۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

روز دوم دانشگاه


روز دوم روز آشنایی با کتابخونه دانشگاه و کار با کامپیوتر های دانشگاه و کپی و پرینترش بود عصر هم من رفتم استکهلم که لباسهامو بیارم چون هوا سرد شده بود و من لباس های گرمم همه استکهلم بود. و بقیه هم کثیف بود و منتظر بودیم نوبت لباسشوییمون برسه.شب بچه ها بازم نیشن رفتن البته من نرفتم! اهان تا یادم نرفته بگم که در این روز باز یک اتفاق عجیب افتاد و اون این بود که داشتیم از لوفلت(یه چیزی تو مایه سالن کنفرانس) میومدیم بیرون و با یورا(همکلاسی بلاروسی) در حال حرف زدن از بلاروس و ایران بودیم که یهو من با دهانی باز روبرومو نگاه کردم. باورم نمیشد.. یکی از بچه های دانشگاه ایران. رفتم جلو و تا سلام کردم اون هم با شوک فراوان نگام کرد و گفت اینجا؟! گفتم : اره. واقعا شوک اور بود. خیلی خوشحال شدم میدیمش چون سالها بود ندیده بودم و البته شبیه امیر پسرخالم هم بود یه جورایی(البته پسرخاله من خوشگلترینه) و اینجا بود که فهمیدم: دنیا برای من خیلی خیلی خیلی کوچیکه…
جمعه تا ظهر برامون از شهر و جاهای دیدنیش گفتن و بعد نوبت معارفه رسمی استیودنت یونیون شد. ناهار مهمان خود استیودنت یونیون بودیم. چی؟ سوسیس اب پز با پوره.. من که حالم بد شد چون بی مزه بود. بعدش اعضای یونیون خودشون رو معرفی کردن و مسئول هر بخش(تحصیلی،ورزشی، تفریحی و…) به توضیح کوچیکی برامون داد که در قسمت تفریحی که بیشترین توضیح بود گفتن ما اینجا شامها متعددی برگزار میکنیم که شماباید حتما برای شرکت در اونها از قبل ثبت نام کنید و حتما باید لباس شب بپوشید و بهمون نشون دادن که چه لباسهایی باید بپوشیم البته 60 کرون هم فکر کنم باید پرداخت کنیم. چهارشنبه ها پاب بازه و باقی روزها میتونیم از مایکرو فر و باقی وسایل استفاده کنیم . 
بعد از ناهار و سخنرانی ما ایرانیها که با هم طبق معمول یه جا نشسته بودیم رفتیم. من که رفتم خرید کردم و شب اومدم اماده بشم برم برای مهمونی یونیون، با یه ساعت تاخیر رسیدم و دیدم به به دوستان همه ابجو به دست نشستن و طبق معمول دارن حرف میزنن. من که ابجو دوست نداشتم و اون یکی دوبار قبل هم به زور خوره بودم چیز دیگه ای سفارش دادم به توصیه همکلاسی که خب پول حروم کردم چون این سوئدی ها که نمیدونن ایرانیها انتی الکلن! و 100 درصد هم بهشون الکل بدن هیچی نیست(اخه کی در دنیا به جز ایرانیها الکل طبی رو میخوره؟!) در نتیجه ناچار شدیم 60 کرون دیگه پیاده بشیم و یه چیز دوست داشتنی دیگر بگیریم. خلاصه تمام اون شب با امیلی که خیلی دلش میخواد در مورد ایران و ایرانیها بدونه در حرف زدن بودیم و الحق هم بر خلاف شنیده هامون از آلمانیها هم امیلی هم اشتفان(یه المانی دیگه) بچه های خون گرم و مهربونین و همش دوست دارن با بقیه قاطی بشن. اینجا به معنای واقعی بین المللیه و همه میان که چیز جدید یاد بگیرن. اکثر بچه ها دانشجوهای مبادله ای هستن که میان تا یه چیزی یاد بگیرن با ادمهای مختلف فرهنگهای مختلف آشنا بشن و ….
اون شب تا ساعت 11:30 در دانشگاه و بارش بودیم و بعد همه با هم اومدیم سمت خونه. دو سه تا اسپانیایی داریم که یعنی دیوانن! اینها از ساعتی که وارد میشن مستن تا ساعتی که دارن میرن. از بس سر حال و شاد و خوش گذرونن که نگو.حلاصه با کارهاشون ادم رو روده بر میکنن.. مثلا اون شب ساعت 11:3 وسط دانشگاه داشتن میرقصیدن..و بعد تو اتوبوس ادامه دادن تا وقتی که پیاده شدن. این رو گفتم که بگم یک نفر تو اتوبوس تذکر هم نداد.
ساعت 12 به مرکز شهر رسیدیم و هر کی پیاده شد تا مسیر خونش رو بره. اتوبوس به سمت خونه رو سوار شدم و اینجا تفاوتها مشخص میشه. 12 شب در ایران بدون ماشین شخصی نمیتونی بری بیرون. اما اینجا تو اتوبوس نشسته بودم و میرفتم سمت خونه. تازه یه قسمت پیاده روی هم داشتم. نه ترسی نه احساس نا امنی . اون شب تا صبح با رضا ومونا بیدار بودیم و اهنگ گوش میدادیم و حرف میزدیم و …
شنبه تا ظهر خواب بودم. بعدش اتاقم رو درست کردمو وسایلم رو جابجا کردم تا شب.
یکشنبه هم که الان باشه صبح ساعت 9 بیدار شدم ظرفها رو شستم. (البته مونا دعوام کرد-دوستانه و گفت بذار تو ماشین ظرفشویی نمیخواد ظرفاتو خودت بشوری) بعد صبحانه اماده کردم مفصل!بعد رفتم تو هوای خیلی خیلی خوب اینجا پیاده روی کردم و یه کم با محیطی که زندگی میکنم آشنا شدم و راههای رفت وامد رو کشف کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر