۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

زر زدنهاي شبانه

خسته ام، كارم كم شده اما بيشتر خسته ميشم چون ساعتهاي پرت زياد دارم! مثلا امروز ٨-١٠ كار كردم، ١-٢:٣٠ و بعد ٥-٦:٣٠
بينشون دو ساعت دو ساعت خالي كه تا برسم خونه بخوام كاري شروع كنم دوباره بايد برم بيرون!! اينجوري بيشتر خسته ميشم
براي آخر ماه مرخصي گرفتم، محل سفر هم انتخاب شده اما هنوز نه بليط خريدم نه هتل رزرو كردم!! 
كار تو گروه فمينيسم روزمره زياد شده، نميرسم به مسئوليتهام و همش استرس دارم
سوئدي هم.... سه ماه عقب انداختم كه با فراق بال انجام بدم آخرش هم  موند باز واسه روز آخر! ميخواستم از يك هفته مرخصي دوروزش رو سوئد بمونم و سوئدي بخونم كه جور در نيامد و همش رو در سفر خواهم بود! 

امروز آفتاب خوبي بود، در خلوت ترين كافه كنار رودخانه نشستم و آبجو خوردم و كاغذ سياه كردم! نوشتن اگر نبود ديوانه مي شدم! 
خسته ام، خوابم مياد، حتي حال دوش گرفتن ندارم! فردا و پس فردا هم جهنميست در كار! 
آخر هفته نزديكه! قرار بود بيكار باشم، اما فورا برنامه ريختم، فشرده و فول! 
پاييز تو راهه، از اين روزها استفاده نكنم معلوم نيست كي ديگه بتونم دوستانم رو ببينم! مخصوصا كه همه روز به روز درگيرترند! 
دلم روزهاي بي دغدغه بيست سالگي رو ميخواد، فكر ميكرديم خيلي دغدغه منديم اما هيچي نبود! اراده ميكردي همه رفقات دورت بودن، حالا، راه دور ها كه هيچ، همينكه هنوز قيافه هاشون يادت مونده هنره! نزديكها هم نوبتي اند! 
سيما رو دو ماه نديدم! شايدم بيشتر! سيمايي كه هر شب ميديدم! 
شيرين هم دو هفته است نديدم، دو هفته پيش هم بعد يك ماه ديدمش! 
دوستاي خارجي هم هي قول ميدم هي كنسل ميكنم!
دلم براي اولگا تنگ شده! 
نميدونم اين دل من با اين همه تنگي چطور هنوز جا داره؟! 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر