۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

گستبی بزرگ

اسم این کتاب رو همیشه شنیده بودم. ولی در زمانِ کتابخوان بودنم، اعتقاد عجیبی داشتم به اینکه اول باید کتابهای فارسی خواند بعد رفت سراغ ادبیات جهان. پس بیشترِ کتابهای کلاسیک رو نخونده بودم. بعد هم که کتابخوان نبودم. سال گذشته که فیلمش آمد نه بخاطر اینکه اقتباس از این کتاب که بخاطر دی کاپریوی عزیزم دوست داشتم ببینم. اما بعد به خودم گفتم باید اول کتاب رو بخونم بعد فیلم رو ببینم که  منحر به تاخیر یکساله شد. همان موقع میله بدون پرجم در باره کتاب نوشته بود. کوتاه مختصر و مفید. چندی پیش هم در لیستی که عنوان شده 1001 کتاب که باید خواند اسم این کتاب رو دیدم و گفتم دیگر تاخیر مجاز نیست.  کتاب رو خوندم. به صورت ای بوک در موبایل و در ده روز وقتی در مسیر رفت و امد در اتوبوس بودم یا اخر شب موقع خواب. کتاب نثر قدیمی داشت طبیعتا. اوایل چپ و راست دیکشنری باز میکردم و از غنای کلمه لذت میبردم. کم کم بی خیال شدم چون کل مفهوم رو دریافت میکردم و اونقدها هم دونه به دونه دانستن لغات لازم نبود. یه جاهایی هم داستان از دستم در میرفت چون روند روایت رو از دست میدادم. یا مثلا بخاطر قدیمی بودن زبان و روایت نمیتونستم درست بفهمم. اما کلا فکر نمیکردم چیزی از دست داده باشم. کتاب که تمام شد به این نتیجه رسیدم: نمیدونم چرا این کتاب در لیست 1001 کتاب که باید قبل ار مرگ خوانده شود قرار گرفته؟ خوندنش خوب بود ولی نمیخوندم هم چیزی از آدمی کم نمیشد و داغ به دل از دنیا نمیرفت! شاید دیر خواندم. مثل خیلی کتابهای دیگه! شاید باید ده سال پیش میخواندم و لذت بخش میشد برام. شاید باید فارسی میخوندم.
اما کل کتاب روایت تکراری آدم عاشق دلباخته ای بود که معشوقش آنطور که باید عاشقش نبود و درواقع خودش را بیشتر دوست داشت. البته وقتی این کتاب نوشته شد شاید انقدر تکراری نبود اما در قرن بیست ویک که دیگر مفاهیم عشق و عاشقی و زندگی هم تغییر کرده برای من قصه تکراری بود که حتی مثل قدیمها اشک به چشمام نمیاورد و متاثر نمیکرد. البته برای کتابی در دهه 20 میلادی به نظرم پیش رو بود. روابط باز رو نشون میداد. اینکه مردها معشوقه داشتند و همسرشان هم میدانست و البته مرد و جامعه به او حق میداد معشوقه داشته باشد و دوستش داشته باشد اما همسرش فقط باید او را دوست میداشت وگرنه احساس شکست میکرد و باخت! کتاب طول و تفسیر زیاد داشت. آنقدر با جزییات همه چیز توضیح داده شده بود که فکر کنم کسانی که از کتاب اقتباس کردند نیازی به نوشتن فیلمنامه و تعیین نقش و نوع بازی نداشتند .همه چیز به خوبی در کتاب شرح داده شده بود. کاملا می شد خانه گتسبی رو تصویر کرد و نیویورک آن رمان رو و ماشین زرد رو و صورت گتسبی در لحظه دیدار با دیزی  و ... اما خب شاید برای نسل امروز خواندنش کسل کننده هم باشد. نسلی که به تووییت های 250 حرفی عادت کرده! به استاتوسهای کوتاه و داستانهای کوتاه بی جزییات! اما من دوست داشتم کلا به نظرم ادبیات یعنی جزییات، نقش بستن کلمات در بهترین حالت برای توصیح جزییات و بردن خواننده به دل فضای داستان! که از این نقطه کتسبی بزرگ کتاب ارزنده ای است.
شخصیت نیک رو دوست داشتم. واقع بین، وفادار و رفیق! با اینکه گتسبی برایش پیچیدگی داشت اما تنها کسی بود که صداقت و محبت گتسبی رو دریافت کرده بود و قدر دونست. انتهای کتاب نشان از بی مهری ها بود. از آفت تمام قرون یعنی عاشق بند کیفتم تا پول داری رفیقتم! و به نوعی تا وقتی نیاز دارند هستند وقتی تو نیاز داری نیستند.
 با اینکه فیلم رو ندیده بودم تمام مدت گتسبی با دی کاپریو نقش میبست در چشمم! به نظرم بهترین کسی که میتونست نقشش رو بازی کنه همین دی کاپریو هست که شبیه محمدرضا فروتن خودمان فقط باید نقش عاشق رو بازی کند. عاشقی که معشوقش همیشه میفروشدش!
راستش متن کتاب رو میخوندم فیلم گرگ وال استریت هم به چشمم میامد. به نظرم کاراکترها یکی بودند یک جورهایی. و این همان چیزی است که انگار فقط در امریکاست.  پول و پول و بریزو بپاش و یک شبه نابودی!

فکر کنم نقش ادبیات فارسی در اعتبار بخشیدن به یه سری کتابها بین خواننده فارسی زبان بسیار بالاست. این کتاب واژه های پرباری داشت و مفاهیم خاصی پشت یک کلمه نهفته بود. که خب معادل فارسی نداریم و باید برای یک لغت مترجمن یک جمله میساخت که اون لغت معنا پیدا کنه شاید برای همین وقتی از وبلاگ میله دو سه قسمتی که اشاره کرده بود و از وبلاگ یک پزشک بخش آخر رو به فارسی خوندم احساس کردم من چنین چیزی از متن انگلیسی نگرفتم! دوباره رفتم سراغ متن . خوندم و لغت به لغت در دیکشنری گشتم و دیدم انصافا مترجم خوب کار کرده ولی چراانقدر فرق داشت برای من؟ در فارسی کمی رویایی بود اما تو انگلیسی نه! البته یه قسمتهاییش میتونست ترحمه سبکتری در نظر بگیره. ولی به هرحال برای من انگلیسی مفهوم ساده تر و کم تر wow گونه داشت. به هر حال خوشحالم به زبان انگلیسی خوندم.  
بخشهایی که در وبلگ میله و یک پزشک آورده شده رو به انگلیسی مینویسم قضاوت با شما: 
نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:
"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."
Daisy bent her head into the shirts and began to cry stormily, "They're such beautiful shirts" she sobbed, her boice muffled in the thick folds. "it makes me sad because I've never seen such---- such beautiful shirts before"
{...} " if it wasn't for the mist we could see your home across the bay" said Gatsby. " you always have a green light that burns all night at the end of your doc." ( راستش من خیلی این بخش رو رمانتیک ندیدم توضیحات بعدش با نیک فضا رو رمانتیک تر میکرد ونم نه خیلی) 
As I wen over to say good-by I saw that the expression of bewilderment had come back into Gatbsy's face, as though a faint doubt had occured to him as to the quality of his present happiness. Almost five years! There must have been moments even that afternoon when Daisy tumbled shorts of his dreams - not through her own fault, but because of the colossal vitality of his illusion. It had gone beyond her, beyod everything. He had thrown himself into it with a creative passion, addinf to it all the time, decking it out with every bright feather that drifted this way. No amount of fire or freshness can challenge what a man will store up in his ghostly heart. 
"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"
Theywhere careless people, Tom and Daisy--- They smashed up things and creatures and then retreated back into their money or their vast carelessness, or whatever it was that kept them together, and let other people clean up the mess they had made.
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه می‌کردم، بهفکر اعجاب گتسبی در لحظه‌ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال می‌نمود. اما نمی‌دانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گسترده‌اند، عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذت‌ناکی که سال به سال از جلوی ما عقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش …
و بدین‌سان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب می‌کوبیم و بی‌امان به طرفگذشته روان می‌شویم.
And as I sat there brooding on the old, unknown world, I thought of Gatsby's wonder when he first picked out the green light at the end of Daisy's dock. He had come a long way to this blue lawn, and his dream must have seemed so close that he could hardly fail to grasp it. He did not know that it was already behind him somewhere back in that vast obscurity beyond the city,where the  dark fields of the republic rolled on under the night.
 Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that's no matter---- to-morrow we will run faster, strech out our arms farther,... And one fine morning-------
So we beat on, boats against the current, borne back ceaselessly into the past.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر