۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

پاریس 2- برج ایقل


شهرهای اروپایی رو باید پیاده گز کرد، اما بخاطر بابا امکانش کمتره. سوار بر اتوبوس راهی ایفل شدیم. وقتی رسیدیم هم مامان هم بابا خیلی هیجان زده شدند. بخصوص مامان که همیشه عاشق ایفل بود. از ضلع جنوبی چندین عکس ازشون گرفتم. هرچی نگاه کردم دیدم برام عادیه. حسم درست مثل حسی بود که در ونیز داشتم. معمولا دلیل این اتفاق اینه که شما بیش از حد از این مناظر عکس میبینید و انقدر دیدید که دیگه به چشم نمیاد. رفتیم در قسمت پارک که جنوب شرقی محسوب میشد. چمنی نداشت! اونجا چندین عکس ناب گرفتم و مامان رو بوسیدم و گفتم: "خوبه آدم روز تولدش بیاد ایفل نه؟ تولدت مبارک!" خیلی ذوق کرد، هی بغلم میکرد و میبوسید. قدم به قدم که به ایفل نزدیک شدیم بی حس بودنم هم کم کم کنار رفت.

در صف بی نهایت طولانی قسمت ورودی شرقی ایستادیم. همه باید در صف میموندیم نمیشد بابا و مامان انتهای راه بپیوندند. تصور کنید که بابا چقدر خسته شد و مامان هم. یکساعت و چند دقیقه در صف بودیم تا رسیدیم به باجه بلیط.
 برای طبقه دوم بلیط رو گرفتیم هم ارزونتر بود هم هممون از ارتفاع ترس داریم. رفتیم طبقه دوم که یهو لرزیدم. یهو میگرفت این لعنتی.. یهو میفهمیدی کجایی، چه حسیه و چقدر این شهر زیباست. حتی اگر از سقفهای سفالی خبری نباشه. با شکوه و با عظمت. از زوایای مختلف عکس گرفتم. دستم میلرزید و هی به مامان میگفتم مواظب باش موبایل از دستم ول نشه. راستش هرجوری بخوام نمیتونم از حس اون لحظه بنویسم. متفاوت بود از حس من در بالای دوموی فلورانس که بیش از 450 پله رو رفته بودم که برسم اون بالا و عظمت فلورانس بگیرتم. پاریس رنگ دیگه ای داشت. نارنجی نبود سفید بود. یک دست.. انبوه و پرتراکم و با شکوه! 

از سمت شمال غربی که رودخونه سن رد میشد و جنوب شرقی که پارک بی نظیری بود عکس گرفتم. ولی دیدن چیز دیگریست. حقیقتا چیز دیگریست. چون دامنه دید چشم از لنز دوربین بیشتره. 

با آسانسور امدیم پایین، بابا دیگه درد پا امانش رو بریده بود، شام هم قرار بود بریم رستوران برای تولد مامان، برای همین با اینکه من بی نهایت دوست داشتم و اصلا از اوجب واحبات در تمام سفرهایم این است که سوار بر قایق گردشگری بشم بخش قایق رو منصرف شدیم و پاریس گردی ما تا آخر با حسرت بر رود سن بودن گذشت. 

شام به همراه بستگان راهی رستورانی شدیم که فقط استیک میداد. یعنی اصلا سفارش نمیدادی میرفتی مینشستی و ده دقیقه بعد غذا سر میز بود. یک تیکه گوشت و یه عالم سیب زمینی سرخ کرده. اما قسمت جالبش این بود که همین که در حال تمام کردن بودی گارسون میامد با یک سینی و یک تیکه گوشت داغ دیگه با یه عالم سیب زمینی درست به اندازه پرس اول برات میذاشت. این رسم این رستوران بود. متاسفانه اسم رستوران رو به یاد نمیارم و ننوشتم هم جایی. رستوران شلوغ بود. برخلاف سوئدی ها که ساعت 6 میرن رستوران اینجا ما ساعت 9 رفتیم و هنوز مردم در صف بودن برای جا یافتن. فضا خیلی متفاوت نبود. با اینکه شلوغ بود و همه کنار هم نشسته بودن و با اینکه همه در حال حرف زدن بودند از هیاهو خبری نبود. رستوران و شام دلچسبی بود. بعد از شام راهی منزل شدیم که با سورپرایز میزبان روبه رو شدیم، کیک و شام...پاین... آخه اون شب مامان شصت ساله شد.

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر