۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

چقدر خوبه که هستی اگه حتی بدِ بد!

وقتی سعی میکنی ازم دور باشی تمام حسهای بد میاد سراغم. درست از روزی که یهو رفتی. درست تو اوج احساس. تو اوج تمام نقشه هایی که می کشیدیم که کی دوباره همدیگر رو ببینیم. کدوم شهر، کدوم پایتخت اروپایی؟ کدوم تاریخ؟ درست تو لحظه هایی که نگران پناه بردنم به غار تنهایی بودی و عاشقانه هوامو داشتی.. نگرانم بودی و میخواستی کمکم کنی.. درست تو تمام این اوجها که قرار بود نذاریم دیدار سوم به ماه چهارم بکشد تو رفتی.. اول فکر کردم مثل همه مردهایی... بعد فکر کردم چقدر بچه گانه بوده ، بعد فکر کردم از من متنفر شدی... مالیخولیا داشتم هر روز یک فکر درست در نزدیکی امتحانات.. تا میتونستم متلک بارت کردم چه تو استاتوسهام چه تو ایمیلهام اما دریغ از یک جواب.. بی محلیت برام پذیرفتنی نبود. پس اون همه احساس اون همه محبت چی شد؟ نمیتونستم بپذیرم که برای مدتی بود، یا به خاصیت بسیاری مردهای همسن و سالت برای لذت بردن از دختری جوان.. تو حتی از من استفاده هم نکردی فقط کنارم بودی. یه تکیه گاه امن و مطمئن.
دو ماه سکوتت من رو دیوانه کرد تا بلاخره جواب دادی درست وقتی که من از فیس بوک رفته بودم.. نگرانم شده بودی انگار.. نگران اینکه خودم و اذیت نکنم... اول که ایمیلت رو خوندم زار زار گریه میکردم. احساس بدی داشتم با بدبینی مطلق خوندم. اگر "ن" نبود در اونوقت شب شاید من بدترین عکس العمل رو نشون میدادم . وقتی اروم شدم دوباره که خوندم احساس کردم از لابلای خطش احساسی است که قراره سرکوب بشه و به اصطلاح اینوریها "care" خاصی توش بود.
به همین سادگی تمام شده بود. برای من ساده نبود اما بلاخره تمام شده بود تا دوباره امدی. این بار باز برای شاد کردن من کاری کردی که هنوز مدیونم. اگر از سر دوست داشتن نیست پس چیه؟ بین این همه دوستی که داری چرا باید همه این لطفهات شامل من باشه؟ کلامی و کامنتی بین من و دوستات فرقی نیست، حتی شعرهایی هم که میگی براشون خیلی بیشتره تا بشعرهایی که برای من گفتی اما بعید میدونم در خلوتت برای اونها هم همینقدر کار کنی که برای من! به شکلی شکفت انگیز قرار شد همدیگر رو ببینیم این بار در ایستگاه قطار اما نشد... نخواستی؟! فکر کنم دومی درست تره.. شاید ترسیدی.. ترس از علاقه دوباره.؟تو منطقی تر از اینی که من رو اسیر خودت کنی.. یا خودت رو درگیر یه رابطه پیچیده بی فایده دردسر ساز!
دوباره سرد شدی.. بهتره بگم گم شدی. درست وقتی ابراز احساسات کردی و در حوابت ابراز احساسات کردم بعد از ماهها ابراز احساسات با یه عالم سوال! و تو از این سوالها میترسیدی.. واسه همین فرار کردی.. دوباره دوباره دوباره... باز همون افکار مالیخولیایی به سراغم اومد باز شک، باز حس بد...
شروع دوباره لایکها و کامنتهات برای من وقتی بود که نوشتم خیلی شادم.. این چیزی بود که تو همیشه برای من میخواستی.. اصلا شروع رابطه مون از همین بود من مثل تمام جوونهای ایرانی غم سنگینی داشتم. تازه با من دوست شده بودی در فیس بوک و من چند شب بود که استاتوس های غمگین میذاشتم.. اومدی و نوشته "چرا غصه میخوری؟ تو هنوز جوونی و نذار هیچکس باعث بشه این همه غصه بخوری. بخند که لبخندت زیباست" و من به خودم اومدم .. من همیشه شاد بودم و پر انرژی چی شده بود که اونقدر افسرده شده بودم؟ و راه افتادم.. برای دوباره شاد بودن و چقدر به من کمک کردی برای این شاد بودن و استفاده بردن از لحظه لحظه زندگی که انگار مشق شب زندگی خودت هم همینه!

و حالا دوباره درست وقتی فکرش رو نمیکنم برام مسیج میدی.. با همون تشویقهای همیشه که " تو میتونی" ایمیلی دو خطی اما برای من پر از معنا... تو هستی حتی اگه دور باشی.. تو من رو برای خودم میخوای ، لبخندم، احساسم، شادیم و آرامشم رو میخوای.. تو میری از زندگیم اما هستی در لحظه لحظه های خاطره ام.. و چقدر خوبه که هستی اگه حتی ...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر