۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

اورژانس

اورژانس
اورژانسِ بیمارستان تخصصی و آموزشی اوپسالا.
برای رجیستر شدن نمره برمیدارم. سه نفر قبل از من هستند. ۴۵ دقیقه بعد صدایم میکنند برای رجیستر شدن. پرستار شرح حال میپرسد. کمی بیشتر خودم را به بی حالی میزنم شاید زودتر بفرستنم برای آزمایش. اخرش میگویم: راستش من فردا عازم سفرم. خیلی سفر مهمیه. لطفا همه آزمایشهای لازم رو بکنید که خیالم جمع باشه. جوابی نداد.
باز ۴۵  دقیقه بعد؛ اسمم را صدا میزنند. به یک اتاق پر از برانکارد وارد شدم. برای اولین بار بود در چنین فضایی بودم. پیچِشِ معده بیشتر شد (آی ی ی ی). پرستار من را روی تخت خواباند.
- از الان اجازه نداری آب، یا چیزی بخوری. سیگار و اسنوس هم استفاده نمیتونی بکنی.
با دستگاه فوق پیشرفته ای که تا به حال ندیده بودم فشار خون گرفت.
-باید آزمایش خون بدی.
یاد ترسهایم افتادم.
- من میترسم!
لبخند پرستار.
سرم را برمیگردانم. سوزن را میزند و چهار لوله خون میگیرد.
- خوبی؟
- اوهوم
سوالات مرسوم را میپرسد! جواب نود درصدش "نمیدونم " بود. آخه مگه من بیکارم هر بار بعد از توالت نگاه کنم ببینم عادی است یا نه که اولین سوالشان این باشد: تو مدفوع یا ادرارت چیزی ندیدی؟!
فشار خوب بود. باید میرفتم برای ازمایش ادرار. همینطور که روی برانکارد بودم من را بردند در کریدور و  اتاقی که رویش نوشته بود جراحی!
- برو ازمایش ادرار بده
میرم و برمیگردم روی تخت ولو میشوم. اَنجِکتور هنوز روی دستم هست و درد میکند. دستم را نمیتوانم تکان دهم. دراز میکشم. به فواصل پیجش ها دقت میکنم. تقریبا هر ده دقیقه یک بار بیست سی ثانیه ای میگیرد. درِ اتاق باز است و رفت و آمد پرستارها را میبینم. چراغِ بالایِ سرم شبیه چراغ جراحی نیست. فکر کنم اسم اتاق را اشتباه خوانده بودم. ۴۰ دقیقه نگاهم به سقف میماند. دکتر میاید. خودش را معرفی میکند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد دستهای خالکوبی شده اش هست. کتش را در میاورد ، جای دیگر دیده بودمش شک نمیکردم یک پانک تا شش کلاس خوانده است، اما یک دکتر بود. معاینه را شروع کرد.روی معده را فشار داد. سمت راست درد میگرفت.  توی ذهنم: آپاندیس سمت راسته، حتما آپاندیسیت هست!
معاینه های معدی ای تمام شد و دکتر انگشت را وارد ماتحت کرد برای معاینات مقعدی. بعدش گفت دوباره میاد.
- چی میتونه باشه
- الان نمیتونم بگم شاید ( یه چیزی گفت به سوئدی که نفهمیدم) باشه.
- چی هست میشه به انگلیسی بگی؟
فکر میکند اما یادش نمیاد. یه سری توضیح داد، به نظرم  کیسه صفرا را میگفت.
مبهوت به سقف نگاه میکنم. اگر بیاید و بگوید آپاندیس یا کیسه صفرا نیاز به جراحی داره و باید بلافاصله عمل بشم چه کار کنم؟ بی اختیار بهش گفتم: من اینجا تنهام.کسی و ندارم!
فکرا هجوم آوردند: بخوام عمل بشم به کی زنگ بزنم؟ اول به فاطی زنگ میزنم.. نه ، نه ناهید! اما اونا سرکار هستند. آموروزو !میگم بیاد. ولی نه اون که نمیتونه بیاد. همون ناهید از همه بهتره. فاطی هم خوبه بالاخره پرستاره. از بیهوشی بدم میاد. اگه به هوش نیام چی؟ لاپروسکوپی بهتره. اما یهو میروم به سالها پیش، وقتی در شرکت تجهیزات پزشکی کار میکردم. چقدر از اشتباه دکترها میگفتند، دکتر لاپروسکوپی کرده بود همه امحاء و اعشاء را بیرون کشیده بود! اگه اینها بلد نباشن چی؟ دکتراشون همه همسن خودمن. سابقه ندارن که! میرم ایران عمل کنم! اما هزینه عمل اینجا میشه ۲۰۰۰ کرون ایران میشه ۲۰ میلیون. اگه تشخیصشون غلط باشه چی؟ اگه بگم هیچی نیست ولی یه چی باشه چی؟مامان نباید بفهمه. بفهمد دق میکند. بعد عمل چی کار کنم؟ کی ازم نگهداری کنه؟ سیما که سر کار میره. شیرین که ایرانه. به خاله ام میگم بیاد.. اما نه خاله ام که تا بفهمه باید یکی بره از اون نگهداری کنه !چرا نگفتم مترجم میخوام، من اینچا چی گار میکنم؟
در باز میشود. این بار دو دکتر وارد می شوند. دکتر جدید خودش را معرفی میکند. معاینه را آغاز میکند. معاینه از پهلو با اولتراسوند. مدام میگوید : اینگنتینگ.. یعنی هیچی!
معاینه تمام میشود. دکتر اولی ژل روی بدنم را پاک میکند. قرار میشود یک مسکن قوی بزنند و بفرستنم خانه. دستگاه چیز خاصی نشون نداده.
- من میتونم سفر برم فردا؟
- کجا؟
- ایتالیا
- ایتالیا بیمارستان داره نداره؟
- بله خب
- برو اگر چیزی شد میری بیمارستان
خنده
پرستار میاید و از همان انجکتور مسکن تزریق میکند. پرستار دوم میاید و انجکتور را در میاورد. لباسهایم را به دستم میدهند و میایم خانه. قبل خروج کارت اهدای اعضا را برمیدارم!
امروز تجربه جدیدی در دوران مهاجرتم بود. امروز فهمیدم دیگه بچه ته تغاری لوس نمیتوانم باشم. اینجا خودمم و خودم. خودِ تنهام. اینجا نمیتوانم خیالم جمع باشد که بابایی هست که نسخه اش معجزه میکند. که بودنش قوت قلب است. مامانی هست که مثل پروانه دورت بچرخد و همه چیز برایت فراهم کند. امروز بخیر گذشت، اما اگر اورژانسی بود، اگر عملی در کار بود تو بودی و خودت و جمله ای که گفتی: "من اینجا تنهام. کسی و ندارم"
امروز مفهوم جدیدی از غربت برایم رو شد: من تنهام. "کسی" و ندارم.


۱۷ آذر ۱۳۹۳

۸ دسامبر ۲۰۱۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر