ظهر توی کافه تریای دپارتمان خاکشناسی نشسته بودیم که دو
تا دانشجوی سال بالایی سیاه پوست اومدن . سلام علیک کردیم و گفت تو باید ایرانی
باشی! گفتم آره.. رو به رامیا هم کرد و گفت تو هم ایرانی هستی! و بعد شراره اومد
گفت این هم ایرانیه! گفتم خوب ایرانیها رو میشناسی: گفت برای اینکه زنهای
ایرانی زیبایی خاصی دارن که چشمهای من اونها رو میبینیه.. دوست رومانیاییمون
کنارمون بود و خندید گفت اوه پس من زیبا نیستم. گفت چرا اما ایرانیها چیز دیگه ای
هستن!
البته نفهمید تا اخرش که ماریا مال کجاست. رو به من گفت:
میخوای بعد از درست چی کار کنی؟ گفتم شاید برم برای ادامه تحصیل جای دیگه.. گفت:
برنگرد ایران.. تا چند وقت دیگه بخاطر برنامه هسته ای ایران اسراییل بمبارانش
میکنه.. خندیدم و خیلی دلم میخواست جمله مشهور روو بگم با این تغییر: اسراییل هیچ
غلطی نمیتواند بکند! اما نشد که بگم فقط گفتم مطمئنم کسی به ایران حمله نمیکنه و
اینها همه یک بازی و تهدیده!
بحث رفت سر مسائل سیاسی و دینی و خلاصه نفهمیدیم کی ساعت
ناهار گذشت بماند که انقدر انگلیسی رو بد صحبت میکردن که من نصف حرفهاشون رو
نمیفهمیدم و فقط یس میگفتم!
آخرش هم گفت: از من میشنوی برنگرد ایران ! لبخندی تحویل
دادم و برگشتم سر کلاس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر