۱۳۹۶ اسفند ۲۰, یکشنبه

بزرگ شدن در ایران منزوی


دیشب در کانال دانش سوئد مستندی پخش شد به نام " دهه نود" که به شکوفایی موسیقی در دهه نود آمریکا پرداخته بود. از گروههای راک مثل نیروانا و پیرل جم ( عشق بزرگوار نیکلاس که فکر کنم از من و خانواده اش هم بیشتر دوستشون داره) رسید به ظهور رپ‌های گنگستری و مرگ توپک. بعد، به موسیقی رپ تا امینم و درنهایت پاپ که به نوعی افول کیفیت موسیقی بود. تا رسیدن به سالهای میانی و آخر، من هیچ کدام ترانه‌ها و گروه‌ها و تاریخچه و عاقبتشان را نمی‌دانستم. اما وقتی رسید به امینم و پشتش اسپایس گرلز، بک استریت بویز، اِن سینک، بریتنی اسپیرز، تانیا شاون، کریستینا آگلریا، گوئن استفانی،  همه را می‌شناختم. نیکلاس فکر کرده بود داستان صرفاً سلیقه شخصی است و غرمی‌زد که چقدر چیزهای ضعیف را دوست دارم. اما برایش توضیح دادم که  سری اول هنوز در سالهای ایزوله ما ایرانی ها بود. بجز عده ای که مثلا پدر مادرشان از زمان شاه دنبال موسیقی غربی و راک بودن و زیرزمینی به اهنگهای مثلا نیروانا دسترسی داشتند بقیه چنین دسترسی نداشتند و اصلا شناختی نداشتند. در واقع این که اسپایس گرلز و بک استریت بویز محبوب نوجوان‌های ایرانی متولد سالهای اول انقلاب بودند دلیلش این نبود که ما سلیقه خوبی نداشتیم، دلیلش این بود که شاید آنها اولین گروه‌هایی بودند که ما به واسطه آمدن ماهواره و کشف چیزی به نام ام تی وی، یا کانالهای ترکیه ای که روزی یک ساعت را به پخش موسیقی غربی اختصاص می‌دادند، پا به پای همسن وسال هایمان در کشورهای دیگر شناختیم. آن روزها من نوجوان بودم. چند سالی بود ویدئو دیگر از یک وسیله قاچاقی که بین همسایه‌ها با پیچاندن در پتو ردو بدل می‌شد، در آمده بود و فیلم کنسرت ‌های مایکل جکسون از بس دیده شده بود کیفیتش پایین آمده بود. آن سالها ماهواره ظهور کرد. درست به قاچاقی بودن ویدئو در سالهای پیشین. همسایه ای داشتیم که همیشه پیشرو بود و ما بعضی شبها می‌رفتیم خانه آنها و ماهواره تماشا می‌کردیم درست مثل کودکی‌ها که راهی خانه همسایه می‌شدیم که کارتون در ویدیوی نوار کوچیک ببینیم. چندین ماه طول کشید تا ما هم موفق شدیم ترس را کنار گذاشته و ماهواره بگداریم. قرار بر این بود که کسی هم به کسی نگوید. وقتی می‌گویم کسی به کسی نگوید یعنی به جز همان همسایه که نصاب ماهواره را معرفی کرده بود هیچ دوست و آشنا و همسایه دیگر نباید می‌دانست. حتی اگر می‌پرسیدند باید انکار می‌کردیم. تصور کنید چه وضعیت مضحکی بود. تقریبا همه همسایه ها یکی یکی در حیاط پشتی ماهواره می‌گذاشتند اما همه هم انکار می‌کردند. انکار در چند قدمی هم! به ما بچه ها هر روز یادآوری می‌کردند نباید در مدرسه به کسی بگوییم. ما با آن همه هیجان از دیدن چیزهایی که در کشور همسایه اتفاق می‌فتاد، از دیدن دخترکان رقصنده به سن خودمان با آن لباسهای دلبر که ما نمی‌توانستیم داشته باشیم مجبور به سکوت بودیم و هیجانمان را برای هم تعریف نمی‌کردیم. اما کافی بود ناخودآگاه چیزی از زبان کسی بپرد بیرون که آن دیگری هم که پنهان‌‌کاری می‌کرد چشمهایش برق بزند و احساس امنیت کند که این دوست خودی است. این اتفاق برای من افتاده و سوتی داده بودم که دوست صمیمی ام با چشم و ابرو به من فهماند و اینطوری ما دو تا به هم گفتیم که ماهواره داریم. چندی بعد تر در خانه دوستان خانوادگی بودیم. بله دوستان خانوادگی که پدر من و مرد خانواده محل کسب و کارشان رو به روی هم بود، قدمت دوستی‌شان چهل سال بود و ماهی دو سه بار هم مهمانی خانوادگی داشتیم. آن شب شام را که خانه‌شان خوردیم پدرم بی اختیار گفت: «بو آکشام» ۰ به ترکی یعنی امشب و لغتی بود که پدرم در بین تبلیغات ترکی خیلی دوست داشت. ما بچه ها جا خوردیم که چنین بی احتیاطی از پدر رخ داده. من حدس زده بودم آن دوستان ماهواره دارند چون دخترشان هم کلاسی ام بود و گاهی سوتی میداد که ما به روی خودمان نمیاوردیم تا مشخص نشود ما هم ماهواره داریم. سکوتی در سالن حاکم شد و بعد انگار نه انگار هیچکس به روی خودش نیاورد. نه آن میزبان گفت خب حالا که شما ماهواره دارید بیایید با هم تماشا کنیم نه ما حرف پدر را تایید کردیم. به همین سادگی ما آموخته بودیم انکار هم باشیم و دروغ بگوییم. 

افشای ماهواره داشتن در میان پزشکان شهر بعد از ریختن به خانه های چند پزشک و جمع کردن ماهواره‌هایشان رخ داد. آنجا بود که همه منکران یکی یکی به هم زنگ زدند که فلانی الان وقت انکار نیست ماهواره ات را جمع کن. در کوچه ما تمام خانه های دور تا دورمان را ریختند و ماهواره را بردند به جز خانه ما. برداشت همسایه ها این بود که چون پدرم در شهر محبوبیت دارد و بسیاری از سپاهی ها هم مریضش هستند در واقع لطف کردند و به خانه ما نریختند پس ما باید قدردان این لطف باشیم و خودمان مثل بچه آدم ماهواره را جمع کنیم. چهره برافروخته پدرم فراموشم نمی‌شود. داشتن ماهواره شده بود مثل داشتن کیلو کیلو تریاک و پدر من نگران آبرو و حرمت خانه و خانواده بود. به جمع کردن ماهواره رضایت نداد بلکه دستور داد باید کاملا تخریب شود تا اثری از این جرم بزرگ نماند. پایه هایی که ال ان بی رویش وصل بود را من و برادرم با ساطور تیکه تیکه کردیم و هر کدام از اعضای خانواده مقداری از آن تکه ها را در جیب وکیف ریخته و در مسیر کار و مدرسه در زباله دانهای شهر ریختیم. ال ان بی را پوکاندیم. دیش را با عذابی عظیم منهدم کردیم و رسیور را هم در پتوپیچانده به خانه امن اشنایان فرستادیم. آن روز و هفته شبیه عزاداری بود. دیگر از موسیقی های هیجان انگیز ترکی و غربی خبری نبود. باز باید پناه می‌بردیم به تلویزیونی که تازه سه کاناله شده بود و برنامه هایش سطحی، سیاه و پر از دروغ بود. اما دیگر بازگشت به عقب مفهومی نداشت. تلویزیون بایکوت شد. برادرم که علاقه عجیبی به ضبط برنامه داشت نوارهای ویدیویی که از موسیقی ها در زمان داشتن ماهواره ضبط کرده بود را میگذاشت و ما با همان بارها و بارها روزمان را سر می‌کردیم. سه سال گذشت و حوالی سال ۹۶ میلادی (۷۴-۷۵ خورشیدی) که دیگر آن انکار و خفقان کمتر بود به اصرار ما بچه‌ها، مجددا ماهواره گذاشتیم. هربار هم میریختند خانه کسی ما فقط برای یک مدت جمع می‌کردیم تا دوباره آبها از آسیاب بیفتد. کم کم دیشها انقدر زیاد شدند که از دست نیروی انتظامی کاری برنمیامد. امروز میریختند در خانه کسی و دیشش را می‌بردند، شبش دیش جدید نصب می‌شد. همزمان کانالهای ایرانی رشد کردند، ام تی وی دیگر کانال موزیک نبود و ما دنیای رنگی نوجوانی و موسیقی و رقصمان دنیای سیاسی شد. 
دیشب در یاد آن روزهای نوجوانی گذشت.. آن روزها که فهمیده بودم دنیای نوجوانی ما با تمام دنیا متفاوت است. آنجا که فهمیدم چقدر بدبختیم و چقدر بدبختی خودمان را اوج خوشبختی می‌دیدیم. آن روزها که دروغگویی و انکار، ذات ما شده بود و بهش افتخار هم می‌کردیم. آن روزها که وقتی چشممان به دنیای دیگری باز شده بود بازگشت به عقب را برنمی‌تابیدیم. آن روزها که نوجوانی‌مان در حسرت گذشت. حسرت دامنهای کوتاه چهارخانه، موهای دم گوشی، دلبری از پسر همسایه با موهای ژل زده، حس اولین لمسهای عاشقانه و بوسه ها. حسرت موسیقی غربی با صدای بلند گوش کردن، روی تخت بالا و پایین پریدن و کنسرت رفتن و غش کردن از شدت علاقه به آن خواننده! 
 با تمام تفاوتهای این روزها با دوران شصت و هفتاد، نوجوانهای ما زندگی شان شبیه هم نسلان خودشان در نقاط دیگر جهان نیست، درست است ایران امروز آن انزوای سالهای ۶۰-۷۰ و اوایل ۸۰ را ندارد اما هنوزمنزوی است.
نوجوان‌های این روزها حسرت روزگار ما را ندارند، محدودیت های ما را ندارند اما حسرتهای جدید دارند، محدودیتهای دیگری دارند. به این نوجوان ها یاد ندهیم حقشان را انکار کنند، تن بدهند به تقیه حکومتی و انکار خود و اسمش را بگذاریم استراتژی! یاد ندهیم که تظاهر و دروغ رمز بقا است چون باعث می‌شود به آن چه دارند قانع باشند و فکر کنند چقدر خوشبختند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر