۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

این روزهایم...

این روزهایم به سادگی و به سرعت میگذرند. فکر میکردم در تابستان تمام کارهای عقب مانده را جبران میکنم اما فقط عقب مانده تر شدم! بهانه هم ندارم تماما تقصیر خود خودم است و بس! 
اما این روزهایم را دوست دارم , همراهی با دوستانی نسبتا جدید، گاهی صحبت و یاد آوری خاطرات و از همه مهمتر حضور محسوس و نا محسوس "او".
انگار پاییز رابطه مستقیمی با "او" دارد. با بودنش و همیشه بودنش. با دوست داشتنش، دوست داشته شدنش... با دلتنگی، با میل به همراهی ، با سکوتی که پشتش هزاران حرف است. با نگاهی که حتی از پشت وبکم میتواند داغت کند، دلت را بلرزاند و بعد یادت باشد تمام شده ..
اما نه انگار چیزی دوباره دارد آغاز میشود، حرفهایش بوی بازگشت میدهد، نگاهش تمنا دارد، و محبتش عاشقانه است! 
این روزهایم با یادش میگذرد، با همراهی کلامیش، با نامه هایم و پاسخهایش، از زمین و زمان، از اسراییل و فلسطین تا ادبیات و فلسفه... و تنها کلام و جمله محبت آمیز انتهای نامه هاست.
نه تنها این روزهایم را دوست دارم، این رابطه نا معلوم بی آینده را هم دوست دارم. رابطه ای که نمیدانی چیست؟ و میدانی چه قرار بود باشد!
این روزهایم را دوست دارم، نه چون تابستان تمام شده و من بی نهایت تفریح کردم، نه چون دوستان همراهتری پیدا کردم و نه فقط چون تصمیمات جدی برای آینده درسیم گرفتم این روزهایم را دوست دارم چون هست... حتی کم اما هست.. حتی نه عاشقانه اما هست.. همینکه هست کافیست... حتی به عنوان یک دوست! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر