۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

درک متقابل


درست مثل کودکی هستم که به کوچکترین چیزی اشکش در میاد و دلش میگیره و با کوچکترین چیز ذوق میکنه و یادش میره چه اتفاق بدی براش افتاده بود.
پست قبلیم در نهایت عصبانیت بود و تحت فشارهای عصبی. بی انصافیه که بخوام رفتارهای خوب همخونه رو نبینم و فقط بچسبم به رفتارهای بدش که به نوعی هم طبیعی حساب میشه، همون طبیعتی که فعلا زنانه است و امیدوارم یه روزی بشه که از زنانگی در بیاد!
با همه دل پر با یک مسیج دوباره دلم شاد شد، سعی وافرش برای آرام کردن من، مکالمه ای چندین ساعته، که طبق معمول با غر غر های من شروع شد، به نصیحتهای دوستانه اش رسید و بعد به خنده و شوخی.. و اخرش که مثل همیشه متوجه زمان نشده بودیم با بی میلی  ناچار به خداحافظی شدیم، و چقدر دوست داشتم سوالش رو:" حالا خوبی؟" و چقدر دلم میخواست با ذوق فریاد بزنم "وقتی تو هستی چرا بد باشم" اما باید جلوی خودم رو میگرفتم. خداحافظی رو مثل دو تا دوست گفتیم در حالیکه ته نگاهمون از وبکم داد میزد چیزی بیشتر میخوایم.. بوسه ای از راه دور و گفتن دلم برات تنگ شده! اما به یک خداحافظ اکتفا کردیم.
و همزمان برای هم پیام گذاشتیم دلم برات تنگ شده بود، میبوسمت!

چقدر این حسها خوبه حتی برای لجظه ای، میدونم دوباره از قردا سرش شلوغ میشه میره که چند ماه دیگه پیداش بشه اما همین لحظه ای درست برای من کودک حکم یه چیز کوچیک دل خوش کردن رو داره مثل یه دالی کردن که گریه یه نوزاد تبدیل به قه قه از ته دل میشه!
ولی از همه اینها بگذریم بیشتر حس و درک متقابل رو دوست داشتم. اینکه همدیگر رو میشناسیم. دیشب نیمی از دلخوریهام رو از خودش گفتم  از اینکه میفهمم کی قهره کی آشتی و چرا؟ از جواب ندادنهاش و توجیهاتی که برام پذیرفتنی نیست!
فقط میخندید و بعد نوبت اون بود، به استاتوسهام اشاره کرد که میفهمیده کدومش رو به در میگم دیوار بشنوه، از کدومش عصبانی میشده با کدومش میخندیده! و ...
این حس رو دوست داشتم، این شناخت، این فهمیدن همدیگه، این عکس العملها و بعد توضیحاتی که میاورد!
وقتی دم دمای صبح شد و صحبت تمام شد به این فکر کردم چرا همیشه اونی که همه اون چیزی  هست که میخوای، انقدر درکت میکنم، آرومت میکنه حتی عصبانیت میکنه نمیتونه همراه همیشه لحظه هات باشه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر