۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

ایکیا و استاتوس تکان دهنده!


لعنت بر این ایکیا... نه لعنت به این عقب انداختن خرید ها و بعد هر دفعه میری برای یه چیزی صد تا چیز دیگه میگیری میای خونه..
دیروز باز رفته بودم که فقط یه کوچولو ببینم ایکیا چراغ رو میزی جدید چی آورده ؟ نشون به اون نشون که 4 ساعت در ایکیا قفل خوردم. یعنی فقط قسمت مبل و آشپزخونه رو نگاه نکردم. برای خرید یه قفسه کتاب هزار بار قسمت کمدها و قفسه ها رو رفتم و اومدم ، سایز زدم،  قیمتها رو چک کردم، به حساب بانکی مراجعه کردم!! و ........ بعد رفتم سراغ چراغها و همین پروسه ادامه داشت.. ناهار هم همونجا خوردم و فقط یه دو تا جعبه خریدم اومدم خونه که بشینم حساب کتاب کنم کدوم قفسه رو بخرم به صرفه تره و اصلا بخرم یا نخرم؟ اصلا چراغ چه جوری باشه بهتره؟ بلند یا کوتاه؟ رو میزی یا رو زمینی؟
باور کنید اینها شده بود دغدغه ذهنم... و رسیدن خونه در حالیکه هی داشتم قیمتها و سایزها رو تو ذهنم تکرار میکردم جو گرفت و اتاقم رو کن فیکون کردم. به این صورت که میز تحریر من مثل همیشه کتابخونه هم سرش داشت. و این موقع درس خوندن خیلی رو نروم بود. مخصوصا که نور های اینجا کمه و من اصلا نمیتونستم رو میز درس بخونم. دیروز در عرض یکساعت کتابخونه رو از میز جدا کردم، و همه وسایل و کتابها و رو ریختم کف اتاق. و فقط نیمساعت  وقت داشتم که مرتب کنم خب مسلما نمیشد با همون خستگی یه راست رفتم سر تمرین رقص و این دفعه نوبت من بود که باید گیلکی رو یاد میدادم خلاصه این کار رو کردیم و دو ساعت و نیم هم رقصیدیم تازه شب هوا انقدر خوب بود که اگر یکی همراهم میشد حتما کنار رودخونه شهر قدم میزدم.
 
امروز هم نشستم تمام اتاق رو مرتب کردم(تقریبا ماهی سه بار اتاق تکونی کامل دارم و باز هی چیز اضافه پیدا میکنی که باید دور ریخته بشه)  و تازه الان نشستم.. اخ اگه من یه کم از این انرژی رو برای درس داشتم یه صرب میرفتم دکترا!!!

خسته که نشستم پای اینترنت و فیس بوکم رو باز کردم ، کنار صفحه استاتوس یکسال پیشم نمایان شد:
"دوستای عزیزم میدونم منتظر بازگشت شکوهمندانه و بیوقفه من به فیس بوک هستید اما اینروزها درگیر ادا اطوارهای سوئدی ها واسه ولکاممون به دانشگاه هستیم و وقتی به منزل میرسیم فقط میخواهیم دراز به دراز بیفتیم و بخسبیم!شرمنده احلاق ورزشیتون...از هفته دیگه هم رها خر خون میشه زیاد غر نزنید.. اما اوری دی اوری نایت نه بهتره بگم اوری مومنت به یادتونم.. دوستون دارم"

 
یه لحظه حس بدی به سراغم همون پنچری که سعید تو کامنتش گفت... چه انرژی اول داشتم  و چه امیدی، و حالا بعد یه سال نه تنها فیس بوک قطع نشد که سه برابر شد! و نه تنها خر خون نشدم که .........

این هم از زندگی ما! هم لذت داره هم زهرماری! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر