۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

اما تو چیز دیگری

امروز از اون روزهای آفتابی بود ، صبح خبر دار شدم بسته ای که ارسال کرده بودم اون هم با پست معمولی رسیده(با اینکه گفته بودن بدون احتساب دوروز اخر هفته چهار روز طول میکشه اما خب با اون ها چهار روز طول کشید و خوشحالم که پول الکی و اضافه ندادم برای پست سفارشی احمقانه شون!) بعد استاد درس قبلیم ایمیل زد که ریپورتم رو بلاخره قبول کرده و این یعنی من درس قبلی رو بلاخره پاس شدم، بعد از انحمن دانشجویی ایمیل گرفتم که بنده رو به عنوان دانشجوی تمام وقت ثبت کردن و کارت جدید برام صادر میشه که میتونم از تخفیف برای اتوبوس استفاده کنم،و حالا هم معلم اینترنتی کلاس سوئدی ایمیل زد و من از اولین مشق سوئدیم در ترم سربلند در آمدم، و کلی کامنتهایی که برام گذاشته بود تعریف و تمجید بود و نوشته بود "فکر کنم خیلی زود بتونی این سطح رو تموم کنی اگر همینطور پیش بری!" آهان یادم رفت بنویسم که عصر تنها دوست آمریکایی من که خیلی هم پسر خوبیه به من اس ام اس داد که عصر بریم برای فیکا و کلی از دار دنیا صحبت کردیم و این برای منی که هیچ مراوده با خارجی ها ندارم و جز سر  کلاس انگلیسی نمیشنوم خوب بود و تلاش قابل تحسینی میکردم برای اینکه بتونم حرفم رو بزنم. تازه یه جا  در نقش مترجم عمل کردم، اول رفتیم یه کافه تا وارد شدیم و خواستیم سفارش بدیم گارسون اومد و  به سوئدی یه چیزایی گفت،جاناتان مبهوت در حال نگاه کردنش بود که من گفتم : "یا ها" جاناتان پرسید: دیج یو آندرستند؟ومن هم از بس فارسی حرف میزنم گفتم: "میگه داریم میبندیم" بعد خندیدیم گفتم: ساری ، آی الویز اسپیک فارسی ، شی تولد وی آر گوینگ تو کلوز این 15 مینتس"
ای وای مهمترین مسئله یادم رفت امروز بعد از حدود یک سال با مزدک عزیزم ویدئو چت کردیم. یعنی بال در آورده بودم که میدیدمش و فرصت شده بود حرف بزنیم، هیچ تغییری نکرده، همون ادم با همون عقاید خاص خودش، عقایدی که زمانی برای من مفهومی به همون قوی که برای مزدک داره داشت اما حالا بعضیهاش خیلی تغییر کرده. 
آره امروز عجیب آفتابی بود برام، چشم نکنم چشم نکنم ! 
و اما، دوستی دارم بسی عزیز، به روایت وبلاگیمان "دوست جون". سه سال پیش خواننده وبلاگم شده بود، انقدر از نوشته هام تعریف میکرد که ذوق مرگ میشدم، یک بار هم برام نوشته بود معلومه تحت تاثیر سارتری! و من با خجالت و شرمندگی گفتم من اصلا سارتر رو نمیشناسم و هیچی هم ازش نخوندم. البته من هم ایشون رو گاهی با شاملو مقایسه میکردم. دوست جون برای مدت کوتاهی فراتر از دوست جون شد، و بعد دوره ای از من فاصله گرفت و به نوعی دلخور بود و بعد درست زمانی که داشتم از ایران میامدم دوباره شد همان دوست جون، وقتی اینجا آمدم این " دوست جون" بودن بیشتر و بیشتر هم شد، به واسطه فیس بوک فرصت نمیکردم وبلاگش رو مداوم بخونم و حالا تقریبا دوباره میخونمش، و عجیب عجیب رشد فوق العاده ای در نوشتن، شاعری، نقد، فلسفه و ... داشته و وقتی وارد وبلاگش میشم حداقل یه ساعت وقت میگذارم برای خوندن نوشته اش، کامنتهای دوستاش و پاسخهاش به اونها و لذت میبرم از مطالب عمیقی که ردو بدل میشه و خجالت میکشم که سوادم گاهی نمیکشه که بفهمم چی میگن! این دوست من نیاز به معرفی من نداره ،برعکس اونه که اگر لازم باشه باید من رو معرفی کنه، ولی من فکر میکنم باید بنویسم، بنویسم که وبلاگ های دوست جون رو باید خوند.. ققنوس خیس و  پارادیزوی کوچک  
و در نهایت، نمیشه 15 فروردین بیاد و بره و به 16 برسه و من عهدم یادم بره و ننویسم: "تولدت مبارک"
حتی اگه دیگه نباشه، تموم شده باشه، برای دیگری باشه، عشق قدیمی باشه، این دو روز اون تمام قد برای منه، در خاطره ام! برای این دو روز من میشم همون دخترک قلقلیه 16 ساله، و اون و چشمان عسلی ، سبز، خاکستری بی نظیرش و صورت سرخش میان جلوی چشمم وقتی در کنار استخر شهر دنبالم راه افتاد تا جلوی پارک ملی شهر راضیم کنه به پذیرش دوستی! 
حالا 30 ساله ام و 14 سال گذشته و 5 سال از اخرین دیدار، اما باید اعتراف کنم:
" آفاق را گردیده ام، مهر بتان سنجیده ام، خوبان فراوان دیده ام ، اما "تو" چیز دیگری" 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر