۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

45 ساعت ماده به دلتنگی

بابا یهو پیر شد. یهو از کار افتاد. همه چی یهو شد. یهو که اومد مسافرت! قلبم تیر میکشه این بار. نمیدونم چند ساعت مونده به رفتن ، نمیخوام بدونم. میدونم فقط یک روز و نیم فرصت دارم که تازه نصفش صرف خواب میشه. به خودم میگم باید خداحافظی نکرد. باید بگم برید الان میام و نَرَم. خداحافظی باید باشه عین خداحافظی با گلناز انقدر دیر شده بود که دویده بودیم که بارون گرفت و فقط فرصت شد بگیم خداحافظ! خداحافظی باید بشه درست مث شب خداحافظیم از ایران، انقدر استرس شد، دیر شد، که فقط تونستم یکی یکی همه رو ببوسم و بگم خدافظ! نمیدونم شاید ایران بودم هم دور بودم ازشون ولی بودم تو یه کشور! کل فاصله ام شاید چند ساعت بود. اراده میکردم، دلم که میگرفت میرفتم و میامدن. اما حالا رفت برای وقتی که نمیدونم کی؟ بابا یهو پیر شد، مامان میگه تو زیادش میکنی؟ اما فکر میکنم این منم که میفهمم که چهارسال ندیده بودم و یهو دیدم واونا دارن هر روز میبینن و همه هر روز با هم پیر میشن! ظاهرش اونقدی تغییر نکرده ولی نفسهاش دیگه پیرانه است. کم شنوایی و درد پا. این روزها که پاش بیشتر از هرزمان دیگه ای درد میکنه و امانش رو بریده نگرانی رو در صورتش میبینم. بابا یک علائم بخصوص داره! وقتی سرخی صورتش به کبودی میره. وقتی سکوت میکنه و به یه نقطه خیره میشه و هر از چند گاهی دست روی سرش میذاره و وقتی انگشتهاش رو بهم گره میزنه یعنی وضعیت وخیمه! این حالش رو سر مادربزرگم کشف کردم، مامان میگفت قبلا هم دیده ازش. بابا کله خر شده! واژه بهتر سراغ ندارم. همینه و بس! فکر میکنه چون دکتر هست همه چی و میدونه. مامان میگه تو شلوغش میکنی پا درد طبیعیه تو این سن! اما میبینم خودش هم نگرانه! مخصوصا وقتی ورم میکنه! مامان حساس شده. اما نسبت به سابق به نظرم قبراق تر بود همیشه آب و هوای اینجا، آزادی و آرامشش بهش میسازه. مامان و بابا هر دو خنگ شدند. باز هم واژه بهتری پیدا نکردم. کارهای ساده ای رو نمیتونن یاد بگیرن. ده بار باید یه چیزی رو بهشون گفت. هر دوشون بارها یه چیزی رو تکرار میکنند و هردوشون بهم ایراد میگیرن که وای این و هزار بار گفتی. مامان و بابا "پیر" شدن! و من تو روزهای پیری نیستم کنارشون! این اشک لعنتی بی موقع! هرکاری کردم سرجاشون نموندن. مامان نشسته رو به روم و سرش تو فیس بوکه مثلا! اما اونم داره خودشو کنترل میکنه. حیف اهل لوس شدن نیستم وگرنه امشب و فرداشب میرفتم رو تخت بینشون میخوابیدم که صدای نفسهاشون تا ابد با من بمونه! من از حالا دلم تنگ است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر