۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه

معشوقه خیالی واقعی شده


چهار سال پیش آخرهای ماه آپریل، وقتی در یک کرش عشقی آسیب بدی دیده بودم، در یکی از یادداشت‌های وبلاگم نوشتم:

«{...} اما همه این کتاب خوندن انقدر بد نبود، مثلا قانتزی هام گل کرد. فانتزی هایی که مدتها بود - شاید سالها- کنار
 گذاشته بودم که تو رویا زندگی نکنم، ولی الان به این نتیجه رسیدم باید برای همیشه با رویاهام زندگی کنم و همه چیز خیالی داشته باشم که حداقل آسیب نبینم. به هر حال، از علایق من بلند خوندن کتاب و شعره. بهترین حالتی که همیشه در رویاهام بود اینه که نیم برهنه رو تخت دراز کشیده باشم و دستش- که قطعا عضلانی است- از پشت حائلم باشه و من همینطور که سر به سرش جسبوندم بلند بلند کتاب بخونم. بعد که زمان کتاب خونی تموم شد یه بوسه کوچولو از این تُک تُکی ها رو لبش بزنم شب بخیر بگم و بخزم زیر ملافه و با موهای روی سینه اش- به همون اندازه کافی که دوست سوریام داشت-  بازی کنم تا خوابم ببره. و این کار هر شب باشه تا کتاب تموم بشه».

 امشب، به تاریخ اول آپریل ۲۰۱۸، بامداد سیزده فروردین ۱۳۹۷، این فانتزیِ من، بدون هیچ پیش‌بینی و برنامه ریزی‌ای و کاملا دور از انتظار به حقیقت پیوست.
یکشنبه کسل و طولانی‌ای را گذرانده بودم. سر درد ناشی از سینوزیت کلافه ام کرده بود، خوابم هم نمیامد. نیم برهنه در رختخواب خزیدم. کتابی که تازه شروع کردم به خواندن را برداشتم و بلند بلند برای خودم خواندم. یار آمد کنارم دراز کشید و چشمهایش را بست. دو صفحه خواندم و مکث کردم که گفت: چه قشنگ می‌خونی! پرسیدم: ادامه بدم؟ گفت:آره. یک فصل را خواندم، درست همانطور که آرزو داشتم. فصل که تمام شد، کتاب را بستم. خم شدم روی صورتش وپرسیدم: جدی خوب میخونم؟ گفت: آره، خیلی خوب بود. پرسیدم: دوست داری تمام این کتاب و بلند بخونم؟ گفت: آره. بوسه تک تکی به لبهایش زدم و تشکر کردم که یکی از غیرممکن‌ترین رویاهایم را رنگ واقعیت بخشید و شب بخیر گفتم.

پ.ن: کتاب سوئدی است و تعریفش به دو دلیل مهم بود، دلیل اول را که نوشتم، دلیل دوم هم این بود که نشان میداد وضعیت زبان سویدیم بهتر و بهتر شده.


۱ نظر: