۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

غریبِ قریب

یکی از دوستان در اینستاگرام عکسی از میدان شهرداری رشت گذاشته بود ، رفتم به دوران نوجوانی و کامنتی گذاشتم.  این دوست نازنین من را در تمام عکسهایی که از گیلان داشت مِنشِن کرد ، بعد هم یک صفحه معرفی کرد به اسم "دِ چِره". اصولا در مقابل این طور صفحات مقاومت میکنم اما بی اختیار دکمه فالو را زدم. روز بعدش وقتی اینستاگرام را باز کردم اولین عکسی که  از این صفحه در فید دیدم عکسی از لاهیجان بود! شبیه عکسهای صفحه لاهیجانیها نبود! متفاوت بود! شاید هم چشمهایم میخواست متفاوت ببیینند! عکسها را نگاه میکردم و لایک میزدم. با تمام قناس بودن شهر بخاطر ساختمانها اما زاویه دوربین خوب بود.. عکس خیابان کارگر از سر پایینش به سمت بالا، با تمام آن آپارتمانهای آینه دق. رنگ پاشی کرده بودند به عکس، طوری که سقف های رنگ شده پررنگ تر دیده میشدند و چشم نواز. یاد روزهایی افتادم که رنگ کردن سقف های شیروانی مد شده بود آن هم رنگ آبی! ار خانه ما که در بالاترین نقطه شهر و در زمان خودش بلند ترین ساختمان آن منطقه بود، تمام سقفهای رنگ شده دیده میشد. قسمتی از کارگر آبی شده بود. از نظر من رنگ مناسبی نبود این شهر باید سقفهایش آجری میبود. یکی از همسایه های کناری سقف خانه اش را سبز کرد. شده بود جواهری میان فیروزه ها! چند سال بعد، معماری های مدرن به سر شهر آمد و سقفها یکی یکی سفالی شدند. حالا رنگشان آجری بود و باید زیبا میبودند اما نمیدانم چرا به چشمم زیبا نمیامدند. شاید چون یکی بالا بود یکی پایین، نظم نداشت! یکی کج بود یکی راست! هر کی به هر کی بود!
به دیدن عکسها ادامه دادم، عکس از آبشار در پاییز! چند دقیقه ای میخکوب شدم! چرا پاییز اینجا انقدر به چشمم میاید و فکر میکنم یونیک هست؟ این عکسها که نشان میدهند عین همین ها در زادگاهم هست! بعد فکر میکنم شاید دلیلش این بود که آن وقتها دوربین نبود، اینستاگرام نبود که فقط با یک دکمه ترکیب رنگ ها را کم و زیاد کنی واسه همین نمیتوانستم ثبت کنم تمام پاییز های زیبای ایران را! اما خوب یادم هست چطور دیوانه میشدم وقتی میرسیدم به امام زاده هاشم و آن درختهای شش رنگ سد تاریک! و یا کوه فلاح خیر آن هم فقط یک نقطه در مسیر لنگرود به لاهیجان. نه حتی مسیر برعکسش. فقط از سمت لنگرود به لاهیجان، یک نقطه ای هست که با هر سرعتی باشی حس میکنی داری میروی در دل کوه. و این قسمت از کوه هر سال یک رنگ است. و من هر وقت که وقت داشتم به آن نقطه که میرسیدم ماشین را نگه میداشتم چند دقیقه ای مبهوت زیبایی اش میشدم و به مسیر ادامه میدادم و این منظره هر روزه من بود. هر روز غروب! یادم آمد بارها سعی کردم عکس بگیرم از این قسمت اما عکس خوب نمیشد! کاش اون موقع ها اسمارت فون بود و تمام این اَپهای طراحی!
روی هش تگ لاهیجان زدم! عکس های فراوانی بود نه از منظره از آدمها، از مکان ها! چرخیدم توش، چقدر کافی شاپ! چقدر اسم رستورانهایی که نمیشناسم! چقدر مدرنیته! سال آخر که لاهیجان بودم تازه یک سندباد باز شده بود که دوستش داشتم. دونات مدرن ترین و امروزی ترین کافه شهر بود که ایده کافه آمریکایی پشتش بود اما چون استقبال درست نشده بود تبدیل شد به یک کافه دنج، اما خوب. مث کافه های تهران! این که یک کافه مث تهران تو شهری که مهمترین کافه اش کافه شاپور طوسی بود با صندلی های فایبرگلاس درب و داغان یعنی یک اتفاق بزرگ! اما صفای کافه شاپور طوسی را هیچ جا نداشت. کافه ای که نوجوانی هایمان آنجا گذشت. هر از چند ماهی ، جمعه ظهری دخترا اجازه داشتیم با هم دسته جمعی برویم کافه! ظهر جمعه حال و هوای شهر خیلی متفاوت بود. کلی دختر و پسر میریختند توی شهر و این برای ما دوست پسر دارها غنیمتی بود که کمی آزادانه تر دلدادگی کنیم. مینشستیم روی میز های گرد، ته ته موجودی متفاوت کافه ، کافه گلاسه بود که اصلا هم خوشمزه نبود. ما دخترها همیشه آب پرتقال افشره سفارش میدادیم، آخه متفاوت بود! آن موقع ها هنوز رانی به بازار نیامده بود! الان هم فکر کنم رانی دِ مُده شده!  کمی آنور تر پسرها میشنستند، اکیپ کذایی لاهیجان! مالک مطلق میزهای کافه شاپور طوسی. کافه اسم داشت اما هنوز که هنوزه اسمش را نمیدانم! همه به همین اسم میشناسند. به اسم صاحبش! که میدانست کدام دختر به هوای کدام پسر و برعکس ، میاید آنجا و به روی خودش نمیاورد. یک جورهایی محرم اسرار همه ما بدون اینکه بگوییم و بگوید! حالا شهر پر شده از کافه های مدرن، یا انواع و اقسام کوکتیل ها البته بون الکل! چهار سال ونیم پیش ته ته کافه با کلاس امروزی "دونات" بود و آخرِ کافه نشینی، یک شکلات داغ برای من  و یک اسپرسو دابل برای هنگامه! توی کافه کوکتیل نمیدن اما خوب اونجا که بار اجازه کار نداره پس باید کوکتیل بی الکل را بست به ناف کافه نشین ها!..  عکسهای زیادی از انواع و اقسام کافه ها و رستوران ها توجهم را جلب کرد، یادش بخیر ما میرفتیم راه به راه قهوه خونه! قهوه خونه ها بی کلاس بودند اما آن سالهای آخر دو سه جایی باز شده بودند که شیک و پیک تر باشند. یکی اسمش آلونک بود،آن یکی هم که خیلی دوستش داشتم اسمش یادم نمیاید! در کمربندی حدید بود! کمربندی حتما الان دیگر قدیمی شده! در عکسها خبری از قهوه خونه ها نیست. هرچه هست کافه است و رستوران و فست فود! با دیدن عکس نمایندگی بیست تک تو لاهیجان شوکه شدم! آن موقع که ایران بودم تازه کشفش کرده بودیم تو یوسف آباد بعد از پاساژ! ایده جالبی بود، فکر نمیکردم به شهر کوچک من کشیده شود! شهری که الان در مقایسه با شهری که مقیمش هستم بزرگ هم هست! خیلی بزرگ!
هفته به هفته که رفتم پایین ،رسیدم به عکسهای محرم! دیگه تمام صفحه پر شده بود از محرم! میگشتم ببینم آشنا میبینم؟! این هم از آن دیوانگی هاست! فکر میکنیم همه چی برای ما فریز شده برای بقیه هم شده! میرم به شبهای محرم! شبهای با اصل مذهبی، بی کمترین بار مذهبی. ادا و اطوار! بدون باور قلبی.. برای جوانها باز جایی برای دلدادگی های بی سَر خَر! اولین صحبت طولانی من و عشق مقدس در سالهای اولیه دوستی در شب هفت- دسته چهارپادشاهان- بود. با چه ترفندی شب را زده بودم بیرون آن هم تنهایی، رفته بودم سر پُردِسَر. آنجا زمانی باکلاس ترین محله قدیمی بود و محله خانوادگی، برای همین احساس مالکیت و امنیت داشتم! حالا؟ شنیدم اوضاعش خراب تر شده، از بزرگان خبری نیست پر شده از معتاد! اما برای من هنوز پُردِسَر یعنی اصالتِ شهر! داشتم میگفتم، سر ورودی تکیه وایساده بودم که دیدمش، داشت با دختری صحبت میکرد. چشمهام گرد شده بود. کنارش خواهرهایش بودند، پشت سرش دو تا از دوستانش. من را دیدند، دستش را کشیدند و زیر گوشش چیزی گفتند! بدون اینکه نگاهی به من بیندازد نوع صجبت کردنش با دختر عوض شد. بعد رفت پشت سر همه تو پیاده رو وایساد و تکیه داد به کرکره فروشگاهی. منم رفتم آن سمت خیابان و کنارش ایستادم. بدون اینکه همدیگر را نگاه کنیم صحبت را شروع کردیم. دختر از بستگانشان بود. تا یکی برمیگشت طرف ما لبهایمان بسته میشد که کسی نفهمد داریم با هم حرف میزنیم. قلبم تند تند میزد، داییم نبینه! آقای حسنی همسایه نبینه! کمی که گذشت شجاع تر شدیم، کسی به کسی نبود توی اون تاریکی، سرهایمان را اندکی به سمت هم برگرداندیم و میتوانستیم موقع حرف زدن به هم نگاه کنیم! اما قلبم مثل گنجشک تند تند میزد. حتی بازگوییش بعد از هفده هجده سال همان حس ترس و اضطراب را میاورد!
حالا کارم شده هر روز دیدن عکسهای دِ چَره، عکسهای باغ چای، عکسهای جاده های پاییزی، کاش یکی عکس بگذارد از جاده عشق من! از آن تونل صنوبرها... از آن شالیزارهای بین جاده، کاش یکی برایم عکس بگذارد از سپید رود و پل 23 تیرآهن! شایدم 21! پل که ساخته شده بود تفریح ما بود شمردن تیر آهنهایی که رد میشدیم و زیر چرخ ماشین صدا میخوردند. اما همیشه شک بود هرکس یگ جور میشمرد! کاش یکی عکس بگذارد از میدان کمربندی کوچصفهان، جایی که من تمرین میکردم برای کَل انداختن که چطور با سرعت ازش بپیچم بدون خطر تصادف! کاش عکس بیندازند از پلیس راه لولمان! جایی که وقتی اتوبوسی که از تهران سوارش شدی برای اخرین ساعت زدن نگه میداشت و تا برسی لاهیجان که 40 دقیقه مانده بود به اندازه تمام 5 ساعت مسیر قبل از پاسگاه بود.
نمیدانم اگر این عکسها با این همه بار نوستالژی ادامه دار بشوند من باید روی آنفالو بزنم یا سعی کنم چشمهایم را عادت بدهم به جاهایی که دیگر نمیشناسم و حتی نمیتوانم موقعیت جغرافیاییشانو را ترسیم کنم و یادم بیفتد من روز به روز دارم غریب تر میشم!
اما باید مثبت نگاه کنم، من باید از این دوست خیلی تشکر کنم برای این بازگشت به گذشته در زمان حال! درسته عکسها هم شبیه شهری که من دیدم هست و نیست. درسته مثل همه شو آف بود و فقط از قشنگیهاش عکس گرفته شده و کسی زشتی هایش را نشان نمیدهد و فقط خود مردم ساکنش هستند که میدانند چقدر زشت شده با آن ساختمانهای بی قواره بی حساب. اما از یک سو چهره دیگری از شهر را میبینم.  هرچقدر هم غریب باشم با این عکسها حداقل میتوانم بفهمم شهرم چقدر عوض شده و شاید یاید خوشحال هم باشم منی که تغییر را همیشه دوست دارم. باید خوشحال باشم که نسل امروز زادگاهم در محدودیت امکانات روی علایقش پا نمیگذارد! و حسرت رفتن به شهر بزرگ را ندارد بس که همه چی هست توی آن شهر فِسقِلی! خوشحالم که میبینم این همه جا هست برای نشستن بی دغدغه و وقت سپری کردن! من هرچقدر غریب اما با این عکسها دارم قریب میشوم به شهرو استانی که چهار سال و نیم پیش ازشان بدرود کردم برای درودی که نمیدانستم و نمیدانم کی خواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر