۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

وطن آدمی کجاست؟


سال گذشته درست همین لحظه که مینویسم، وارد فرودگاه شدم که دو ساعت بعد هم پرواز کنم به سوی سرنوشت جدید... امروز حس و حال خاصی داشتم هم دلتنگ هم شاد..
یکسال اول گذشت با تمام سختیها و آسونیهاش. خیلی طبق انتظار از خودم پیش نرفت برای همین در گوشی بهتون میگم تصیمیم گرفتم این بار جدی باشم. و فردا که میشه اولین سال ورود به این سرزمین ، سرزمین امن و آرامش ، حس کنم روز اوله و دوباره باید از صفر شروع کنم با این تفاوت که خیلی از سختیها رو پشت سر گذاشتم. حالا چرا برای شما مینویسم و نمیذارم تو دلم بمونه میشه همون خاصیت برون ریزی من!

 امروز با دوست جدیدی که اینجا باهاش آشنا شدم و چند هفته ای هست همراه هم میشیم برای گپی و گفتی خواستم که بیاد و در کنار قهوه ای که میخوریم کمی راهنماییم کنه. این دوست من مصداق بارز" کم گوی و گزیده گوی چون در" هست. گوش بسیار با حوصله ایست و وراجی های من رو خوب تخمل میکنه -مثل باقی دوستان - و کم حرفه اما وقتی حرفی میزنه تاثیرش صد برابره.. یعنی من که کیف میکنم از شنیدنش و استفاده میبرم. تو این مدت کوتاه خیلی ازش چیز یاد گرفتم . 
قبلا هم بارها از کافه های اینجا گفتم که چقدر دلنشینند. مبلمان های قدیمی، خانه های قدیمی و بوی قهوه و کیک... فضایی آرام که بهت آرامش میده برای نوشتن و صحبت کردن.. نه هیاهوی زیاد که صدا به صدا نرسه...امروز هم در چنین فضا با چنین هم صحبتی یکی از شیرین ترین غروبهای این شهر در روزهای پایانی تابستان رقم زد.
راستی وطن آدم کجاست؟ جایی که هر روزش هزار بار میخواستی از توش فرار کنی یا جایی که میتونی به آرامش هر روز رو تکرار کنی و دلت نخواد ازش بیرون بری؟! یا به قول این وریها وطن اصلا معنایی نداره...و باید فرا وطنی بود؟! امروز خیلی به این فکر میکردم. به علاقه شدید من به این شهر و این کشور که شاید خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم خودم رو متعلق بهش میدونم.. و بی علاقگی روز افزونم نسبت به جایی که نامش وطن است! امروز که یکساله رو سنگفرشها و اسفالت و کوچه های اونجا راه نرفتم، با درختهاش حرف نزدم، دل به دریاش نزدم و با بارانش اشک نریختم و به جاش یک ساله که رو سنگفرشهای و آسفالت و برف و شن اینجا قدم زدم، زیر آسمونش دلدادگی کردم، با درختهاش حرف نزدم ، به دریاش فقط چشم دوختم و گاهی چشم بستم که آرامش بگیرم، و زیر بارانش خنده ای از ته دل سر دادم... اشکهایم هم در اتاق خودم، زیر نور لپتاپ با دیدن کامنتی، یا صورت دوستی، یا صدای مادر سرازیر شد و زود خشک شد....امروز به همه اینها فکر کردم... راستی وطن آدمی کجاست؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر