۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

حال و هوای ایرانی در ویکند

امروز قرار بود برم استکهلم تا هم گلدونهای خونه دوست عزیزی که مهمانش بودم و مسافرت بود و خونه اش رو در اختیار من گذاشته بود رو آب بدم هم چند تکه وسایلم رو بیارم و هم سری به دوستان لاهیجانی مقیم استکهلم بزنم. صبح زود بیدار شدم چایی دم کردم (اینجا از وقتی من اومدم صبحها چایی دم میذارم و مونا از این بابت خیلی خوشحاله) بعد یک صبحانه مفصل خوردم، وسایلم رو جمع و جور کردم، خواستم برم که بچه ها گفتن: «میخوای ما برسونیمت چمدونت رو بذار تو ماشین میریم خونه دایی رضا تو هم به کارات برس». برنامه ریزی کردن و قرار شد ناهار برن خونه داییشون و من رو سر راه پیاده کنن اما بعدش گفتن تو هم باید بیای و خوش میگذره و شب هم برمیگردیم. خلاصه اینکه تا اماده بشیم تا بریم خرید تا برسیم استکهلم و تا بریم خونه دوستم وسایلم رو بردارم و همه اینها انقدر طول کشید که من به دیدار دوستان استکهلمیم نایل نشدم اما یکی از بهترین روزهای زندگی در اینجا رو تجربه کردم.. روزی کاملا ایرانی در شهری کاملا سوئدی!

جایی که مهمان بودیم یک خونه ویلایی با حیاطی زیبا و دیدنی بود که یک سمت حیاط درست به شکل دربند بود. یعنی تخت و مخده و باربیکیو و یه حوضچه بی نهایت زیبا... ناهار هم جای شما خالی جوجه کباب و بال و دل و جگر سیخ زدیم و البته یه چیز دیگه هم که اینجا مثل اینکه طرفدار زیاد داره یعنی دم گوساله داشتیم. مثل همیشه که نمیتونم خودم و کنترل کنم سراغ زغال و اتیش و کباب درست کردن نرم اونجا هم خودم و قاطی کردم و جوجه رو من درست کردم که خوب نمره اول رو هم گرفت.. ناهار رو در هوای نیمه سرد خوردیم (اینکه میگم نیمه سرد یعنی میشد تو فضای باز نشست البته من دو تا بلوز پوشیده بودم!)
بعد از ناهار قلیون دو سیبمون هم به راه افتاد. چای و کیک شکلاتی و دوسیب.. چه شود!!!
بعد هم همه با هم نشستیم فیلم جدید انجلینا جولی رو دیدیم فیلمی مزخرف اما پر از هیجان!
همه اینها شد ساعت 11 شب(ناهار رو ساعت 6:30 خوردیم) و انقدر به من خوش گذشت در جمع با صفای این خانواده که احساس میکردم تو جمع خانوادگی خودم هستم. 
این وسط نفیسه هم زنگ زد و عیش من رو دو برابر کرد. 

و اما در مسیر رفت و برگشت من در تهران سیر میکردم. اولا تو مسیر تونلی بود که دو برابر تونل توحید طول داشت(حالا قالیباف بره بنازه به پروژه شون که از بس دود توش جمع میشه که ادم سرگیجه میگیره توش! اما اینجا خبری از دود نبود) بعد باز تو مسیر یه جایی بود که من و یاد مسیر رسالت بعد از پل سید خندان میانداخت فقط فکر کنید روی پل سید خندان هستید همه چی اطراف شبیه همینجاست اما به جای خیابان شریعتی زیر پل یه بندر زیبا وجود داره!
با اینکه اینجا بیشتر مواقع هوا ابریه اما نمیدونم چطور شبها هم ماه دیده میشه هم ستاره(البته ماه و فقط شب چهارده و پونزده دیدم که خیلی هم به من نزدیک بود! ) اما امشب اسمون از بس پر ستاره بود که نگو... شبیه شبهای کویر که ندیدم اما تعریفش رو زیاد شنیدم!

امروز به نفیسه هم گفتم به شما هم میگم: اینجا هیچی نداشته باشه یه چیزی داره که بادنیا عوضش نمیکنم.. آرامش و زندگی بدون استرس! این یعنی بزرگترین نعمت که ما تو ایران ازش محرومیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر