۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم

دیشب خواب دیدم، wet dream  نبود اما تو خواب من با مردی راه میرفتم که صورتش محو بود. میدونستم نباید بهش نزدیک بشم برای اینکه برای من نبود ولی کنارش راه میرفتم. معلوم بود خیلی باهم صمیمی هستیم. یه لحظه دستهامون موقع راه رفتن خورد بهم. دستم رو گرفت. سوار قطار شدیم. مقصد نامعلوم بود. سرم رو گذاشتم رو شونش و خوابم برد. صبح بیدار شدم تمام مدت فکرم رو مشغول کرده بود. کی بود؟ هیچ کس و پیدا نمیکردم. دستهاش کمی تپل بود و چهار شونه و سینه ای پهن اما نمیدونستم کی بود. تو فکرم بود درباره این نوع خوابها بنویسم. تا ظهر شد و اتفاقی که دیشب تو فیس بوک افتاده بود رو تو اینستا رادیو با خنده تعریف کردم. وقتی برادکست رو قطع کردم و بی اختیار گفتم:من به چشمان خیال انگیزت معتادم. فهمیدم فرد مورد نظر در خواب کی بود. دستهای خودش بود و بدن هم مال خودش بود. فقط چرا صورتش رو نمیدیدم؟ باز اون؟ باز تو روزهای بهم ریختگی های شخصیم.. باز نگرانیش و باز امن ترین جای دنیا حتی اگر فقط تو خواب باشه؟
اتفاقی عکس رو دیدم. چهار مردِ امروز از جمع یازده نفره پسر های قدیمی شهر. سمت چپ اون بود و برادر دوستم. سمت راست دو نفر دیگه که یکیشون معروفترین پسر خوشتیپ زمان ما بود. بس که به همه دخترها شماره میداد! یه لاهیجان بود و یه فلانی! همه میشناختنش و همه این گروه رو همه میشناختن. از دانشجوهای غیر لاهیجانی تا ما لاهیجی ها!
بین اون همه خوش تیپ و پرطرفدار من با معمولی ترینشون دوست شدم. فقط و فقط بخاطر چشمهاش! چشمهایی که تو یه غروب سرد دی ماه تا عمق وجودم نفوذ کرد و سه ماه بعد من باهاش دوست شدم. عکس رو که دیدم غش غش خندیدم. سالها بود همشون رو با هم ندیده بودم. دوستان مشترک زیاد داشتم برای دیدن عکس همشون به تنهایی. اما با هم؟ این اولین بار بود. بلافاصله عکس بعدی رو دیدم.. یه مهمانی برای همان سالها.. قیافه اون روزها با ریش پروفسوریش ... روزهایی که من عاشقتر از همیشه بودم . لاغر کرده بود بخاطر من، ریش پروفسوری گذاشته بود بخاطر من اما هیچکدوم رو نمیگفت بخاطر من!
عکس رو نگاه کردم یکباردیگه.. تنها کسی بود که هیچ تغییری نکرده بود. امروز بعد از کشف اینکه شخص مورد نظر خواب همین بود عکس رو باز کردم و زوم کردم رو صورتش.. موهایش در حد چند نخ خاکستری شده اونقد دیده نمیشه من میدیم! خنده اش همان بود. صورت همان! انگار نه انگار یکی دو سال دیگه مردی چهل ساله هست. همان پسر بیست و چند ساله بود.
یک لحظه حس کردم کاش بود و الان باهاش درد دل میکردم. مثل قدیمها.. بعد سکوت میکردو میگفت: به خودت فکر کن. مواظب خودت باش!
دوست داشتم براش از روزهای دلم بگم. از تمام تلخی هایی که بخاطر "رها" بودنم میگذرونم! تلخی هایی که شاید بی شباهت به روزهای با او بودن بی او نیست.
از اخرین ساعت کاری منتظر اتوبوس بودم که با این صدای نکره زدم زیر آواز. بعد سالها دوباره زمزمه کردم این رو که فقط برای او بود..برای عشق مقدس.. برای لبو... برای "تو"یی که "او" شده بود و بعد شد "تو"ی دیگری!
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن رابرای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم

 قول داده بودم به خودم از خودم واحساساتم و لحظاتم ننویسم.. اما نمیشه انگار.. من تلخم این روزها.. تلخ تلخ! و این لعنتی انگار باز فهمیده بود. رفیق امشبم یه شات و.ی.س.ک.ی بود و یه سیگار. و بغض در گلو مانده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر