ز بچگی عاشق مدرسه بودم. فکر نکنم کسی به اندازه من لحظه شماری میکرد که اول مهر برسد. سالهایی که به جای اول مهر روزهای آخر شهریور مدرسه شروع میشد برایم رویاییتر بود. مدرسه، دفتر، کتاب. از هفته ها قبل چند بار کیفم را پر و خالی میکردم.
در یک هفته اخیر همین حس را داشتم اما با اضطرابی فراوان. از یک هفته قبل لباسی که باید بپوشم، مدل مویی که باید داشته باشم، کیفی که همراه داشته باشم را آماده کردم. برنامهریزی کردم. لکچرها را که از قبل در سایت میگذارند سیو کردم. با سیستم جدید سایت دانشگاه سرو کله زدم. همه جا هوار زدم که من قرار است یک کورس کوچک در دانشگاه بخوانم و...
دیروز صبح یک پیشنهاد کاری در پروژهای چند روزه در حوزه زنان گرفتم. سر از پا نمیشناختم. شب قرار شد جزییات را صحبت کنیم. پیشنهاد دهنده گفت کمی از رشته تحصیلی و فعالیتها بنویسم. نوشتم و شب پیام گرفتم که متاسفانه رشته تحصیلی مرتبط از الزامات است. ساعت ۱۱ شب برای چندمین بار دنیا بر سرم خراب شد. آن نفرتی که به زور قایمش کرده بودم بیرون زد. نفرت از رشته تحصیلی ومدارکی که هیچوقت نه تنها به دردم نخورد که مانع پیشرفتم شد. من برای چه باید باز وقتم را بگذارم برای تکمیل این مانع نفرتانگیز؟ تمام شب برای خودم گریه کردم. صبح کله سحر اجازه ندادم نیکلاس چشمهایش درست باز شود تند تند برایش تعریف کردم و پریدم سر لپتاپ، وارد پورتال دانشجویی شدم و کورس را حذف کردم. انگار باید ضربه محکم میزد تا من برای همیشه بیخیالش شوم. از امروز باید تمرین کنم که یادم برود بهترین سالهای جوانیام، بهترین دوران توان یادگیریام صرف رشتهای شد که مدام ضرر کردم. تا اخر سال یک مدرک بینابین خواهم گرفت و خلاص.
یک گزینه از سر درگمیهایم کم شد. حالا باید بروم سراغ گزینههای دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر