۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

رویارویی با کودک

بعد از هفت سال باز یک بچه خیلی کوچیک رو در نزدیکی خودم دیدم. تو یه خونه. یه دختر موش خوردنی. نرم و نازک و مثل پر.. هرچی به حافظه ام فشار اوردم ببینم وقتی چیزبرگر رو بغل میکردم هم به همین نرمی بود یا نه یادم نمیاد. موشی جان زبان مشترکی نداشت. هنوز زبان باز نکرده و خب چند تا کلمه ای هم که میگه به ایتالیایی است. اما تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. به همین سادگی. با دو تا لبخند، دو تا دست رو به طرفش باز کردن و دوتا تند تند پلک زدن. اما بچه اشتباه کرده بود که فکر میکرد دوست خوبی هستم. چون من هنوز بیش از چند دقیقه نمیتونم با یه بچه بازی کنم. مخصوصا که همزبان هم نباشه. هرچند که به فارسی قربون صدقش میرفتم. امشب تونستم بغلش کنم و وقتی بغلش کردم بردمش بالا خوشش امد و شروع کرد به دویدن دور میز و پریدن به سمت من. فهمیدم باید هر بار میاد طرفم بغلش کنم دوبار ببرمش ر هوا و بذازمش زمین، بره یه دور دیگه بزنه و باید بپره تو بغلم. موشی جان میخواسته این کار رو تا لحظه ای که خسته میشه ادامه بده ولی من دیگه بیشتر از ده بار نتونستم و رفتم نشستم. هی میامد با خنده های هیجان انگیزش دستم و میگرفت و با سرش و چشماش میگفت بیا بیا! و من هم فقط میگفتم نه! درست مثل کودکی های چیز برگر که با عشق و ذوق میرفتم طرفش اما نه توانش رو داشتم نه حوصله اش رو که از یک حدی باهاش بازی کنم. درست تو اوج لذت بازی بچه رو ول میکردم و میگفتم: خاله دیگه انرژی اش تمام شد. 
این دوروز که مهمان داریم و بچه ها رو از نزدیک دوروبرم میبینم به دنیای زیباشون نگاه میکنم. به هوششون، خلاقیتشون، تقلید هاشون، کارهای خنده دارشون، ادا در آوردنهاشون . و البته به حوصله پدر و مادر هم توجه دارم. بچه داشتن مساوی است با بیست و چهار ساعت در خدمتش بودن. یعنی بای بای زندگی شخصی، بای بای خودم. مسافرت با بچه سخت تر هم هست. اینکه خسته و مونده بیای خونه و هنوز بچه بخواد بازی کنه. چیزی که این دوروز دیدم و پدر و مادرها با حوصله با این بچه ها بازی میکردن و من بیشتر از چند دقیقه اونم در حد بغل کردن بچه نتونستم باهاش کنار بیام. 
راستش تو ایران همیشه دوروبرم بچه بود و این فاصله زمانی رو هرگز تجربه نکرده بودم. برای همین یه جور هیجان زده بودم از دیدن یه بچه یه سال ونیمه فندقی. خوشبختانه جیغ جیغو نبود. لج باز هم نبود. نچسب هم نبود. به سرعت با آدم دوست میشد و مهربونی میکرد. اون لحظه که اومد و با لبای نیم خیسش لپم و بوسید یاد انرژی دادنهای چیز برگر افتادم. کاش بچه ها تو یک سالگیشون بمونن! کاش همیشه ساده و معصوم باشن و به همه بتونن عشق بدن و اعتماد کنند. کاش چیز برگرم الان اینجا بود و سفت بغلش میکردم حتی اگر توانایی و حوصله بازی کردن نداشته باشم. فقط بغلش کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر