در هفته اخیر دوبار کابوس دیدم که هر دویش به زن بودن در قانون جمهوری اسلامی ارتباط داشت. کابوس اول درست شبی بود که مسیح فیلم گذاشت از برخوردی که با او در دفتر حفاظت منافع ایران شده بود. در خواب من هنوز مست تماشای کنش مسیح بودم که ناگهان یادم میافتد پاسپورتم که هنوز پاسپورت ج.ا. ایران است در حال انقضاست و کارت اقامتی را که منتظرشم، بر اساس مدت زمان اعتبار پاس میزنند. گریه میکردم و به زمین و زمان لعنت میفرستادم که اگر اداره مهاجرت کارش را سریع انجام میداد و اگر قوانین سوئد ال بود و بل بود من نیاز به تمدید این پاس نداشتم. وحشت زده میرفتم و میامدم که مگر میشود زنان در ایران زندگیشان را به خطر بیندازند بعد من بروم برای پاس حجاب بذارم؟
خلاصه که کشمکش بدی بود، وقتی با قیافه ای درهم شال رنگی بر سر گذاشته عکاس آماده عکس گرفتن شد از خواب پریدم.
اما کابوس دوم مربوط به دیشب بود. ایران بودم. در شبهای محرم لاهیجان بودم. خیابانها، ساختمانها، سبک زندگیها همه شیکتر و مدرنتر شده بود. اما اتفاق عجیب این بود که برای تماشای دسته باید نام نویسی میشد. من هم که سالها بود دسته نرفته بودم گفتم اسم من را هم بنویسید. فردایش دیدم مادرم باچهرهای غمگین آمد و گفت: « گفتن که باید اجازه پدر یا همسر را داشته باشی که بتونی بیای».
با مادرم رفتیم دفتری که مسئول این مراسم بود. اولش محترمانه گفتم: « فکر نمیکنید اشتباهی شده؟» مردک با قیافه حق به جانب گفت: « نه، باید اجازه پدر داشته باشید».
داد زدم: «سی و شش سالمه، یک انسان مستقل هستم، مگه بچهام که اجازه پدر بگیرم. جمع کنید این مسخره بازیها رو».
بقیه خواب درگیری من بود با این آدمها و اتفاقات دیگری در ایران که با گفتن: «... در این ظاهرِ شیک، هنوز بدبختیم» از خواب پریدم.
خلاصه که کشمکش بدی بود، وقتی با قیافه ای درهم شال رنگی بر سر گذاشته عکاس آماده عکس گرفتن شد از خواب پریدم.
اما کابوس دوم مربوط به دیشب بود. ایران بودم. در شبهای محرم لاهیجان بودم. خیابانها، ساختمانها، سبک زندگیها همه شیکتر و مدرنتر شده بود. اما اتفاق عجیب این بود که برای تماشای دسته باید نام نویسی میشد. من هم که سالها بود دسته نرفته بودم گفتم اسم من را هم بنویسید. فردایش دیدم مادرم باچهرهای غمگین آمد و گفت: « گفتن که باید اجازه پدر یا همسر را داشته باشی که بتونی بیای».
با مادرم رفتیم دفتری که مسئول این مراسم بود. اولش محترمانه گفتم: « فکر نمیکنید اشتباهی شده؟» مردک با قیافه حق به جانب گفت: « نه، باید اجازه پدر داشته باشید».
داد زدم: «سی و شش سالمه، یک انسان مستقل هستم، مگه بچهام که اجازه پدر بگیرم. جمع کنید این مسخره بازیها رو».
بقیه خواب درگیری من بود با این آدمها و اتفاقات دیگری در ایران که با گفتن: «... در این ظاهرِ شیک، هنوز بدبختیم» از خواب پریدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر