۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

قاب عکس

هفته های آخر مانده به سفر چمدانها هی باز میشوند و بسته! چیزی گذاشته میشود یا برداشته میشود. اولویت با لباس است. دور خودت میچرخی، این همه خاطره را کجا بذاری؟ بار محاز 35 کیلو، 8 تا 10 کیلو دستی! یه لپ تاپ یه کیف دوشی!
این رو هم ببرم؟ جا نمیشه! یادگاری ها میمانند، چشمهایت دور اتاقت میچرخد، عکسها، کتابها، نقاشی ها، خاطره ها! کاش میشد میزم رو میبرم، یا پتوی قرمز با طرح لاله درشت! عکس سفر کاشان ،کتابها، نقاشی مهسا، نقاشی امیر علی! هدیه ای که دایی تولدم داده بود. میشه من این اردک رو ببرم؟یا اون دو تا میمون عاشق رو؟ و حواب همه شان نه بود! نمیشد. باید میماندند ، این من بودم که میرفتم.
 فرودگاه، اضافه بار ، بریز بیرون... چی ها رو باید بذاری؟ نمیدونم! همه یادگاری های بچه ها... نمیشد ببرم، بودن همونحا! دیدن دارم یکی یکی میذارم بیرون. مامان تند تند:بعدا برات میفرستم! من مصمم: نمیخواد! داشتم میرفتم، باید از همین حالا دل را بکنم. از تمام خاطرات و یادگاری ها!
هر مسافر که آمد مامان چیزی فرستاد. اولویت ها با کتاب ها بود. نمیخونم ولی باید باشند. همینجا، روبروی من! خودش که آمد آلبوم ها رو آورد، از راهنمایی تا دانشگاه. وقتی دلم میگیرد باز میکنمشون و یک دل سیر میخندم، به دختر چهارده ساله ای که دوست داشت دست به کمر بایستد و عشق جلیقه پوشیدن داشت. به دخترهای 16-17 ساله ای که حس بزرگ شدن و آدم بودن داشتن! به تمام سبیلهای پشت لب، ابروهای دست نخورده، صورتهای بی بزک! به تمام خاطرات و خنده های پشت هر عکس.به دور همی ها.. به بودنها. به قهر ها و آشتی.. دلم که میگیرد همدم من همین آلبوم هایند. هرچه قدیمی تر بهتر! تابلوی منبت کاری هم که هدیه محمد بود آورد، با یه اینه کوچک. کیف کارتهایم. عکس عروسی دوست های قدیمی. و باز کتابهایم. هر مسافر به جز خوراکی های مادر فرستاده، یک چیز کوچگ هم دارد. این بار مسافر برایم چیزی آورد که قلبم موقع خداحافظی ازش تیر میکشید. ذو هفته پیش بود وقتی که دوستم از اتاق خوابم عکس فرستاد ، چشمم بهش افتاد. همون جای همیشگی رو دیوار گوشه پنجره بالای سرم و درست روبروی در ورودی که تا وارد میشدم میگفتم: سوری سلام!
وقتی دیده بودم خواستمش. حالا میشد داشت، حالا میشد اونها رو هم کوچ داد به اینجا. امروز به دستم رسید. عکس رو که دستم گرفتم قلبم تند زد. نگاهش که کردم اشکم سرازیر شد. قاب عکس رو غرق در بوسه کردم. خودش بود. همان مامان سوری ، ملکه با صلابتم! چه فرقی میکند همین دیروز باشد یا 15 سال، کهنه نمیشود  درد نبودنش! جه فرقی میکند هر روز به یادش باشم یا نباشم وقتی به یادش میفتم اشک است و دلتنگی که غوغا میکند. آمد کنارم بعد از 4 سال و نیم دوری! حالا نشسته جلوی چشمانم که هر روز صبح که بیدار میشم لبخند بزند به من مریناز و من بگم: سوری سلام! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر