دو بعد از ظهر 16 فروردین 1376
تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم، از همان ثانیه اول میدانستم اشتباه است، میدانستم نباید دوستی را آغاز کنم که عاقبت ندارد، اما به خودم مطمئن بودم، مطمئن بودم دل بسته نخواهم شد، مطمئن بودم باری به هرجهت است!
سه سال بعد
شد عشق زندگیم، معشوقی که بدون او زندگی برایم مفهومی نداشت، هرکاری بود به عشق او و رسیدن به او میکردم اما میدانستم نمیشود، محال واژه نامانوسی بود که اینجا نقش بسته بود. تصور میکردم روزی که بیاید به خواستگاری، و رفتاری که مادرم خواهد داشت بر اساس سنت رایج خانواده های پر نام و نشان و به قول دیگران "ارباب مآب"!
تمنای من برای تمام کردن رابطه و اصرار او بر ماندگاری ارتباط. و شکست من در برابر عشقش، نگاه پرنفوذش و صداقتش! ادامه دادیم تا وقتی باور کرد " محال" یعنی چه!
برایش همیشه مینوشتم" تو شیرین ترین اشتباه زندگی من هستی"
اکتبر 2011:
مکالمات اسکایپی هر شب ادامه داشت، در میان همسالان خودم همفکری پیدا نمیکردم و از دوستان هم فکرم فرسنگها فاصله زمانی و مکانی داشتم، و نمیشد اراده کرد و زنگ زد و ساعتها با یکی از انها صحبت کرد که درکم کند اما بود و وقت میگذاشت برای من! وقتی شعری برایم ارسال کرد میدانستم اشتباه است ادامه دادن دوستی ساده و عادی، اما به خودم مطمئن بودم، مطمئن بودم که دلبسته نخواهم شد!
چند ماه بعد:
به پدرم گفتم دلبسته شده ام، و کسی "نزار" وار دوستم دارد! "اما" ها را برایش گفتم و سکوت سنگین پدرم را متوجه نشدم! فقط میخواستم بداند، مثل همیشه که میدانست، جرات نداشتم به مادرم بگویم، گفتن هماناو سکته کردن همان! اما پدر معقولتر و منطقی تر بود. اگر پذیرا میشد بقیه راه راحت بود. دو سه هفته ای گذشت که خبر دار شدم پدرم حال خوشی ندارد، عجیب بود  و نگران کننده، با اینکه سنی از او گذشته اما ناخوشی نداشته، مادرم میگفت: تا بحال پدرت رو اینطور ندیده بودم، حتی وقتی .... دائم در خودش هست و به نظر میاد گاهی با خودش حرف میزند! چند روز پیش وقتی پرسیدم چیزی شده؟ گفت دلتنگم و گریه کرد" شنیدن این ها راحت نبود، مخصوصا گریه کردنش..5 -6 بار بیشتر اشک پدرم را ندیدم که سه بارش برای مرگ عزیزان بود. وقتی اشک میریزد یعنی دیگر توانش بریده! و من تنها کسی بودم که میدانستم چه اتفاقی افتاده. وقتی ایمیل زدم و در پاسخم گفت :" از اون روز یک لحظه ارامش ندارم  و دائم با تو حرف میزنم که این چه کاری بود با من کردی؟ " و چیزهایی نوشت که فقط من میدانم و خودش که چقدر آن جمله ها برایم مفهوم داشتند و چقدر شرمسارش شدم. و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که قسم بخورم هرگز کاری نمیکنم که آزرده شود!
تمنای من برای تمام کردن ، اصرار او برای ماندن، این بار هم من شکست خوردم به صداقت، عشق و نفوذ نگاه پرمهرش! میدانم میخواهد ثابت کند برایش محال مفهومی ندارد اما من هم میدانم دوباره باید بنویسم: " تو هم شیرین ترین اشتباه زندگی من هستی"
با خودم خلوت میکنم، این وسط تنها خودم مقصرم، کسی که میداند راهی که میرود اشتباه است و با کله شقی تمام میرود تا خودش این اشتباه را تجربه کند، تجربه ای بسی شیرین اما درد آور.