۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

تهرانبول

روي پله خروجي هواپيما كه وايسادم بوي آشنا رسيد. تپش قلبم تندتر شد! اتوبوس كه راه افتاد همچين كه پيچيد دست راست اشكهام سرازير شد. استانبول، تهران نبود اما براي من تمام ورودي به تهران، بزرگراه شيخ فضل الله بود. باورم نميشه هنوز كه انقدر اشك ريخته باشم! مني كه شبيه هيچ آدم دوروبرم دلم تنگ نبود! بي اختيار اشك ميامد و با اشك تمام تصاوير باقيمانده در ذهنم! درست آن لحظه هاي نزديك ٦ صبح كه ميرسيدم تهران، همان حس و حال، همان تصاوير ، همان عطر و صدا! 
تا جايي كه شهر شبيه تهران بود همينطور اشك ريختم! دو سه جايي درد بدي توي سينه ام پيچيد، احساس كردم با يك شباهت اينطور شده ام اگر به خود تهران سفر كنم احتمالا در دم سنگ كوب ميكنم! 
وقتي رسيدم به جايي كه شباهتها كمتر شده بود اشك ها هم ايستاد. اما قفسه سينه ام سنگيني ميكند! حالا كه اشك ها ايستاد حالا كه استانبول ، استانبول است نه تهران، تازه چشمهام شروع به ديدن كرد. ديدن خودِ استانبول! 

۲ نظر:

  1. از همه ی کلماتی که می بلعی

    پاسخحذف
  2. پس تمام مطالب قبلي در باب بريده شدن كلي و عدم دلتنگي در واقع تلاش براي خفه كردن اين حس قويست.....

    پاسخحذف