۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

از ایران تا سوئد

وقتی نتیجه پذیرشم آمد به این فکر کردم که چقدر کار نکرده در ایران دارم که دیگه فرصت انجامش نیست. چقدر جاهای دیدنیش رو نرفتم،چقدر کتاب نخوندم، چقدر فیلم ندیدم، چقدر از بودن با عزیزانم استفاده نکردم و هزاران چیز دیگر. تنها و تنها امیدم به این بود که قرار است به کشوری بروم که رتبه برتر رفاه اجتماعی را دارد و دموکراسی در آن موج میزند. خوشحال بودم که به اروپا میروم که نظمش را دوست دارم. دیسیپلین مردمش را دوست دارم و حتی سردیشان را!
خوشحالتر بودم که بخاطر کله خریهایم و مبارزه کردن با نرفتن به کشورهای آسیایی مثل مالزی وهند بلاخره به یکی از بهترین کشورهای دنیا خواهم رفت و ادامه تحصیل خواهم داد. بین دو رشته ای که پذیرش امده بود دو دل بودم یکی با روحیاتم جور بود اما باز رشته مورد علاقه نبود و در ضمن مدرکش لیسانس بود و دیگری ادامه رشته خودم در فوق لیسانس . بلاخره با کمی سبک سنگین کردن تصمیم گرفتم رشته ای انتخاب کنم که اگر روزی قصد بازگشت به وطن را داشتم مفید تر باشم(البته اگر روز بازگشتم چیزی از مدیریت کشاورزی مانده باشد و اصلا چیزی به نام کشاورزی باقی مانده باشد)
بعد از گرفتن ویزا دلهره اغاز شد. زندگی جدید در کشوری جدید با مسائل و مشکلات خاص خودش.. همزمان با درست شدن ویزا ایران تحریم شد. اینجا اولین مشکل نمایان شد.در لیست انتظار بلیط هواپیمای ایران ایر هستیم و هنوز ایران ایر لیستش را باز نکرده.. یک هفته ماندم اما وقتی باز نکرد از ترس از دست دادن جا ناچار با ایر لاین دیگری بلیط گرفتم. بعد نوبت خرید ارز شد. ارزی که از دی ماه تا تیر ماه 139 تومان بود به طرز تصاعدی بالا رفت و به 146 و همینطور بالاتر رسید تا 156! استرس ها بیشتر شد! اما چاره ای نیست باید رفت !
در روزهای اخری که تهران بودم مسیر هر شبم از کنار زندان اوین بود. هر شب که از کنار انجا رد می شدم دعا میکردم تمام زندانیان بخصوص انها که بی دلیل در یک سال اخیر به جرم هیچ، به جرم حق خواهی به زندان افتاده اند آزاد شوند. صبر و استقامتشان را هر شب ستایش کردم و برایشان سلامت خواستم. از خدایی که نمیدانم کجاست! نمیدانم اگر وجود دارد پس چرا به حرفها و وعده هایش عمل نمیکند. اما باز از او خواستم!
در مسیر فرودگاه تابلوهایی بود که مسیر کهریزک را نشان میداد. بغضی گلویم را فشرد.. من میروم و هزاران نفر در اینجا هستند. من رفتم و صدها نفر اینجا جان باختند.من میروم به کشوری که انسانها کرامت دارند و در اینجا، در همان کهریزک دوست داشتنی برخی ها! از هزاران نفر هتک حرمت شد!
از دو شب قبل رفتن نخوابیدم. در فرودگاه هم که چمدانها اذیت میکردند بیشتر از چمدان شال روی سرم ازارم میداد. در وسط حرص و جوش اضافه بار و تنها بودن و بالا و پایین کردن چمدان 35 کیلویی و 15 کیلویی هی شال از سرم میفتاد و من از ترس اینکه مبادا بخاطر نمایان شدن موهایم از ادامه سفر باز بمانم چمدان را ول میکردم و شال را بر سرم محکم میکردم. عرق از سرو کله ام میبارید . خستگی از بیخوابی و استرس منتظر نگه داشتن دوستانی که فردا باید بروند سر کار ، همه و همه عصبیم کرده بود.
اولین بار که وارد شدم دو زن بازرسی بدنی میکردند
این چیه تو کیفت؟
ارز
 چقدره
20000 کرون
نمیتونی ببری
 اما دوستام بردم
 بذار از همکارم بپرسم
رو به همکار:میتونه ببره
بذار بره
برو مهربون اجازه داد
لبخندی حواله ام شد و دستی به دستم زده شد و من هم لبخند تحویل دادم و قتی برای باز کردن چمدان بیرون آمدم و دوباره خواستم وارد شوم پولها را از کیفم خارج کردم. زن دیگری بود با بی ادبی:
-چی با خودت داری؟
- میبینید که هیچی
- برو
(انگار که اسب را هش میکند)
بار سوم وقتی برای خداحافظی امدم و دوباره خواستم وارد شوم باز زن دیگری بود بازرسی بدنی کرد نه حرفی زد نه هیچی فقط زد به بدنم که یعنی برو!!
نه لبخندی، نه سلامی نه سفر سلامتی ! انگار به اینها ادب یاد ندادند! یا برخورد خوب! انگار ارث پدرشان را خورده بودیم و یا......!
وارد هواپیما شدیم. ترکیش ایرویز! از همان ابتدا مهماندارن زن هواپیما با لبخندی زیبا پذیرایمان شدند خستگی چند ساعت رفت. خانمهایی که وارد میشدند هنوز پا در هواپیما نگذاشته روسری را بر میداشتند. من رفتم و بر روی صندلی خودم نشستم. همانطور که دلم میخواست اما یادم نبود که بگم؛ کنار پنجره افتاده بودم. مهمانداران ترک زیبا نبودند اما به دلنشین بودند. یک مهماندار مرد هم داشتند. یاد سفر به آلمان با ایران ایر افتادم زشت ترین زنها و مردها مهماندار بودند و البته دو زن و دو مرد. این خوبش بود . پرواز به تبریز که یک زن مهماندار بود! چقدر تفاوت!
هواپیما آماده تیک آف شد. پرواز.. پرواز به سوی اینده ای که خود خواهم ساخت!
ایران، خداحافظی و اشک.. قول به بازگشت..یادم افتاد فرصت نکردم خاکش را ببوسم.. از همان بالا بوسه ای برای سرزمینم فرستادم.. و چشمهای اشک الودم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت اما خواب عمیقی بود با صدای بغل دستی بیدار شدم برای صبحانه سفارش ابجو داده بود!! صبحانه که خوردم کمی به مرور زندگیم پرداختم.. خیلی خوب نبود اما بد هم نبود. نزدیک ترکیه بودیم. از پنجره بیرون را نگاه کردم باید بودید و میدیدید صبح شدن و رنگ بی نظیر آسمان و تو بر بالای دریایی عظیم.. وهم آلود بود.. قلبم لرزید نمیدانم چرا حس مرگ به سراغم آمد کمی بعد ارام شدم.. و سعی کردم با دیدن مناظر زیبا از بالا لذت ببرم.
در استانبول فرود امدیم.. ساختمانهای اطراف فرودگاه سبکی کاملا اروپایی داشتند.. ایران هم زمانی شهرهای اروپایی داشت، انزلی، رشت، رامسر،اهواز، آبادان، خرمشهر..اما حالا از هرکدام زشتیهایی بیش نمانده!
وارد فرودگاه شدیم از هر گیتی رد شدیم لبخند خانمهای مامور نثارمان می شد. یاد برخورد ماموران فرودگاه امام افتادم! باز هم چقدر تفاوت!
مانتو و روسری را کندم..بی اختیار گفتم اخیش موهام هوا خورد! بعد فکر کردم چطوره تا ادم دلش میگیره یا مریضه یا یه مشکلی داره فورا همگان تجویز میکنند "برو هوا خوری" و در واقع به نوعی تمامی اندامهای ما نیاز به "هوا خوری " دارند  انوقت ما ناچاریم موهایمان را از هوا خوری محروم کنیم؟!
در سالن ترانزیت به دنبال جایی برای نشستن بالا و پایین رفتم. یک ساعتی شد! ایرانی دیگری پیدا کردم و برای استفاده از اینترنت ناچارا در یک کافه نشستیم.. بد نبود. یک بطری آب خریدم در ازاش یک ساعت از نت استفاده کردم و به دوستانم اعلام حضور کردم.
پرواز بعدی راحت تر بود. ترکها در ساعت 4 صبح به ما صبحان ساندویچ داغ دادند و در ساعت 11 صبح تخم مرغ سرخ شده سرد!
در مسیر بعدی یک فیلم هم دیدم که اسمش را نمیدانم. معمولی اما جالب.. بی شباهت به روحیات من نبود. نزدیک شدیم رسیدیم... استکهلم..دوستی فیس بوکی به دنبالم آمد. و با هم به خانه اش رفتیم. خانه ای زیبا در مجتمعی زیبا تر..دو سه روز اول به در خانه ماندن و یا خانه دوست این میزبان عزیز رفتند گذشت. خودش فردای روزی که امدم به سفر رفت و خانه اش را در اختیار من گذاشت. روز سوم به مرکز خرید نزدیک انجا رفتم و خودم را خفه کردم. شب  شنبه بود و مهمان خانه دوست دوستم بودم.. تا پاسی از شب به گپ زدن پرداختیم..یکشنبه با کتی دوست فیس بوکی دیگر قرار داشتم. بعد از دو سال حضورا میدیدمش.. رفتیم چرخی در مرکز استکهلم زدیم. ابجویی خوردیم. و کنار آب نشستیم.استکهلم هم قدیمیست هم مدرن بدون اینکه هیچ یک از این دو اسیبی به آن یکی بزند. در کنار هم به زیبایی قرار گرفتند .فضای سبز به وفور یافت می شود و با اینکه خط قطار از دل حنگل میگذرد آسیبی به جنگل نرسیده... هر مجتمعی حوطه ای وسیع به شکل باغ دارد .تا چشم کار میکن درخت و سبزه است و زیبایی.
دو شنبه به شهر خودم آمدم.

۲ نظر: