردم. لذتی که سالها از من دریغ شده بود و انقدر دریغ شده بود که ترس داشتم برای سوار شدن، برای اینکه نمیدونستم دخترکی که تا 10 سالگی با پسرهای کوچه مسابقه میداد  و ژانگولر بازی در میاورد و تک چرخ میزد! میتونه بعد از 20 سال که پاهاش به رکاب نخوردن باز لذت ببره یا نه؟ 



لذت دوچرخه سواری، ریختن ترس و حس خوبش همراه با بغض بود. بغضی که یاد آور تمام ممنوعیتها بود. وقتی جاهایی مجبور میشدم ایست کنم یا اروم پا میزدم و معلوم بود که تازه کارم، و میدیدم دخترهای از من کوچکتر مثل قرقی دوچرخه رو میرونن میخواستم داد بزنم بگم " مگه چه فرقی بین من و شما بود که من باید تو یه کشوری بزرگ میشدم که همه چیر رو از من گرفت و تو در جایی که بی دغدغه همه چیز رو داری؟" آره من در سی سالگی همه چیزهایی رو تجربه میکنم که باید در نوجوانی و اوایل جوانی تجربه میکردم. برای این وریها از لذت بردنهام بگم فقط میخندن یا با ترحم بهم نگاه میکنن باید برای شما بگم که میفهمید "جبر جغرافیایی" یعنی چی؟!

پی نوشت: دوستان عزیز ساکن تهران یا شهرهای بزرگتر نیاید نگید ما سوار میشدیم و ممنوع نبود و ... من در شهر کوچکی ساکن بودم که همه میشناختنمون و کافی بود در روزهایی که دوچرخه سواری زنان آزاد شده بود سوار دوچرخه بشم تا هزار و یک حرف ردیف بشه. بسیاری از ما زنها مشکلمان شبیه هم است ما زن هستیم و در ایران زندگی میکنیم ولی من یک مشکل اضافه تر داشتم، زن بودم، ایران زندگی میکردم و در شهر کوچک ساکن بودم یعنی محدودیتها ده ها برابر بیشتر!

۱ نظر: