یکم:
در جمعی نشسته بودیم، یکی از دوستانی که دائم از سوئد و سوئدیها بد میگفت طبق معمول بالای منبر رفته بود و سوئدیها را متهم به نژاد پرستی میکرد، من هم در قطب محالف از سوئدیها دفاع میکردم و در نهایت ازش پرسیدم: "تو با افغانی ها تو ایران چطور برخورد میکردی؟!" کمی ساکت شد و بعد با تکبر گفت : "فرق میکنه ما ایرانی هستیم! "
دوم:
شب فرهنگها، چادر ایرانی ها برپاست، جوانهای ایرانی در حال رقص هستند و گوشه کنار پسرهای افغان هم دیده میشوند، با آهنگی یکی از دوستان به میدان میرود و شروع به برک دنس میکند، همه میدان را برایش خالی میکنند و در حال تشویقش هستند، سه پسر افغان بهش میپیوندد و خیلی حرفه ای با هم میرقصند! نیش من تا بناگوش باز است و پسرهای افغان را زیر نظر دارم، داستانهای خالد حسینی چلوی چشمانم رژه میروند، یاد تمام اخباری که از افغانستان میخواندم افتادم و خوشحال بودم که حالا پسر افغان میتواند در کشوری آزاد انقدر حرفه ای برقصد! کم کم نیشم شروع به بسته شدن میکند وقتی میشنوم همراهانمان زیر لب غرولند میکنند: "اه بسه دیگه پاشید برید" "حالا بهشون رو دادیم دیگه ول نمیکنن!" و ....
سوم:
دوستی به عنوان مددکار اجتماعی در کمپ افغانی ها کار میکرد، دائم از بچه ها تعریف میکرد و میگفت جقدر دوست داشتنی هستند، کمپ روبروی خوابگاه دانشجویی بود که بین ما ایرانیها معروف بود به کریدور ایرانیها، برای اینکه در یک کریدور تعداد زیادی دانشجی ایرانی ساکن بودند که بندرت پیش میامد. روزی این دوست از سرکار به ساختمان رو برو میرود تا با دوستانش حال و احوالی کند، یکی از آن دخترها میگوید: "تو چطور با اینا کار میکنی؟" و وقتی چشمان متعجب دوستم را میبیند ادامه میدهد: "این سوئدیها واقعا احمقن به این بی سروپاهای افغانی پناهندگی و اقامت میدن بعد ما ایرانیها باید هزار تا ترفند بزنیم تا بتونیم اقامت بگیریم! "

چهارم:
جشن تولد سی سالگی ام هست، مهمانهایم را دعوت کردم و میخواهم سنگ تمام بگذارم، قبل از شروع مهمانی به لوکالی که گرفتم سر میزنم و وسایلم را میگذارم، شب ده دقیقه قبل از شروع مهمانی به محل چشن میروم و با 50 پسر افغان در محل جشن روبرو میشوم، چلو میایند و سوئدی صحبت میکنند، به انگلیسی جواب میدهم :"سوئدی بلد نیستم" یکی میگوید: "کوردی؟" و من میگویم : "فارسی صحبت کن!" همزبان میشویم، حس خوبی است، دچار مشکل شده ای اما همزبان داری! میگویم :"فکر کنم اشتباه امدید چون من اینجا رو برای مهمانی رزرو کردم" یکیشان جلو میاید و میگوید:" نه خانم شما اشتباه آمدی ما اینجا مهمانی داریم". یکی من میگویم یکی او، اما مودبانه و دوستانه! به تنها چیزی که فکر نمیکنم این است که افغان هستند، برای حل مشکل به کسی که جا را از او گرفته بودم زنگ میزنم، گوشی را به پسر افغان میدهم ، از حوابش میفهمم انسوی خط چه چیزی گفته شده، پسر میگوید: "خانم درست صحبت کن افغان هستم بی بته که نیستم!" بحث بین زن و پسر بالا میگیرد، حالا نوبت آنهاست که با کسی که جا را از او گرفته اند تماس بگیرند. مرد میاید ، افغان است و متشخص، با خانم "ص" صحبت میکند، هرچقدر مرد مودب است خانم "ص" بی ادبانه پاسخ میدهد.مرد میگوید: خانم "ص" تو ایرانی هستی ، من افغان هستم، اینجا هردوی ما مهاجر هستیم حق و حقوقمان هم یکی است، اما خانم "ص" به قول خودش از موضع حق هرچه دوست دارد میگوید. بحث آن شب به نفع من تمام میشود، اما وقتی پسرها مجبور به جابجایی هستند من گریه میکنم، علی-پسری که ان شب تولد 17 سالگیش بود- میاید و میپرسد: "خانم برای من گریه میکنی؟" و من سر تکان میدهم و گریه بی صدایم به هق هق تبدیل میشود، میگوید: "نه خانم نکن این کار رو سوئتفاهم بود ایراد نداره" 
50 نفر میروند در یک اتاق 10 متری و ما 15 نفر در یک اتاق 40 متری ! تا انتهای جشن کاری به کار هم نداشتیم، مهمانهای من یکی یکی میروند و مهمانهای علی هم، من و سه تا دیگر از دوستان دخترم باید میماندیم تا نامزد دوستم بیاید و ما را برساند، اخرین سری مهمانها که دارند میروند میگویند: "در رو قفل کن" قبول نکردم اما اصرار داشتند که اگر این کار را نکنم نمیروند و در این صورت اخرین اتوبوس را از دست میدادند، برای راحتی آنها میپذیرم دررا قفل کنم، ناگهان صدای عصبانی یکی از پسرها از پشت در میاید" در رو قفل کردن، فکر میکنن ما کی هستیم،الان با کلید بازش میکنم، حق ندارن"
صدای علی میاید: "تو حق نداری در را باز کنی، کاری نداشته باش" 
با خحالت قفل را باز میکنم. و به روی خودم نمیاورم. نامزد دوستم هم آمده ، تاکسی آنها هم رسیده، ازشان خداحافظی میکنم و میگویم: "امیدوارم 18 سالگیت رو با شکوه جشن بگیری" 
پنجم:
جشن چهارشنبه سوری است، برنامه رقص را اجرا کردیم و حالا دی جی اهنگ گذاشته و همه وسط میرقصند، من در سالن میچرخم و هر کس را میشناسم دعوت به رقص میکنم، پشت سر یکی از دوستان چند پسر افغان نشسته اند، سرم را به سمتشان میبرم و چهره معصوم علی را میبینم، خوشگلتر شده، لبخند میزنم میروم سمتش، از جایش بلند میشود، دست میدهم، احوالپرسی میکنم و ازش میپرسم پذیرایی شدند یا نه؟ به میدان رقص برمیگردم، بعد از تولدم تا هفته ها دنبال علی بودم، یک لحظه چهره معصومش و نگاهش از ذهنم پاک نمیشد، و حالا آنجا بود با ذوق به دوستانم گفتم:"بلاخره علی رو پیدا کردم اینجاست". همه فقط نگاهم میکنند شاید از ذوقم تعجب کرده اند، کمی میرقصیم به یکی از بچه ها میگویم: "گناه دارن ما همه رو دعوت کردیم به رقص برم به علی و دوستاش هم بگم بیان" دوستم میگوید: "ول کن بابا!" میپرسم: "چرا؟" میگوید : "بخوان خودشون میان." میگویم :"اشتباه نکن همه جمعیت ایرانی هستند و اینها نگرانن اگر خودشون بیان ایرانیها بد برخورد کنن اما اگه ما دعوتشون کنیم فرق میکنه" میگوید: "ول کن، حتما همینطور راحت ترن!"

نتیجه گیری:
ما ایرانی ها فکر میکنیم تافته حدا بافته هستیم، وقتی دوستم میگفت :"فرق میکنه ما ایرانی هستیم! " یعنی فکر میکرد فرقی داریم، فکر میکرد ما چون ایرانی هستیم میتوانیم با افغانها هر طور دوست داریم رفتار کنیم اما سوئدی ها نمیتوانند یک میلیونیم همان رفتار را با ما داشته باشند چون ما ایرانی هستیم، چون فکر میکنیم تحفه ای هستیم، چون فکر میکنیم آسمان سوراخ شده و ما افتادیم، چون با توهمات تحیلمیان فکر میکنیم تنها ملتی هستیم که ای کیو بالا دارد، که درناسا عضو مهمی دارد ،که پزشک جراح معروف دارد، که در دانشگاههای مطرح دنیا دانشجو دارد .در حالیکه تمام آنهایی که بی ادعا هستند خیلی بیشتر از ما ایرانی ها ادمهای موفق خاص در مجامع بین المللی دارند.. ما ایرانی ها هر بلایی دوست داریم سر افغانها در ایران میاوریم، یک افغان اجازه تحصیل در ایران ندارد و بعد میگوییم  افغانی ها همه کارگر هستند. هیچ چیز از تاریخشان نمیدانیم، از فرهنگشان از ادبیاتشان و اداب و رسومشان و فکر میکنیم همه عمرشان کارگر ساختمان بودند! به معنای واقعی استثمارشان میکنیم و بعد ادعای فرزند کوروش بودن را داریم. بعد در سوئد یا کشوری دیگر که تحصیل مجانی میکنیم زبانمان هم دراز است که چرا به ما پی اج دی نمیدهند* چرا استخدام نمیشویم و ... و انتظار داریم برای ایرانی بودنمان همه در خدمتمان باشند! بدتر از همه این است که در کشوری دیگر که خودمان مهاجریم هم فکر میکنیم میتوانیم به این رفتارهای زشت غیر انسانیمان ادامه بدهیم در حالیکه آن مرد افغان خوب حرفی زده بود: "اینجا هر دو مهاجریم"
پی نوشت: امروز وقتی در وبلاگ دوستی و بعد در صفحه بی بی سی این خبر را خواندم فقط شرمم آمد از این همه نژاد پرستی و این همه ادعای بیخود تمدن داشتن. گاهی حالم از ایرانی بودن بهم میخورد.