۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

مشاهدات بیست دقیقه ای

راستش هر روز زور میزنم یه چیز خوب بنویسم. از همین چیزا که مُده. همین یه جورایی "خاص". سعی میکنم اما نمیشه. خلاقیت ندارم انگار. همون معضل بی سوژه گی و بی دغدغه گی!
چی بنویسم مثلا؟ بنویسم الان که تو اتوبوس نشستم و لَهلَه میزنم از شرجیِ هوا، اتوبوسش هم کولر نداره، پنجره نداره و همینطور که مینویسم یه نگاه میندازم بیرون، یه خانوم پنجاه و چند ساله، با یه چمدون سامسونتی قرمزِ سایز متوسط که روش یه کیف دستی مشکی هست و یه کوله بر پشت با پیراهن سفید آستین کوتاه و دامن مشکی، موهای کوتاه و عینک بر چشم داشته با موبایلش کار میکرده و تا من توصیفش کنم کارش تموم شده و موبایلش رو غلاف کرد و آروم آروم رفت اونور خیابون؟ یا بنویسم از دختر مشکی پوشی که تو این وقتِ روز پیراهنی که پوشیده دخترهای ما تو پارتی ها می پوشن، از پشت یقه هفت باز تا کمر، دامن کوتاه تا نزدیک باسن ولی خب کفشهای تابستانی تخت اسپرت. داره از دیدم خارج میشه ولی یادم باشه بنویسم بند پشت سوتینش، همونجا که قفل میشه، از اون هفتی باز یقه پشت دیده میشه انگار نه انگار! یا بنویسم از پسرک خدودا 18 ساله ای که کوله پشتی انداخته و شلوارک پوشیده و بی هوا داره راه خودش رو میره.
تا الان به ازای هر شش زن دو مرد رد شدن.  بی دلیل نیست به این جا میگم شهر زنان. اتوبوس راه افتاده و من که فقط یک سمت رو آبزرو میکردم دیگه دارم از پارکینگ دوجرخه ها رد میشم از پشت شیشه اتوبوس نگاه میندازم به این همه دوچرخه. هیچکس تو اتوبوس نیست. خودمم و خودم خب چه انتظاریه؟ من چطور سوژه پیدا کنم در مسیر رفت و آمدی که جز خودِ تنهام کسی نیست. تازه اگر هم کسی باشه هنوز به سوئدی انقدر مسلط نیستم که گوشم رو تیز کنم و حرفهاشون رو بقاپم و از توش سوژه در بیارم. تازه اگر حرفی بزنن که  قابلیت سوژه داشته باشه. 
چهار راه اول رو رد کردیم، سمت چپ اتوبوس اون دست خیابون تو صف ایستگاه اتویوس زن و مرد مسلمانی هستند. میگم مسلمان چون زن حجاب اسلامی کامل داره، مرد چی؟ شلوارک پوشیده با بلوز آستین کوتاه و البته صندل. ریش هم البت داره. حالا فهمیدید چقدر مسلمانند؟
چهار راه دوم رسیدیم. ماشینها و دوچرخه ها پشت چراغ قرمز ایستادن. اونورِ خیابون که سبزه. یک زن سیاهپوست و پسرش دارن رد میشن یه زن سفید پوست هم کنارشونه با هم دارن حرف میزنند. دوستن انگار.

باقی مسیر پارک هست و خیابان و جنگل. تعطیلات تابستون تموم نشده هنوز، در نتیجه شهر خالی از سکنه است. دیدن اینکه معروفترین و قدیمی ترین کافه شهر فقط دو تا میزش آدم نشسته  حیرت اوره. اما به زودی میان، خسته از سفر و پول خرج کردن، میان و زندگی شهر بعد از چهار هفته سکون و سکوت  و تعطیلی اجباری به حالت عادی برمیگرده. از پشت پارک شهر رد میشیم، کارگران تابستانی شهرداری مشفول کارند. نوجوانان رده سنی 16-18. دختر و پسر، در حال باغبانی! سه پسر و دو دختر. یک لباس، یک کار فارغ از جنسیت. دو تا ختر هندی خندان قدم میزنند که ما ردشون کردیم. اینجا دیگه تشخیص ملیت ها برام راحت شده، واسه همین میفهمم که سمت راستم خانواده سیاه پوستی که رد کردیم از سومالی هستند و البته مسلمان! بازم بگم چرا؟
چهار راه سوم، سمتِ راستم ماکت پروژه جدید بیمارستان نصب شده. لا مذهب تو عکس و ماکتها شهر خوشگلتره، گاهی باورم نمیشه تو چنین شهری هستم ، انگار ه خط کش برداشتن از چهار طرف خط کشیدن و کسی هم جرات بالا پایین رفتن از خط رو نداره. همه به خط. 
صدای آقای اتوبوس میگه: اوپسالا ساینس پارک.. راستی اینجا تو قطارها گاهی صدای خانم داریم گاهی آقا، تو اتوبوسهای اوپسالا اما همیشه صدای آقاست که اعلام مقصد میکنه. این ساینس پارک رو چهار سال روزی دوبار از کنارش رد شدم و هر دفعه همگفتم برم ببینم چی هست اما یکبار هم نرفتم. بی ام سی رو هم رد کردیم. مرکز بیو مدیسین، معدن هندی ها و ایرانی ها!

میدان اول.. توی ایستگاه یه آقای پاکستانی که از قضا همسایه ایم ایستاده و حالا داره میاد تو اتوبوس. حالبه من هرجای شهر باشم این ادم رو میبینم، خوش تیپه و خوشگ و مرتب. اما اوه، بد بو! این رو الان فهمیدم! آخه هیچوقت انقدر نزدیک به من ننشسته بود. الان درست پشت سرم هست. زن داره، یعنی چند باری به یک زن فول محجبه دیدمش. الله اکبر، ما شرقی ها یه چیمون میشه! ایستگاه بعدی پیاده شد، فاصله ده دقیقه پیاده روی بود. البته شاید دارم قضاوت میکنم، شاید قبلش پیاده امده بود! 
مسیر چهارساله رو همینطور سپری میکنم، نمیدونم چرا اونقدی که از مسیر هر روزه تهران - کرج بیزار بودم از این مسیر بیزار نیستم. با اینکه حاضر نیستم حتی یک روز پا بذارم تو دانشگاه اما مسیرش اعصابم رو بهم نمیریزه حداقل ، اگر هنوز میرم بخاطر مریضی هست که حوالی دانشگاه میشینه. فعلا فقط جاده است، جنگل و ساختمان. از مدرسه و تیمارستان تا خوابگاه و بقالی که اینجا مینویسن کیوسک اما میخونن شیوسک!  یه اتوبوس از روبرو اومد و راننده اش برای رانندمون دست تکون داد، یاد بوق های "سلام" بخیر! 
اسم خیابونهای این فسمت از مسیر به نام پزشکان و پرستاران پیشرو اوپسالا بلکه هم سوئد هست. آخه قرن هجده سوئد از لحاظ خدمات درمانی خیلی اوضاع اسفباری داشت. و این افراد برای بالا بردن کیفیت کار خیلی زحمت کشیدن، امی راپِّس ، گوستاو شَلبَری و ... .
دو تا ایستگاه مونده به مقصد، از کنار بیمارستان قدیمی حیوانات رد میشم. بیمارستان جدیدش یک ماه پیش افتتاح شده، چیزی در حد بیمارستان لاله تهران، شاید هم بسی مدرن تر و بزرگتر، البته برای حیوانات!  رو زنگ اتوبوس فشار میدم، نقطه پایان رو باید بذارم و دفتر و خودکار رو جمع کنم تا ایستگاه رو رد نکردم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر