۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

قرارهای هزارباره و لذت تنهایی

عادت کردم به کولی بازی و شلوغ کرن. هرچیز کوچیکی رو برای خودم بزرگ میکنم از مریضی و دلتنگی تا چیزهای واضح  و ناواضح! بارها به خودم قول دادم بلند بلند حرف نزنم و فکر نکنم، بارها به خودم گفتم یه دفتر بردار همه چی رو اول تو اون بنویس. بعد دو روز بعدش بیا ببین چقدر سر اون غرغرها  و ناله هات هستی؟ اما انگار یادم میره هر بار. به هر حال این چند روز مریضی و رفتن پدر و مادر باعث شده بود دوباره بشم " معلول ذهنی" و الکی برای خودم زار بزنم و احساس ضعیف بودن و عقب بودن و تنبل بودن بکنم. اما از غروب دیروز که خودم از زر زدنهام خسته شدم ، رفتم خوابیدم تا امروز صبح بدون ذره ای تشویش و درگیری الکی ذهنی! امروز که  روز نقاهت رو سپری میکنم برای هزارمین بار با خودم عهد بستم دست از کولی بازی بیخود بردارم. امید که رستگار شوم!!!!

به هر حال، شنبه مامباببینا با اعمال شاقه به ایران برگشتند. سوغاتی این اعمال شاقه و استرسهایش ادامه مریضی بود و به مراتب بدتر از سرماخوردگی هفته قبل چون با دل و روده سرو کار داشت. کلا بیشتر از اینکه سردی معده از غذاهای نامتناسب پشت هم باشد بار عصبی داشت چه برای رفتن مامانینا چه برای خودم. به هر حال از ساعت 4 روز شنبه تا 9 شب با اینکه مهمان بودم در حایی یا روی مبل افتاده بودم یا در توالت به سر میبردم! اصلا از این اتفاق خوشم نمیاد. یعنی یک میلیونیم اگر فکر میکردم با رسیدن به منزل دوستم مریض تر میشم هرگز نمیرفتم. به هرحال اتفاقی است که افتاده و من به شدت ناراحتم- دقت کردید من هنوز یک پاراگراف نگذشته از اینکه قول دادم کولی بازی در نیارم و گنده نکنم!-

راستش از رفتن مامان و بابا دلتنگ نیستم هنوز. به تنهاییم نیاز داشتم. دلم میخواست حتی الان مادلین هم نباشد. خودم باشم و خودم. کمی بیشتر دستم بود موبایل و فیس بوک و اینستاها و ... رو هم برای یکی دو روز میبستم. به یک ریکاوری جدی احتیاج دارم. زمان بالاخره زمان غار تنهایی است. شنبه دوستم داشت از اتفاقی که تو زندگیش افتاد و باعث شد دیگه از تنهایی افسردگی نگیره میگفت و اینکه حالا از تنهایی گاهی  راضیم هست. و من داشتم فکر میکردم من سالهاست این حس رو دارم و درسته گاهی خسته میشم ولی وقتی دوباره برام پیش میاد راضیم. سن که بالا میره اگر تجربه زندگی جمعی کم باشه تنهایی غنیمت میشه که هم دوست داری ازدستش بدی و هم وقتی بعد از مدتی بهش برمیگردی میبینی حاضر نیستی با دنیا عوضش کنی.  تناقض جالبیه. البته تنها بودن دائمی اصلا خوب نیست اما به قول سوئدی ها هرچیزی به اندازه.. من الان تنهایی لازمم! 

پی نوشت: 
- لپتاپم درمان شده. بعله؛ بالاخره من این لپ تاپ رو سپردم به اهلش و یک ویندوز جدید برایش ریخته شد، همه چی نو شده و تنها مشکل اینه که نور صفحه خیلی خیلی خیلی خیلی پایینه! حالا باید باهاش کنار بیام و عادت کنم تا پول جمع کنم و یه لپ تاپ بخرم. 
- به زودی ادامه سفرنامه را مینویسم. هنوز اصل پاریس مانده. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر