۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

از زادگاه به پناهگاه

5 سال پیش در همین ساعت وارد فرودگاه امام شدم تا پرواز کنم به سمت سرنوشت جدیدی که نمیدانستم چگونه خواهد بود. دوستانم پیش از من در فرودگاه بودند، تمام مسیر تا فرودگاه خودم رانندگی کردم و سعی میکردم عادی جلوه کنم.  آخرین خاطره من از ایران خاطره خوبی نیست، برخوردهای زننده ماموران زن بازرسی کننده، مسئول کشیدن بار،  مامور مهر خروج زننده همه و همه باعث شد با نفرتی بی بدیل از کشور خارج شوم. میدانستم حداقل تا پایان دوره تحصیل به ایران سفر نخواهم کرد اما فکر نمیکردم این سفر نکردن به 5 سال بکشد. هنوز تصویر بلند شدن هواپیما و فاصله گرفتنش از شهر دوست داشتنی ام واضح است. بغضی که شکست و ترانه هایده که زیر لب میخوندم:
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ، خداحافظ
 روزهای خوبت بگو کجا رفت
 توقصه ها رفت یا از اینجا رفت.
انگار که اینجا هیشگی زنده نیست
گریه فراون جای خنده نیست
گونه ها خیسه دلا پاییزه
بارون قحطی از ابر میریزه
همه با هم قهر دلا از هم دور
روزا مث شب شبا سوت و کور
همه عزادار سربه گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ خداحافظ

هواپیما دور و دورتر شد و تهران ریز و ریز تر و ایران هم. سه ساعت بعد استانبول بودم و چندین ساعت بعد حوالی ظهر 18 آگوست وارد فرودگاه آرلاندا شدم. همان لحظه اول باد سرد استکهلم سیلی جانانه ای زد که یادم باشد اینجا زندگی آسان نخواهد بود.
5 سال از آن روز گذشته، 5 سال از آن هواپیما که دور و دورتر میشد و تهران ریز و ریزتر و ایران هم. هرچه میگذرد فاصله بیشتر میشود و ایران محوتر و محوتر. خاطرات ته کشیده اند، خیابانها و کوچه های پرخاطره ام یا نیستن، یا خراب شده اند یا تغییر کرده اند و خودم هم و آدمها هم. 5 سال اینجا هم تغییر کرده، اوپسالا شباهتی به روزهای اولی که امدم ندارد، ساختمانهای بسیاری را تغییر داده اند، مدرن سازی ساختمانها به اینجا هم رسیده و حالا هر نقطه شهر یک ساختمان تمام مدرن هست که به مذاقِ منِ قدیمی پسند خوش نمیاید.
 5 سال از آمدنم به سرزمین جدید میگذرد. حالا دیگر جدید نیست، حالا برایم حس وطن دارد هرچند وطنم نیست. هر روز بیشتر از قبل بهش عادت میکنم و هر روز بیشتر از قبل به بدیهای اندکش پی میبرم. با آداب و رسومش به سختی اما خو گرفته ام.با فرهنگش کم کم اخت شده ام، زبان سختش که اول برایم زشت و زننده بود حالا دوست دارم. رفتار اجتماعی مردمانش را دوست ندارم اما کم کم دارم شبیهشان میشوم.  5 سال گذشت و من در کنار سختی هایی که در زندگی میکشم اما چیزهایی دارم که هرگز در ایران نداشتم، کرامت انسانی، حق شهروندی، هویت زن بودن، امنیت و آرامش. هرجور فکر میکنم برای همین چند چیز من باید مدام ممنون سوئد باشم، کشوری که کشورم نیست، زادگاهم نیست، اما پناهگاهم شد و بیشتر از کشور خودم به من اعتبار و حق داد.
امشب حوالی ده شب، با لباس تابستانی، سوار بر دوچرخه بودم. دامن بخاطر وزش باد بالا رفته بود، مسیر خلوت و از دل جنگل بود و من بی هیچ هراسی، بی هیچ نگرانی ، آواز خوان و آرام پا میزدم و از وزش باد لای مو و گردن و دست ها و پاها، از حس امنیت و سکوت حاکم لذت میبردم. خیلی هم اتفاقی میخواندم:
پاکت بی تمبر و تاریخ
نامه بی اسم و امضا
کوچه دلواپسیها
برسه به دست بابا
با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
اونقدام بد نیست که میگن
راضیم الحمدالله

۲ نظر:

  1. شجاعتِ یک مهاجر همیشه برام تحسین برانگیز بوده. آسایشِ زندگی رو با آرامشِ خاطر معاوضه کردن، کارِ آسونی نیست. امیدوارم هر روز نسبت به روزِ قبل از این تصمیمت راضی تر بشی.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دقيقا، ديشب حوصله پرگويي نداشتم وكرنه بيشتر مينوشتم😂😂 هميشه يه چيزي به دست مياري يه چيزي از دست نيدي! به غير از زنانهاي كم آوردن در اينجا كه واكنش غير معقول ميشه "اصن برميگردم ايران" باقي لحظات نه تنها از تصميمم راضيم كه پشيمانم چرا زودتر نيامدم!
      اما اين حس براي همه صادق نيست

      حذف