۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

اینجا بالای مدار 60 درجه، من، آزادی و انسانیت

هوا ناجوانمردانه سرد شده.. بیشتر از دما بادشه که ادم رو بیچاره میکنه.امروز ناچارا 10 بار اف ورد رو استفاده کردم چون واقعا نیاز بود به همه چیز هوا فحش بدم!

منتظر همخونه ای هامم.. میگه به من نگو صاحبخونه... خدا رو شکر مهربونن.. و خیلی به فکرم هستن.. بهشون عادت کردم.. و اونها هم.. مونا میگه: نری یه بار ها.. اتاقم گرفتی اجاره اش بده پیش ما بمون... بهت عادت کردم.

زندگی به همین راحتی روتین میشه.. صبح پا میشی صبحانه میخوری.. لباس میپوشی میری و سر ساعت اتوبوس مورد نظر میاد 45 دقیقه بعد دم در کلاس پیاده میشی تو کلاس میشینی. استاد درس میده.. تمرین حل میشه 45 دقیقه بعد برک میدن.. چایی میخوری دوباره کلاس.. بعد ناهار میخوری.. و بعد کلاس بعد چای بعد خونه.. بازم چایی چایی چایی! 
حرف زدن با مونا و کمی درس و شام و خواب!

گاهی چرخی تو مرکز شهر دید زدن مغازه ها.. وسوسه شدن برای خرید و دست نگهداشتن چون جنسای جدید تو راهن... و تو مسیر خونه دل دادن به جاده و جنگل و آسمانی که عجیب آبیه... و عجیب چسبیده به زمین. و به من ثابت شد آسمان همه جا یک رنگ نیست!

اینجا احساس غربت نداری دلتنگی هات طبیعیه اما ازار دهنده نیست.. 
اینجا بالای مدار 66 درجه هوا سرده اما دلها گرمه....اینجا بالای مدار 66 درجه با تمام سردیش انسانیت گرمای خاص خودش و داره و بشر معنا پیدا میکنه
اینجا من ، همان زن زاده ایران، این کشور پهناور اما کوچک، این کشور با تمدن اما گم کرده فرهنگ، من همان دختر زاده گیلان، آشنا با عطر چای و بوی شالیزار، در کشوری کوچک اما بزرگ، کشوری بی تمدن اما با فرهنگ، در شهری که نه از بوی چای خبری هست و نه از عطر شالی اما پر است ار بوی سگ و پر است از درخت کاج، به آسمان آبیش خیره میشوم و به بادش میگویم اگر به سرزمین من رسیدی برایش کمی ازادی را هدیه ببر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر