۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه

وضعیت باتلاقی



مات و مبهوت با سردردی عظیم نشسته ام و سعی می
کنم اشکهام سرازیر نشوند. آنهایی که از قدیم من را میشناسند میدانند اهل حسادت نیستم. همیشه موفقیت دوستانم مثل موفقیت خودم بود. از خوشحالیشان خوشحال میشدم. هنوز هم همینطور. هرچند شاید از برخی نسبت به خودم همین حس را نگیرم. امروز اما برای اولین بار حسادت کردم. نمیدونم اسمش حسادت است یا حسرت یا غبطه؟ هرچه هست برای اولین بار حس کردم حقم نیست ته صف باشم. 
داستان از سال ۲۰۱۲ جدی شد. دغدغه اکثر ما دانشجویان ماندن در این کشور و یا اقامت گرفتن در هرکشوری جز ایران بود. دوستانی که از ایران بعد از من به هرجایی به جز سوئد رفتند اقامت هایشان را گرفته بودند یا در انتظار بودند. اما من و باقی دانشجویان در یک نامعلومی به سر میبردیم. قوانین سوئد برای دانشجویان حق اقامتی قائل نمیشد. غر هم نمیتوانستیم بزنیم چون همه ما به این قضیه آگاهی داشتیم و به نوعی "حالا برویم ببینیم چه میشود" راهی شده بودیم. عده ای از همان اول به دنبال یافتن پارتنر بودند که از این طریق اقامت خودشان را تضمین کنند. یعنی کاملا با این هدف امده بودند و برای همین از روز اول به صورت جدی و حرفه ای در جستجوی یار مناسب بودند و از قضا موفق هم شدند. این دسته دقیقا با پایان دوران دانشگاه اقامتشان هم در دستشان بود. عده ای راه را یافتن کار و تغییر اقامت دانشجویی به اقامت کاری دیدند و آنها هم از روز اول به جد دنبالش  افتادند و چند نفری حتی درس را ول کردند و کار را شروع کردند. ماندیم دو دسته، آنها که دنبال ادامه تحصیل بودند و آنهایی که مثل من دوست نداشتند چیزی را نصفه نیمه رها کنند. من میخواستم حتما درسم را تا آخر بروم و بعد کار پیدا کنم. انتهای سال ۲۰۱۲ تحریم های جدید و افزایش ناگهانی نرخ کرون به ۵۰۰ تومن و سختی ترانسفر پول باعث شد تصمیم بگیرم که کار کنم. آن روزها کسانی که وبلاگم را میخواندند میدانند به هیچ عنوان احساس پشیمانی نداشتم و با اینکه خانواده ام هزینه نصف سال را برایم در نهایت ارسال کرد اما با کله شقی خواستم کار بکنم و دیگر از ایران پول نیاورم. کارم به دلم نشسته بود، دوستش داشتم و راستش حقوق گرفتن مزه هم داشت و آدم لازم نبود هی دلش بلرزد که حالا پول دارد تمام میشود. سرعت زبان آموزیام ده برابر شد و دنیای جدیدی کشف کردم که از بهترین تجربیات زندگی ام بود. اما در کنارش آنطور که لازم بود نتوانستم به کار اکادمیک بپردازم و شانس برای گرفتن دکترا را کم کردم. البته خودم هم علاقه ای نداشتم و حتی اواخر پایان نامه به شدت بیزار شده بودم.
شروع سال ۲۰۱۴ من در پایان درسم بودم و امکان تمدید ویزا را نداشتم- چون به خودی خود شش ماهی تمدید کرده بودم برای پایان نامه و سوپروایزر حاضر نبود دوباره نامه برای اداره مهاجرت بنویسد- صاحب کارم بعد از یک سال کار و با اطلاع از اینکه تنها یک ماه از ویزایم مانده استخدامم کرد. روزی که استخدام شدم را فراموش نمیکنم. احساس سبکبالی میکردم. احساس اینکه دیگر محدودیتی ندارم و میتوانم با آرامش خیال به آنچه که میخواهم برسم و بعد از چهار سال هم اقامتم را گرفته ام. آن زمان تمام دوستانم که دوره دکترا را انتخاب کرده بودند و گاهی با دودلی من که آیا اشتباه کردم که دکترا نرفتم رو به رو میشدند میگفتند: کار درست رو تو کردی، تو الان تنها آدمی از بین ما هستی که شرایطت پایدار است و تضمین شده. 
آن زمان هنوز قوانین دوره دکترا عوض نشده بود و دوره دکترا به عنوان دانشجویی محسوب میشد و در نتیجه سالهای تحصیل جز سالهای اقامت نبود. مثلا اگر کسی برای فوق میامد بعد دکترا میگرفت و سرجمع شش سال در سوئد بود باید حتما چهار سال کاراستخدامی میکرد یا ازدواج تا بتواند بعد از هشت تا ده سال اقامت بگیرد. اگر یکی از این موارد نبود بعد از آن همه سال باید یا راهی کشور دیگر میشد یا برمیگشت ایران. اما درست چند ماه بعد از استخدام شدنم، قانون عوض شد و دکتراها در شرایطی – که عموما شامل دوستانم میشد- امکان گرفتن اقامت را داشتند. 
اینجوری من و همه دوستانم تقریبا در یک قایق بودیم و دیر و زود همگی اقامت میگرفتیم. تا اینکه زد و بعد از ۲۰۱۵ شرایط سخت تر شد و تفسیرهای اداره مهاجرت از قوانین اقامت کاری عجیب غریب تر از همیشه. هر روز خبر اخراج کسانی که اقامت کاری داشتند بخاطر اشتباهات کوچک اعصاب و روانم را بهم ریخته بود. از آن طرف دوره کار آن شرایطی را نداشت که انتظارش را داشتم، کارهیچ امکان پیشرفتی نداشت، بخاطر نوع مشتریانمان من از یک دستیار سالمند در بسیاری روزها تبدیل به یک نظافت چی شده بودم، مدیریت شرکتمان در بعضی چیزها قوی بود اما در بسیاری چیزها ضعفهایی داشت که برای من غیر قابل تحمل بود. احساس کردم  در یک باتلاق گیر کرده ام و تنها تقلا میکنم فرو نروم، بیرون آمدن که سهل است. باز کسانی که من را از قدیم میشناسند میدانند چقدر از این حس باتلاقی بدم میاید. سال گذشته تنها به یازده ماه تمدید ویزای کار احتیاج داشتم تا شرایطم برای درخواست اقامت دائم تکمیل شود. اما با اوضاع اداره مهاجرت ممکن بود زمان انتظارم بیشتر شود و تا گرفتن جواب باید شرایط موجود کار را تحمل میکردم. با بی میلی حاضر بودم اما خود صاحب کارم گفت که نمیخواهد دیگر درخواست بدهد و بهتر است من از طریق دوست پسرم اقدام کنم. میدانستم اگر از صاحب کارم خواهش کنم این کار را میکند، تقریبا یک جور روش مدیریتی اش بود که در نهایت تو از او بخواهی که کاری برایت بکند. من هم دیگراز این روش خسته شده بودم  و یک جورهایی به غرورم هم برخورده بود قبول کردم و درخواست جدیدی برای اداره مهاجرت فرستادم. اما این درخواست جدید مدت زمان پاسخگویی اش دو سال است. دوسال ناقابل. همین پروسه تا ماههای قبل از درخواست من ماکزیمم شش ماه بود. به همین سادگی تمام زندگی من بیشتر از قبل بهم ریخت و من محدودتر از قبل تلاش میکنم در باتلاق فرو نروم. دردناک این است که افرادی تازه واردند بخاطر تبصره هایی که امده امکاناتی در اختیارشان هست که برای من نیست. چون مدت زمان زندگی من در سوئد بیش از پنج سال است. خیلی مسخره است که این مدت زمان برای اقامت محسوب نمیشود اما برای باقی چیزها اعمال میشود. 
حالا امروز اینجا نشسته ام، نه میتوانم کمک هزینه درسی بگیرم و با فراغ بال فقط درس بخوانم و خودم را برای تغییر رشته در دانشگاه آماده کنم، نه میتوانم در رشته خودم شغلی پیدا کنم، نه توانایی هایی که دارم که با آنها بتوانم کار دیگری انجام بدهم را بدون مدرک مرتبط قبول میکنند. اما در کنار این ها موضوعی دیگر من را عمیقا آزرده میکند. من تنها کسی از بین دوستانم، همانها که با هم در یک قایق بودیم، هستم که اقامت نگرفتم و معلوم هم نیست تا دو سه سال دیگر بگیرم. اقامت نداشتن در سوئد هم یعنی عملا بدبختی. یعنی محدودیت. یعنی همان باتلاق. 
نمیدانم کجای کارهایم اشتباه بود؟ آن زمان که من کار را بر درس ترجیح دادم منطقی تر به نظر میامد. شاید نباید این کار را میکردم و باید هرجوری هست دنبال دکترا میرفتم. شاید باید یک سال پیش خودم را حقیر میکردم و از صاحب کارم میخواستم که هرجوری هست برایم درخواست بدهد. من کار را انتخاب کرده بودم که در کوتاهترین زمان اقامت بگیرم. شاید همین هول و ولع «کوتاهترین زمان» باعث شد همیشه بد بیارم و همه چی به ضررم تغییر کند. هرچه هست الان که مینویسم فقط به این فکر میکنم تمام هدفم این بود درجا نزنم اما زدم، بدجور هم درجا زدم. اصلا این چهار سال آن جور که قکر میکردم و برنامه داشتم پیش نرفت. شاید از نگاه خیلی ها من موفق هم باشم. برای بسیاری از هم دوره ایهایم این که من کاندیدای شورای شهر هستم یک موفقیت است، این که من سوئدی ام نسبتا خوب است موفقیت است. اینکه من فعالیت های حقوق زنانی دارم برای بسیاری نکته مثبت و رو به جلویی است. البته که خودم هم اینها را موفقیت میدانم اما در این کشور این موفقیت های من امتیاز محسوب نمیشود. منی که زبان را بلدم، وارد جامعه سوئدی شدم و از سیاست این کشور و قوانینش سر در میاورم، برای ارزشهای این کشور ارزش قائلم، در سطح احتماعی مورد تحسینم ولی از لحاظ قانونی هیچ. اما میشناسم افرادی که نه زبان بلدند، نه برایشان این کشور مهم است، نه اصلا میدانند فرهنگ و آداب اینجا چیست اقامت دارند و از حقوق کامل شهروندی برخوردارند.
من وقتی محدودیت دارم زندگی ام سیاه میشود. من از اینکه الان به شدت دلم میخواهد کورسهای متفاوتی در دانشگاه بردارم و ممکن است نتوانم، بهم ریخته ام. از اینکه کار بهتر پیدا نمیکنم بهم ریخته ام. از اینکه هنوز جواب اقامتم نیامده و خیلی از قوانین شامل حالم نمیشود، به علاوه که مثل یک زندانی هستم و نمیتوانم سفر خارج از کشور داشته باشم بهم ریخته ام. من از این حالت باتلاقی بیزارم.
نتیجه همه این درد دلها اینکه، عزیزانی که قصد مهاجرت دارید از قبل هدفتان را مشخص کنید. بارها به من ثابت شده اگر چیزی با علاقه باشد وبرایش هدف تعیین شده باشد نتایج خوبی دارد اما همیشه راه حل منطقی با یک هدف گنگ نتیجه دلخواه ندارد. تا میتوانید اهدافتان را مترکزتر کنید و با برنامه ریزی مهاجرت کنید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر