۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

کارگاه داستان و هنری میلر

آدم عجیبی هستم گاهی یک اتفاق ساده میتواند من را از علاقه هایم دور و زده کند! یکی از این اتفاقات ساده کارگاه داستان بود. در روزهایی که داشتم به اوج* برمیگشتم بلاخره تصمیم گرفتم به آروزی دیرینه ام یعنی نویسنده شدن و داستان نویسی دست پیدا کنم و برای همین در کارگاه داستان نویسی که در شهر ما برگزار شده بود و اتفاقا یکی از بهترین نویسنده های گیلان که جوان هم بود تدریس میکرد اسم نویسی کردم. روز اول با اینکه در تعداد کتابهای خوانده شده و ژانر کتابها کاملا با بقیه متفاوت بودم و به نوعی حتی کمتر خوانده بودم اما یک چیزی انگار به معلمم میگفت "این منتخب من است"! تقریبا تا روزی که در کلاس بودم اصرار داشت بیشتر بنویسم و اصرار داشت که اگر میتوانم به کارگاه هایی که در مرکز استان برگزار میشد هم بپیوندم. اما شرکت من در جلسات به 6-7 نرسید و من از کارگاه جدا شدم. در واقع کارگاه داستان نویسی به جای اینکه من را به آرزویم برساند از آن دورم کرد. دلیل عمده اش این بود که من نمیتوانستم آنطوری که مد روز بود بنویسم. من میخواستم به سبک خودم بنویسم و حالا دوران عوض شده بود و تو هرچقدر عجیب غریبتر مینوشتی، گنگ تر مینوشتی، از جملات سنگین استفاده میکردی نشاندهنده توانایی ات بود.هرچند معلمم میخواست به من بقبولاند که اینها فقط تئوری هستند و باید در کارگاه آموزش داده شوند و سبکهای مختلف توضیح داده شود و در نهایت این نویسنده است که با دانشی که پیدا میکند راهش و سبکش را انتخاب میکند،و در اعتراض من به آن همه پیچیدگی در نوشته های دیگران میگفت  "تو یه مرحله رو رد کردی و جلوتر از بقیه ایی و سادگی بعد از پیجیدگی میاد" اما من هرگز نتوانستم با سیستم کارگاه هماهنگ شوم و همیشه در توصیف کارگاه گفتم: "کارگاه داستان شبیه کوره آجر پزی بود. قالبهای آماده ، مواد را بریز و آجر اماده تحویل بگیر. فقط فرقش این بود که بسته به نوع مواد- که استعداد فردی حساب میشد- اجر بهتر یا بدتری تولید میشد اما در نهایت همه یک قالب داشتند" بعد از جدا شدن از کارگاه همان تک و توک داستان معمولی که مینوشتم- که الان میخوانم به صعیف بودنشان میخندم- را هم کنار گذاشتم و دستم به نوشتن نرفت که نرفت. و نتیجه گرفتم: داستان نویسی برای من تمام شد!
یکسال و نیم بعد روز معلم به استاد کارگاه زنگ زدم  بعد از سلام و احوالپرسی دوباره از من خواست که در کارگاه مرکز استان شرکت کنم. طبق معمول یاد آور شدم که در سطح پیشرفته نیستم اما معلمم باز اصرار کرد. بلاخره رفتم ، وسطهای کلاس بود که معلم رو کرد به همه و گفت :"این و میبینید ؟ اگه حرف گوش کرده بود و کارگاه رو ادامه میداد الان حداقل یه کتاب داده بود بیرون" همه با تحسین من را نگاه کردند و من با چشمهای گرد شده معلم را! از بهت که درآمدم گفتم: "نه اینطور نیست من الان اصلا نمیتونم بنویسم" اما معلم حرف خودش را تکرار کرد و انتهای کلاس هم گفت: "تو حیفی، من خیلی رو تو حساب کرده بودم."**  رویم نشد بگویم مرسی اما کارگاه من را از داستان و داستان نویسی زده کرد .
امروزداشتم "ادبیات غرب در ده دقیقه" رو میخواندم . این دفعه در مورد هنری میلر بود، وقتی خواندم بال در آوردم. لبخند رضایت که نویسنده معروفی اعتقاد داشت "نویسنده می‌بایست در وهله اول زندگی کند، سپس با زبانی شیوا و با صراحت و بدون خودسانسوری تجربه‌هایش را بنویسد." این دقیقا چیزی بود و هست که من همیشه در نوشته هایم دوست داشتم لحاظ کنم، هرچند خیلی ها متهمم کردن به سطحی نگری، به ساده نوشتن، به سطحی نوشتن اتفاقهای روزمره، اما واقعیت این بود که از درون تجریبات و اتفاقات روزمره زندگی هست که داستانها خلق میشوند.
میدانم این روزها هرچه ثقیل تر بنویسی، هرچه طوری بنویسی که کسی نفهمد، هرچقدر بپیچانی و داستان را نا تمام رها کنی و بگذاری خواننده درگیر شود ، و اصلا هر چه بی سرو ته تر بنویسی یعنی خیلی روشنفکری، خیلی با سوادی، خیلی حرفه ای هستی، و  نود درصد خواننده هایت هم نفهمند چه نوشتی اما برای اینکه نشان بدهند خیلی روشنفکرند به به و چه جه راه می اندازندو با ژست روشنفکری ادعای پست مدرن بودن اثر میکنند. اما ترجیح میدهم سبک خودم را حفظ کنم: ساده نویسی، و نوشتن از تجربه هایی که با پوست و استخوان لمسش کردم. زیرا اعتقاد دارم اگر نویسنده اندکی استعداد هم در پردازش داشته باشد میتواند با نوشته های ساده اش خواننده را همراه تمام تجربه هایش کند و تاثیر بیشتری بگذارد. شاید این روش را مدیونعلی اشرف دروییشان برای کتاب "سالهای ابری" هستم. که هنوز که هنوز است در ذهن دارمش-خوانده شده در 10 سالگی- و با "شریف دارویشه" در کوچه پس کوچه های کرماشان- کرمانشاه- در دهه 30 دویدم، بازی کردم، 28 مرداد را لمس کردم، با "شریف دارویشه" سپاه دانش رفتم، معلم شدم، کار سیاسی کردم، زندان رفتم، شکنجه شدم و ...! شاید هم مدیون هنر پدرم در نوشتن، که همیشه از تجریبات شخصی اش استفاده میکند و مطالب نقد یا طنز تلخ مینویسد و هربار خاطراتش را از نوجوانی و جوانی بازگو میکند خودم را همراه لحظه هایش میبینم. هر چه هست میدانم اگر روزی دوباره به داستان نویسی علاقه مند شوم، دوباره آرزویم نویسنده شدن باشد حتما سبکم همین خواهد بود حتی اگر قدیمی باشد، ساده باشد یا سطحی!

*برای من اوج زندگیم سن 10 تا 17 سالگی بود که خوره کتاب بودم، خوره فیلم بودم، درس خوان بودم، زبان میخواندم،موسیقی کار میکردم، ورزش میکردم و سیاست را حرفه ی دنبال میکردم و کلا نوجوان فعال و روشنفکر بودم
** معلمم اعتقاد داشت شاگردهای کمی هستند که توانایی وجسارت نوشتن بدون خودسانسوری را دارند و کمتر زنی هست که جرات نوشتن بی پرده از رابطه های عاشقانه را داشته باشد که من در داستانهایم و نوشته های وبلاگیم داشتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر